eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی ( ع ): برای صاحب الزمان غیبتی است عظیم که باید در محور ایمان راسخ بود زیرا که خیلی ها از ما جدا می شوند حتی آنان که به مقامات بالا رسیده اند اصول الکافی ،جلد ۱ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه میشود با آمدنت این پاییز را بهار کنی آقای قلبم🍃🌿 @zeinabion98
💢تفاوت اعتقاد شیعه به منجی با دیگران فرقی که ما شیعیان با دیگر فِرَق اسلامی و غیر اسلامی داریم اینست که ما این شخص عظیم و عزیز را میشناسیم؛ اسمش را، تاریخ ولادتش را، پدر و مادر و اجداد عزیزش را، « قضایایش» را میدانیم، ولی دیگران این ها را نمی دانند... به همین دلیل است که توسّلات شیعه، « زنده تر» و « پُرشورتر» و « بامَعناتر» و « با جهت تر» است... اصل مهدویت مورد اتفاق همه مسلمان هاست... اما در بخش اصلی قضیه که « معرفت به شخص منجی است»، دچار نَقص معرفتند. شیعه با خبرِ مُسَلّم و قطعی خود، منجی را با نام، با نشان، با خصوصیات، با تاریخ تولد، میشناسد. مقام معظم رهبری؛ ۷۴/۱۰/۱۷ - ۸۴/۶/۲۹   @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه ✡ دجال ظهور کرده است... ☠ آیا دجالی که روایات آن را معرفی کرده اند به راستی فردی یک چشم است که غذایش به اندازه یک کوه است؟ منظور روایات از این نشانه ها چیست؟ استاد مسعود عالی @zeinabion98
💢منظور امام صادق (ع) از این که، ‌«بیست و پنج حرف از علم و دانش در عصر ظهور (عج) منتشر می شود»، چیست؟ آیا می توانید برای من توضیح و مضمون از امام صادق (علیه السلام) که می‌فرماید: ‌«علم و دانش بیست و هفت حرف است و همه آنچه پیامبران آورده‌اند تنها دو حرف آن است و مردم تاکنون جز به آن دو حرف آشنایی ندارند و هنگامی که قائم ما قیام کند، بیست و پنج حرف دیگر را بیرون می‌آورد، آن را بین مردم نشر و گسترش می‌دهد و آن دو حرف را نیز ضمیمه می‌کند و مجموع بیست و هفت حرف را در میان مردم منتشر می‌سازد.» (بحار، ج 52، ص 336). پاسخ اجمالی یکی از مسائل مهمّ در امام زمان (عج)، پیشرفت و رشد علوم مادی و معنوی است. علم در این زمان به بالاترین حدّ پیشرفت می‌ رسد؛ همان طور که روایاتی مانند حدیث ذکر شده در پرسش به آن تصریح کرده اند.   باید توجّه داشت که این روایت و روایات همانند آن، نمی گویند که همه مردم فوری، بیست و هفت حرف علم را در عصر ظهور یاد می گیرند، بلکه تعبیر در سخن (ع)، «أخرج» است؛[1] یعنی، (عج) بقیه حروف علم را بیرون می آورد. به این معنا که آن حضرت بیست و هفت حرف علم را برای یادگیری مردم به عرصه ظهور می رساند و سفره علم را در این حدّ گسترش می دهند، امّا آیا هر کسی بیست و هفت حرف را یاد می گیرد و به مرتبه بالای علمی می رسد؟ این بستگی به تلاش و کوشش افراد دارد، و به یقین تعدادی به مرتبه بالای علمی که ذکر شد می رسند، و حلقه های علمی و کلاس های دانش اندوزی را تشکیل می دهند و بر دانش دیگران می افزایند و کسانی که طالب علم باشند در کلاس آنها شرکت می کنند. از این رو، در روایتی، (ع) می فرماید: «گوئى شیعیانم را می نگرم که در مسجد کوفه خیمه‏ ها زده ‏اند و در آن دانش های اصیل قرآنی را به مردم مى آموزند».[2]   نتیجه: گرچه حضرت (عج) با ظهورشان امکان یادگیری بیست و هفت حرف علم را فراهم می فرماید، و حتی امکان رشد علمی دفعی نیز وجود دارد، ولی در همان عصر هم افرادی هستند که به قلّه علمی نمی رسند و رسیدن به قلّه علمی نیازمند تلاش آنها است عیناً همانند مرتبه بالای تقوایی که هر کس می تواند با تلاش و کوشش آن را به دست آورد. پس همان طور که رسیدن به قله نیازمند است، رسیدن به درجه بیست و هفتم نیز نیاز به تلاش و پیگیری دارد. این سؤال، پاسخ تفصیلی ندارد.   [1]. «الْعِلْمُ‏ سَبْعَةٌ وَ عِشْرُونَ‏ حَرْفاً فَجَمِیعُ مَا جَاءَتْ بِهِ الرُّسُلُ حَرْفَانِ فَلَمْ یَعْرِفِ النَّاسُ حَتَّى الْیَوْمِ غَیْرَ الْحَرْفَیْنِ فَإِذَا قَامَ قَائِمُنَا أَخْرَجَ الْخَمْسَةَ وَ الْعِشْرِینَ حَرْفاً فَبَثَّهَا فِی النَّاسِ وَ ضَمَّ إِلَیْهَا الْحَرْفَیْنِ حَتَّى یَبُثَّهَا سَبْعَةً وَ عِشْرِینَ حَرْفاً»؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 52، ص 336، مؤسسة الوفاء، بیروت، سال 1404ق. [2]. «کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى شِیعَتِنَا بِمَسْجِدِ الْکُوفَةِ وَ قَدْ ضَرَبُوا الْفَسَاطِیطَ یُعَلِّمُونَ النَّاسَ الْقُرْآنَ کَمَا أُنْزِل‏‏»؛ همان، ص 364.   @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢آقا جان از وصال بگو دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب ها جمعه نیست.🍃 روزبه روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم.🌹 آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. 🌿 گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست. 💖 آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!💞 آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو.💚 از پایان جمعه های بی تو بگو!❣ آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد.💌 بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.🤲 بگو كه دیگر غریب نیستیم😭 @zeinabion98
وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری با تو ندارد❌ اما وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد!🔥 ✨حاج آقا دولابی @zeinabion98
تویی چشم من بی تو ندارم دیده بینا🌺 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به نبودنش عادت کردیم❗️ 🔹غیبت امام زمان متاسفانه برای بعضی از شیعیان عادی شده‼️ *اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج* @zeinabion98
قسمت شصت و پنجم بچه ام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیما ها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می دوید. تکان‌تکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده اش فواره میزد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یک‌دفعه مغزم از کار افتاد. از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد. مادرِ بیچاره روله روله میگفت و شیون می کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش میلرزید و مادرش صورتش را می خراشید. تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی کنم. روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشته‌اش نگاه می کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالا سر ننه‌خاور ایستادم. داشت موهایش را می کند. بچه‌اش آخرین نفس‌هایش را می کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، این‌طور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمی‌شد کرد. ننه خاور با چشمهایش به من التماس می‌کرد. مگر من چه کار می توانستم بکنم؟ هیچ. هیچ. نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می آمد. چشم‌هایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچه‌ام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی می کرد. صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می دوید و فریاد می زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان می داد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:《 کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.》 هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:《 آرام باش، بگو ببینم چی شده؟》 وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید:《 چرا از دهان رحمان خون می آید؟ زخمی شده؟》 گفتم:《 زخمی نشده، اما خون می آید.》 او را بغل کرد. سرتاپای شوهرم خونی بود. همه‌اش به طرف خانه برادرش اشاره می‌کرد. گیج شده بود. پرسیدم:《 چی شده؟》 به دیواری تکیه داد و گفت:《 برس به داد قهرمان، من نمی توانم.》 گفتم:《 قهرمان که الان پیش ما بود.》 علیمردان دیگر نمی توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی خورد. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده است. روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم. مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه اش بلند کردم. بچه فریاد می زد و گریه می کرد. یک سالی داشت. همان بچه‌ای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:《 تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمیگردم.》 سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک می ریختم و کار می کردم. بلند بلند می گفتم:《 چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان می‌بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...》 علیمردان مرا نگاه می کرد و می گریست. دوتا بچه ها را بغل کرده بود و روی خاک‌ها نشسته بود و داشت صورت خودش را می‌کند. خودش را کاملاً باخته بود. دل‌دردم شدیدتر شده بود. می‌دانستم حال خوبی ندارم. چاره‌ای نبود. باید زخمی‌ها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می رساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایه‌مان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:《 فرنگیس، چی شده؟ کمک می خواهی؟》 گفتم:《 فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.》
برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمی‌ها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمی‌ها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم. کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:《 بایست.》 باورم نمیشد. مادر شوهرم گوشه ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن‌قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم:《 آرامتر برادر!》 حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می رسیدیم. نزدیک گردنه تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:《 کاکه قهرمان!》 چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد. از بغض و درد، دلم داشت می ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می بردم. چه کسی می توانست باور کند؟ یاد خنده های شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش... ماشین به سرعت حرکت می‌کرد و من بی حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می کرد. با ناراحتی پرسید:《 چی شده؟》 با بغض و ناله گفتم:《 چیزی نیست برادر!》 آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست ها. این دست هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادرشوهرم بودی. استادم بودی. گریه می کردم و آرام با خودم حرف می زدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هرکس میمُرد، دست مادرش را روی سینه اش می‌گذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بی‌هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام خانم ها.🥰 خوبین؟🌹 ⁉️یه سوال: امروز مهم ترین کارتون چیه؟ می شه بگین؟ 🙂 _بخور بخواب😐 _درس بخونم برا استخدامی، زرشک پلو با مرغ واسه شوهرم بپزم، همیناااا🙂 _ناهار درست کنم، دخترم رو هر ۱ ساعت ببرم دشووری🤣🤣🤣🤣🤣 _هیچ کاری🤣🤣🤣😑😑 _درس خوندن که هنوز ادامه داره 🙁 _پسرم رو پارک ببرم، بعدشم کلاس😎 ☘☘☘☘☘ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱🌱🌱 هر کسی ممکنه بعضی از کارها براش باشه، کارهایی که هر روز دغدغه اصلی باشه، خوندن، 👨‍🎓👩‍🎓 کردن خونه، 🏠 ،👨‍🔧👮‍♂️👷‍♂️ از پوشک جدا کردن بچه 👶 غذا گذاشتن 🥘🍲🥣 و... علیهم السلام هم بعضی از کارها براشون مهم بود. ولی در میان این کارها یه کاری برای ائمه خیییییلی مهم بود. اونقدر که هییییییچ چیز نمی تونست مانع انجام اون کار بشه! 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
می خونی؟ _من یه مدت نمی خوندم. چند وقته شروع کردم به خوندن. خیلی خوبه خیییییلی.🙂 گاهی هنوز ها خواب می مونم. اما حتما و رو می خونم. نسبت به قبل آرامشم خیلی بیشتره و سبکترم. پیش خودم گفتم این همه کار به خاطر ام و و می کنم یه کار هم . بعد دیدم اونقدر بهم می ده که اصلا نمی تونم بذارمش کنار. وقت خاصی هم نمی گیره. فوقش روزانه همه نمازها با هم نیم ساعت چهل دقیقه. _من اصلا یادم نمیاد تاحالا نماز صبح یا شب خونده باشم😞 نماز ظهر یا عشا را گاهی وقتا اونم دست پا شکسته خوندم یا اگه رفته باشیم جایی میخونم تمام اعمال را انجام میدم ولی متاسفانه اصلا اهل و نیستم، گاهی وقتا از خودم متنفرم😣 تو رو خدا کمممممممممممممکم کنید دعاتون میکنم. _منم زندگیم شده ، از خودم بدم میاد😔. ☘☘☘☘☘☘ @zeinabion98