eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 773 ♦️چندي پيش که به مطب يک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضي را به طور عملي ديدم. حدودا يک ساعتي بود که به همراه چند نفر ديگر در اتاق انتظار نشسته بوديم و خبري از دکتر نبود. مردي که روبروي من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت يک سري مجله ي پاره پوره را ورق مي زد و دائما در صندلي اش وول مي خورد. بي صبرانه پاهايش را تکان مي داد و هر چند دقيقه يک بار به ساعتش نگاه مي کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدي پذيرش رفت و محکم به شيشه ي اتاقکش ضربه زد. او در را باز کرده و گفت: “بله آقا؟ مي توانم کمکي کنم؟” مرد با تحکم گفت: “اين چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را نديده ام!” متصدي به جاي هر گونه توضيحي گفت: “مرحله 1 (موافقت): حق با شماست آقا. شما ساعت سه وقت دکتر داشتيد… مرحله 2 (عذر خواهي): متاسفم که اين قدر معطل شديد… مرحله 3 (بيان دليل): دکتر درگير عمل جراحي شده… مرحله 4 (اقدام): اجازه دهيد به بيمارستان تلفن کنم و بپرسم چقدر طول مي کشد کارشان تمام شود… مرحله 5 (قدر داني): متشکرم که موقعيت را درک مي کنيد و ممنونم که اين قدر صبور هستيد.” خشم آن مرد بعد از ديدن رفتار متصدي و شنيدن اين جملات، فروکش کرد. در برابر چنين مهرباني و لطفي چه کار ديگري مي توانست بکند؟ بنابراين در برخورد با افراد ناراضي به جاي تلف کردن وقتمان با توضيح و توجيه، تنها کاري که لازم است انجام دهيم روبه راه کردن اوضاع با بيان جملاتي درست و به موقع است. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 774 روزے یڪ شیخی از ڪودڪی خردسال پرسید : فرزندم مسجد این محل ڪجاست ؟ ڪودک گفت: آخر همین خیابان،به طرف چپ بپیچید، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید . شیخ گفت: آفرین فرزند! من هم اڪنون در آنجا سخنرانی دارم، تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟ ڪودڪ پرسید :درباره چه چیزی صحبت میڪنی ،حاج آقا !؟ شیخ گفت: می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم ڪودک خندید و گفت: تو راه مسجد را بلد نیستی می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 775 🚶مردی به دهی رفت. شیپور اسرار آمیزی بهمراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور و استخوانهای جانوران از آن آویخته بود. مرد گفت : خاصیت شیپور من اینست که ببر ها را فراری میدهد. اگر هر روز دستمزدی بمن بدهید ، هر روز شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچکس را نمیخورند......!!! اهالی ده از فکر حمله ی بک جانور درنده بوحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند. سالها بهمین ترتیب گذشت ، صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آنجا گذشت و پرسید : این قصر مال کیست....؟ وقتی داستان را شنید ، تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند. وقتی او را دید گفت : میگویند شما شیپوری دارید که ببر ها را فراری میدهد...!!! اما ما که در کشورمان ببر نداریم....!!! همان موقع ، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آنچه را که گفته بود ، تکرار کند. بعد فریاد زد : خوب شنیدید چه گفت ...؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است.......!!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📘 #نهمین کتاب #صوتی 🚩بنام📝"نهج البلاغه" امام علی (ع) 🔎 گردآورنده #سید_رضی 📌 بصورت #کامل 🔮شامل 241 خطبه ، 79 نامه ، 480 حکمت .
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی ☑️ تعداد صفحه‌هات 98
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 عکس العمل ابوالفضل با من هماهنگ شده بود. کار درستی کرد. ما میخواستیم حداقل یکی دو نفر را به روش خودمون داشته باشیم و بازجویی کنیم. بنا به دلایلی، صلاح نبود افسانه و رویا را دستگیر کنیم. اتفاقا بخاطر آزاد بودن اونا و ارتباطاتی که داشتند و به برکت دل پاک افشین و نگرانی که داشت، پرونده هم تا اینجا پیش رفت و خودتون شاهد بودین که به چه آدمایی رسیدیم! پس الناز را لازم داشتیم. بالاخره در دم و دستگاه عریض و طویلی که در اوت تربیت شده بود، نمیتونه آدم بی خبر و گاگولی باشه و از هیچ جا مطلع نباشه! بخاطر همین، اول دستور دادم که الناز را دو سه روز برای بازجویی های پرونده خودمون بیارند تهران... و سپس تحویل نیرو انتظامی و دادگاه و دادسرا... به ابوالفضل گفتم پاشو خودت هم بیا تهران! یه نقشه هایی تو ذهنم بود که بنظرم وقتش بود که یه حرکتی هم ما بزنیم. بخاطر همین به ابوالفضل نیاز داشتم. اگه بخوام اجمالا بگم، این میشه که 233 تونسته بود با تعقیب و مراقبتی که در سفر قم داشت، پرونده را چاق تر کنه و ابوالفضل هم یه سر نخ آماده برامون آورده بود. الحمدلله تا اینجا روند پرونده مثبت ارزیابی شد. الناز را آوردن اداره. وقتی چشم بندش را برداشتن و چشمش به نور خورد و قیافه دو سه تا از بچه ها را دید، اومد دستش که اینبار مثل دفعه های قبل نیست و بد جایی آوردنش! چرا اینو میگم؟ چون اینبار داشت اثبات میشد که مفاسدش بخاطر وابستگیش به جریان های معاند و رنگ و لعاب سیاسی، اونم وسط قم و گلاویز شدن با بطن جامعه دینی خیلی سنگین تر شده و معلوم نیست قاضی براش چه حکمی ببره! خودم ازش بازجویی کردم. رفتم توی اتاقش و بعد از سلام و علیک، در عین احترام به متهم، اول براش دستور ناهار دادم و بعدش از صرف ناهار، باهاش صحبت کردم. اینجوری شروع کردم: «من هیچ صلاح نمیبینم که از شما کسی جز خودم بازجویی کنه. چون اینقدر ماشالله جرم های متعددی دارید که ممکنه بقیه همکارام در شان جرم ها و شغل شما با شما برخورد کنند!» الناز گفت: «مگه شغل من چیه آقاهه؟!» بهش گفتم: «خب مشخصه! دو تا جرم عمده در پرونده شما هست: یکیش طراحی عملیات های تروریستی و دومیش هم ایجاد خانه فساد در قم!» رنگش پرید... گفتم الان سکته میزنه! به لکنت زبون افتاد... گفت: «به قرآن مجید قسم دروغه! تروریسم چیه دیگه؟ من اهل این گنده بازیا نیستم! گفتم چرا آوردنم اینجا... به قرآن قسم من روحم هم اینی که گفتی خبر نداره! برادر! تو را به امام علی قسم اینا را واسم ننویسینا! من گه بخورم اهل ترور باشم! من حداکثر تو دو سه تا پارتی برقصم و تو دو سه تا مشروب جا به جا کنم و حالا یه حالی به این و اون و... دیگه خودتون که میدونید... بیوه باشی و هزار تا چشم هم دنبالت باشه! خب برای امرار معاش مجبورم... اما ترور؟!! تروریسم؟!!» گفتم: «چرا دروغ میگی؟!» گفت: «نه برادر! کدوم دروغ؟!» گفتم: «چقدر ساده ای تو! تو مثل اینکه نمیدونی کجایی؟! شنیدی میگن یه جایی هست که عرب، نی میندازه! اینجا همونجاست! بنده خدا جرم خودتو با دروغ سنگین تر نکن! اعتمادمو جلب کن! اصلا میخوای شوهرتو بیارم بشونم رو به روت! تو بیوه هستی؟! تو شوهرداری و اسمش هم...» با بغض و دسپاچگی گفت: «یا حضرت عباس! غلط کردم! آره شما راست میگی! دروغ گفتم! شوهر دارم. اما ترور را نیستم! وصله تروریسم نچسبون قربون شهیدت!» یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «پس چی بنویسم؟! بنویسم خانه فساد در قم؟!» گفت: «بابا نه! کدوم خانه فساد؟! حالا من یه گهی خوردم و پیچیدم پر و پاچه یه بچه آخوند! دیگه خانه فساد چه صیغه ایه؟!» گفتم: «یه سوال میپرسم، میخوام راستش بگی! فقط اگه به این سوالم جواب بدی، اعتمادم یه کمی جلب میشه و اصلا از اول شروع میکنیم!» گفت: «باشه... ینی چشم! هر چی شما بگی!» گفتنم: «هم مباحث اون طلبه چرا اون روز نیومد؟! تو کاریش کرده بودی که نیاد؟!» با شنیدن این حرف وا رفت! معلوم بود دیگه کم کم داره سکته میکنه... فهمید که خیلی چیزا میدونم... دهنش تا حد عطش خشک شده بود... فقط یه جمله گفت: «نه! اونم قبول نکرد که با من باشه! چند روز قبلش میخواستم اونو جور کنم... اما ... از دستم پرید و پا نداد! شاید به خاطر همین اون روز صبح نیومده و بخاطر آبروش به رفیقش هم نگفته!» راست میگفت... اون یکی طلبه هم زده بود تو پرش و محل سگ هم بهش نداده بود! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴?
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خیلی کار داشتم... کلی مسئله بود که باید بررسی و عملیاتی میشد... به خاطر همین باید زوتر بازجویی از الناز را تموم میکردم و پروندش را تحویل میدادم... اما چون میخوام یکی از روش های بازجویی سرد (بازجویی بدون خشونت و فقط با ترفندهای کلامی!) به نام «لقمه بزرگتر» را با هم مرور کنیم اینا را زود میگم و رد میشم... البته به ادامه پرونده ما هم کمک کرد... حالا خودتون میفهمید! بهش گفتم: «باشه! باور میکنم... چون ما هم قرائنی داریم که اصلا اون دو سه روزی که قم بودین با اون طلبه نبودی و با کسای دیگه میپریدی! پس حداقل اقرار کن که خانه فساد داشتی و تو هم خیلی نقشت محوری بوده!» با حالت شکستگی و خوردشدگی گفت: «نه ... نه ... خانه فساد نه! اما آره... من با دو سه نفر بودم! اینو به خدا دارم راستشو میگم...» گفتم: «این که قسم نداره! میدونم که با دو سه نفر بودی! حرف خاصی که نزدی! برامم مهم نیست... چون این اطلاعاتت سوخته است... من دنبال یه چیز دیگه ام! میخوام بدونم چرا دنبال اونا بودی؟ بذار اینجوری بگم: چرا اونا؟! مگه اونا کی بودند که پاشدی از تهران رفتی قم که هم تورشون کنی و هم باهاشون روابط نامشروع داشته باشی و برگردی؟!» معلوم بود که خودشو باخته... گفت: «خب شما که همه چیزو میدونید! ماشالله آمار منو از خودمم بیشتر و بهتر دارین! برادر همش بخاطر فقر بود! فقر... اصلا میدونی فقر چیه؟!» عینکمو برداشتم... پرونده را جمع کردم که برم... گفتم: «نه! من چیزی دیگه میپرسم اما تو یه چیز دیگه جواب میدی! من میگم چرا اونا؟ تو میگی فقر؟! کیه که ندونه قیمت یکی مثل تو در روزهای تعطیلات آخر هفته در تهران و شمال، خیلی بیشتر از قیمت تو در قم و شهرستان هاست! حالا اگر اون دو سه شب از اونا پول گرفته بودی، یه حرفی... اما آمارتو دارم که تو حتی اون دو سه شب پول هم نگرفتی! پس واسه من دم از فقر نزن! قطعا برای ثوابش هم نبوده! که بگی نمیدونم دوسشون داشتم و گیر بودن و واسه ثوابش پاشدم اومدم زنا دادم و رفتم، اینم که اگر بگی، به شعورم برمیخوره و.... اصلا ولش کن... خدانگهدار! با تو باید با زبون آدم نفهم ها حرف زد!» فورا دستشو گذاشت روی پرونده و کاغذها و نذاشت برم... گفت: «تو را جون امام بشین کارت دارم... اصلا هر چی تو بگی! من حالم خوب نیست! دارم سکته میکنم... همه چیو میگم... هر چی تو بخوای!» گفتم: «اصلا به من چه! ولم کن! میخوام برم خونمون! تو را چه با زبون خوش؟! میگم چرا با اونا ریختی رو هم؟ دراومدی میگی بخاطر فقر؟! در صورتی که بهت پیش پرداخت از جای دیگه شده بوده و به حساب بانک ملیت ریخته شده! دستتو بردار ببینم!» به گریه افتاده بود... التماس میکرد... میگفت: «تو تنها بازجویی هستی که از اول عمرم تا حالا با زبون خوش باهام حرف زده! گفتم که گه خوردم... باشه ... تو فقط نرو... باشه؟ من همه چیزو میگم؟ اصلا هر چی تو بخوای مینویسم! من طاقت کتک خوردن ندارم...» نشستم روی صندلیم... گفتم: «تو دو بار بیشتر دستگیر نشدی... پس جوری حرف نزن که انگار مثلا از اول عمرت یه روز در میون حبس بودی! من فقط دو تا سوال دارم... یکی اینکه که چرا اونا را بهت معرفی کردن؟ مگه اونا کی بودن؟! دوم هم اینکه کار تو ایده کی بود؟ کی این طرح را داره مدیریت میکنه؟!» کلی گریه کرد... وسط گریش گفت: «میدونم که دارم گور خودمو میکنم... میدونم که اگه حرف بزنم و اونا بفهمن، کارم تمومه و کلکمو میکنن! اما... اونایی که این هفته با من بودن، از بچه های خودمون هستن که قم مستقر هستن...» گفتم: «کارشون چیه؟ چرا قم مستقر هستن؟!» گفت: «برای انتخابات!!!» گفتم: «ینی چی؟! چه ربطی داره؟!» گفت: «نمیدونم... من فقط کارم اینه که تامینشون کنم... البته من یکی از کسانی هستم که کارم اینه... وگرنه بقیه از من بیشتر میرن قم!» گفتم: «اونا کی هستن؟! بالاخره اسم و رسمشون که میدونی!» گفت: «نه... دارم راستشو میگم... دو سه نفری که با من هستن و من اونا را راضی میکنم، زبونشون یه جوریه... فارسی حرف میزننا... اما معلومه که ایران نبودن!» گفتم: «چطور؟ بیشتر توضیح بده!» گفت: «مدیر طرحمون زنی به نام «عفت» هست! عفت مسئول پروژه قم هست! میگن خارج دوره دیده!» گفتم: «اینو خودمم میدونم... اصل کاری را بگو... اون دو سه نفر مگه کجایی هستن که برای انتخابات اومدن قم؟!» بعله دیگه... وقتش بود که پرونده یه تکون حسابی بخوره... لحظه به لحظه داشت چاق تر و پر و پیمون تر میشد... مخصوصا وقتی الناز لب باز کرد و کلمه ای گفت که فهمیدم خیلی کار داریم هنوز... الناز گفت: «انگلستان!!!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 حالا کجاشو دیدین؟! ماجرا داشت جالب تر هم میشد! چون وقتی اسم انگلستان شنیدم، بهش گفتم: «دیگه چی درباره اونا میدونی؟! هر چی میدونی بگو... شاید خدا لطف کرد و تونستی از اینجا نجات پیدا کنی!» صورتش پر از اشک بود... لب باز کرد و گفت: «دست از سرم بدار... من حالم خوب نیست... من دیگه چیز خاصی نمیدونم... فقط میدونم که من و چند نفر دیگه فقط کارمون این بود که حواس نیرو انتظامی و مردم و... چه میدونم... رسانه ها و آخوندا و همه را به خودمون جلب کنیم... عفت میگفت شماها خیلی مهمید... سبب میشید که همه حزب اللهی ها حواسشون به شماها پرت بشه و دیگه خیلی از چیزا یادشون بره... بخاطر همین پول خوبی هم میدادن! پولایی که من تا حالا توی عمرم نتونسته بودم بشمارم... گفته بودن حتی اگر رفتید زندان، تمام مخارج مدتی که زندان هستید را پیش پیش بهتون میدیم!» گفتم: «مردم و رسانه ها و روحانیت و بقیه باید حواسشون دقیقا به چه چیز شماها جلب میشد؟ ینی شماها دقیقا ماموریتتون چی بود؟!» گفت: «ما باید حواس همه را به مسئله حجاب و بی حجابی و تن و بدن دختر و زنها و اینا جلب میکردیم... عفت میگفت باید کاری کنین که از بالای منبرهای مساجد و صدا و سیما و آخوندا و حزب اللهی ها و... فقط حرف از حجاب و مقابله با بدحجابی شنیده بشه! باید کاری میکردیم که مسئله حجاب و بی حجابی بشه تیتر همه منبرها و نمازجمعه ها و ... حتی یه بار عفت میگفت: وقتی صدای داد و بیداد امام جمعه ها را شنیدیدن که دارن فقط بخاطر حجاب داد و بیداد میکنند و حرف خاص دیگه ای نمیزنند، بدونید دارین موفق میشین! و وقتی هم که شماها موفق بشید، موفق بقیه مون هم تضمینی میشه!» عجب! نقشه اینه که کاری کنند که حتی موقع انتخابات و غیر انتخابات و... فقط دغدغمون حجاب و ظاهر و سر و شکل مردم باشه! تا دیگه به چیزای دیگه نپردازیم و فکر کنیم ام المصائب همه دردها در جامعه، بی حجابی است! به این طرح میگن «مدیریت نامحسوس و مخملی مطالب تریبون دارها!» . خداییش طرح خفن و در عین پدرسوختگی است! چون کاری میکنند که اگر از حجاب بگی، میگن چرا اینقدر میگی؟! اگر هم نگی، که بدتر میشه! اگر بگی، که میگن مردم لجباز میشن! اگر هم نگی، که میگن مردم بی غیرت میشن! طبق این طرح، به صورت مخملی و غیر مستقیم، داشتن خوراک و مطلب برای اهل تریبون جور میکردن! اما غافل از اینکه، نباید از دیگر مفاسد هم غافل شد! گفتم: «بسیار خوب! آخرین سوال! از اون دو سه نفری که دو سه شب پیش باهاشون بودی و میگی که لهجه اونا به انگلیسی ها میخوره، دیگه چی میدونی؟! دقت کن که این آخرین سوال را هم درست جوابم بدی تا همه چیز مسالمت آمیز تموم بشه!» یه کم رفت تو فکر... چند لحظه ای به یه نقطه خیره شد... داشت زور میزد که یه چیزایی یادش بیاد... گفت: «چیز خاصی نمیدونم... اونا خیلی کم حرف و مرموز بودن... چیز خاصی یادم نیست... فقط یادمه که یه بار که رفته بودم حرم تا آمار یکی دو تا طلبه دیگه را بگیرم، یکیشون را دیدم که «لباس آخوندی» پوشیده بود و با اینکه مطمئنم طلبه و آخوند نیست اما داشت بعد از تموم شدن کلاس یکی از مراجع، از مسجد اعظم خارج میشد! یا مثلا یکیشون بود که همیشه لپ تاپ باهاش بود و حتی وقتی من داشتم ..........کارمو میکردم، بازم اون مشغول لپ تاپش بود و عصبیم میشدم که خیلی بهم دقت نمیکنه!» من گفتم: «همین جا صبر کن... نمیدونی داشت چیکار میکرد؟ منظورم با لپ تاپشه!» گفت: «من که سر درنمیارم... اما بعضی وقتا یهو یه صدای کوچیکی میذاشت و زود قطع میکرد و فورا آپلودش میکرد!» بعدا متوجه شدیم که این بابا هر روز در کلاس همه مراجع شرکت میکرده و مامور ضبط صدای مراجعی بوده که درس داشتند و همچنین هر روز به همراه گزارشی از اون مجلس درس، به سازمانشون میفرستاده! اکثر گزارش ها هم حول محور مباحث سیاسی بوده که اون مراجع در لابه لای درس مطرح میکردند!! گفتم: «بسیار خوب! حرف دیگه ای نداری؟! میخوای همین جا چند روز نگهت دارم شاید چیزای دیگه هم یادت بیاد؟!» با حالت تردید و سردرگمی گفت: «نمیدونم... هر چی خودت صلاح میدونی... اما اونا اگه بفهمن که من این چیزارو گفتم منو میکشند! یه کاری کن که دستشون به من نرسه!» گفتم: «راستی انتخاب طلبه ها همین جوری بود و میرفتی ببینی کی بهت توجه میکنه؟! یا نه! با برنامه و معرفی قبلی بود؟!» گفت: «عکس و آدرس کلاس و جایی که مباحثه میکردن را بهم میدادن و میگفتن برم سراغشون! معمولا همشون آدمای باهوشی بودن! خوش بر و رو هم بودن بعضا!» این تقریبا خلاصه و پایان بازجویی من از الناز بود! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab