📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_وهشتم
فاطمه - اگه شماها تا به حال به اين نظر برخورد نكردين. دليل نمي شه كه اين نظر وجود نداشته! خير! اين نظر وجود داشته. 😒ببين در روايات و احاديث هم نمونه هاش اومده. در روايات يكي از ويژگيهاي پيامبر را دوست داشتن زنها دونسته اند!
👈« من اخلاق الانبياء حب النساء » و در اين جا منظور از زن ها، همسر نيست. به معني دوست داشتن و محبت كردن به جسن زنه. پيامبر ميفرمايند
👈« خياركم، خياركم لنسائكم » يعني بهترين شما، بهترينها برخورد كنندگان نسبت به زنانتان هستيد.
ببينين اين نظر اسلام بوده و هست.
ولي اين كه چرا ما به عنوان يه #مسلمان چنين تلقي رو از زن نداريم چند علت داره.👉👇
❗️يكيش نداشتن مطالعه درست ما از اسلام و مباني خودمونه.
❗️يكي ديگه، جو فرهنگي جامعه مون و تبليغات رسانه اي است كه در اين سالها بيشتر روي اين دو نظر بحث كرده اند. يعني جو رايج جامعه در جهت قبول و عمل به نظريه جنس دوم بوده و جو روشنفكر و تحصيلكرده هم در جهت طرح نظريه تساوي و تشابه زن و مرد بود.
البته تعدادي از بزرگان، مبلغان مذهبي و شخصتيهاي فرهنگي هم بودن كه اين نظر رو مطرح كرده ان. ✨مثل امام خميني✨ كه به عنوان يه نظريه پرداز ديني ميگن: 👇
« زن يك انسان است. آن هم يك انسان بزرگ، زن مربي جامعه است. سعادت و شقاوت كشورها بسته به وجود زن است. مبدا همه سعادتها از دامن زن بلند ميشود. زن مظهر تحقق آمال بشر است. از دامن زن مرد به معراج ميرود. دامن زن محل تربيت بزرگ زنان و مردان است. زن در نظام اسلامي همان حقوقي را دارد كه مرد دارد. حق تحصيل، حق كار، حق مالكيت، حق راي دادن، حق راي گرفتن! »
ثريا تعجب كرد.
- تو تمام اين جملهها رو حفظ كرده بودي؟😳😅
فاطمه گفت:
- به نظر شماها صحبتهايي به اين زيبايي، به اين درخشاني، ارزش حفظ كردن ندارن؟! 😊حالا اگر اين سخنراني و احاديث راضي تون نكرد، چند جمله اي هم از حرفهاي استاد خودمون براتون بگم. البته اين رو بايد از روش بخوانم.☺️
💭در حالي كه فاطمه سر رسيدش را باز ميكرد، فكر كردم مگر استاد فاطمه جزو همان مبلغان و شخصيتهاي فرهنگيه؟ صداي خواندن فاطمه از روي يادداشت هايش موقتا مرا از فكر استادش خارج كرد.
فاطمه- « نگاه اسلام به زن نگاهي واقع بينانه، متكي بر فطرت، طبيعت و نيازهاي حقيقي اش است. اسلام در عين حال كه با تبعيضات موجود ميان زن و مرد به شدت مبارزه كرده است، اما از مساوات ميان اين دو نيز جانبداري نمي كند. تبعيض را جنايت ميداند و تساوي را نادرست. چون كه براي هر يك نقش جداگانه اي در خلقت قائل است. هر يك را داراي حقوق متفاوتي ميداند.
👈طبيعت، زن را نه پست تر از مرد ميداند و نه همانند مرد، چون كه معتقد است طبيعت اين دو را در زندگي خانوادگي و اجتماع #مكمل يكديگر سرشته است.👉 يعني هر يك بدون ديگر ناقص است. اما اگر از حدود خود تجاوز كند، نظم زندگي را به هم ميزند. پس ميخواهد كه اين دو در جايگاه خودشان قرار گيرند. ولي غرب ميخواهد كه اين دو در يك نقش انجام وظيفه كنند. آن هم در نقش « مردانه »! در نگاه اسلام زن و مرد دو خط موازي رقيب نيستند، دو قطب آهن ربا هستند كه به همديگر جذب ميشوند و هر يك خصوصياتي از ديگري را در خود دارند ».
فاطمه سررسيدش را بست.
سرش را بلند كرد حرف هايش تمام شده بود. با خود فكر كردم كه ديگر بهتر از اين نمي شد! بهتر از اين نمي شد از شخصيت زن صحبت كرد ؛ دفاع كرد.
فكر كردم حتما همه قانع شده اند، ولي اشتباه ميكردم.
دست كم راحله مثل هميشه به اين آساني قانع نمي شد. آن گونه كه خودكار را در ميان مشتش ميفشرد و دست هايش را تكان ميداد،
لحنش بيشتر معترضانه بود تا سوالي.
راحله - ببين فاطمه، تو يه ادعايي ميكني، بعد هم ميچسباني اش به دين و توقع داري ما هم فورا قبول كنيم.😐
ادامه👇
فاطمه - نه! چنين توقعي ندارم. شما حق دارين اگه سوالي دارين بكنين،اگه اشكالي به اين نظر دارين بگين، در نهايت هم اگر نخواستين قبول نكينن. ولي خواهش ميكنم كسي نخواد لجبازي
كنه.😊
- ببين فاطمه جان، ميدوني كه بحث لجبازي كردن نيست. قصه اينه كه ما چيزهاي ديگه اي توي بعضي مسائلي و احكام ديني ميبينيم كه با اين حرفهاي تو فرق داره.
👈از بعضي احكام حقوقي مثل حق طلاق، ارث و ديه گرفته تا بعضي مسائل اجتماعي، هميشه زنها عقب تر از مردها قرار گرفته ان.😕 اصلا در طول تاريخ حتي از ورود اسلام هم زنهاي ما بيشتر خانه نشين بوده ان. هيچ وقت هيچ سهمي در مسائل اجتماعي نداشته ان. حتي در زمينههاي ديني هم انگار به زنها ميدان چنداني داده نشده. ميدونه كه هنوز هم توي بعضي خانوادههاي متدين، زن رو ضعيفه صدا ميزنن😐 يا توي حرفها و نظريات خيلي از علماي اسلام آدم چيزهايي رو ميبينه كه انگار اين بحث تساوي زن و مرد رو قبول ندارن.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_پنجاه_ونهم
تكانِ دستهاي معترض راحله، همزمان با ساكت شدنش از جنبش افتاد و ساكت شد. راحله كه ساكت شد،
انگار همه جا ساكت شد. از بس بلند و با احساس حرف ميزد. چنان با شور و هيجان حرف ميزد كه طنين صدايش در اتاق ميپيچيد. انگار ده نفر با همديگر حرف ميزده اند.
ولي سميه كه حركت حرف زد همه چيز برعكس بود. سميه انگار بيشتر زمزمه ميكرد ؛ حرف نمي زد.
سمیه- ببين فاطمه خب قضيه هاي ديگه اي هم داريم كه خلاف حرفهاي تو و روايتهاي توست. يعني چه طوري بگم! در اونها از زن دوستي بد گفتن. يا مردها رو از مشورت كردن و پيروي كردن از زنها بر حذر داشتن اينها رو چه كارشون كنيم؟ كدومشون رو قبول كنيم؟😟
قبل از اين كه فاطمه جواب بدهد، خود سميه دوباره ادامه داد:
سمیه- ببين اين سوالهايي بوده كه مدت هاست در ذهن منه. حتي گاهي منو آزار ميداد، ولي خب هر دفعه خودم رو با راضي بودن به قضاي خدا كه ما زن ها
را اينگونه آفريده. تسكين ميدادم.
البته از يكي دو نفري هم پرسيدم ولي جوابهاي خوبي بهم ندادن.😕
فاطمه نگاه تاييد آميزي به سميه كرد.
- طوري نيست: خود منم يه روزهايي دچار همين سوالها و حالتها شده بودم كه الحمدلله رفع شد. نكته اي رو كه ميخوام در مورد احاديث تذكر بدم.
اينه كه
👈 ما نبايد فقط به #ظاهراحاديث تكيه كنيم.
يعني، بررسي كردن احاديث و روايات خودش علم مهمي است. اين كه مشخص بشه
💜اولا اين سخنها از ائمه صادر شدن چون ممكنه بعضي از اين احاديث سند و مدرك معتبري نداشته باشن و فقط به ائمه نسبت به داده شده باشن.
💜نكته ديگه در نظر گرفتن نكات بياني در ترجمه اين احاديثه.
يعني اين كه اين سخن در چه #زماني و چه #مكاني و #خطاب به چه اشخاصي گفته شده، ممكنه خطاب آنها #محدود باشه و نبايد به عموم جنس زنها تعميم داد. يا اين كه #ممكنه در بعضي از اين احاديث « زن » فقط يه #استعاره يا #تمثيل از يه مفهوم ديگه اي باشه. مثلا در همان احاديثي كه در نكوهش زن دوستي گفته شده، مراد شهوت پرستي و زنبارگي باشه، نه محبت كردن به همسر، ⬅️چون كه در احاديث ديگه اي، سفارشهاي بسيار اكيدي بر محبت به همسرها و عموم زنها داريم.
⬅️احاديث ديگه اي هم داريم كه در اونها منظور، بخش خاصي از زن ها هستند.
مثلا حديثي از امام صادق روايت شده كه فرموده اند:
« با زنها مشاوره نكنيد مگر آن كه تدبيرشان به تجربه برايتان ثابت شده باشد.»
درباره اين حديث بايد گفت معمولا چون زنها بيشتر به امور خانه داري ميرسيدن و به خصوص در گذشته كه زنها تجربه را مستثني ميكنن. يعني يه حكم قطعي در مورد افراد يه جنس صادر نمي كنن. يا اين كه در مواردي، زنها به خاطر شدت احساساتشون و علاقه اي كه به شوهرشون دارن و دوست دارن و درست هم هست، ممكنه شوهرشون رو از كارهاي #واجبي مثل #جهاد، منع كنن. حالا آيا دين اين اجازه رو به اين شوهر ميدهد كه به حرف اين زن توجه كنه؟ در تفسير اين حديث بايد به مسئله مورد #مشورت و شخص مشاور هم توجه كرد.
ثريا از زير چشم نگاه مشكوكي به فاطمه انداخت:
- مطمئني كه توجيه نمي كني؟!😕
فاطمه - يعني شك داري كه ائمه از حضرت زهرا پيروي ميكردن؟ در محبت و اراداتي كه به حضرت زهرا داشتن شك داري؟ يا اين كه فكر ميكني حضرت علي در زندگي شون هيچ توجهي به نظريات و عقايد حضرت زهرا نداشتن؟!😟
ثريا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت.
فاطمه سكوت ثريا را كه ديد، خودش ادامه داد:
- پس باور نكنين كه #خطاب ائمه در اين احاديث به #همه_زنها بوده و يك نكته ديگه رو هم بگم كه بد نيست اون رو در نظر بگيرين
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصتم
.... #همه سخنها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده كه با #ذوقيات_مردم اون روزگار و طول زمان مساعد بوده.
مثلا ببينين ما از يه سخنران بيشتر سخناني رو حفظ ميكنيم كه خودمون به اون علاقه داشته باشيم و چون در طول تاريخ معمولا جو رايج مردم بيشتر در جهت بدگويي از زنها بوده،
و قسمتي از اين حرفها را كه گاهي محدود به زمان و مكان خاصي هم بوده، حفظ كرده ان
عاطفه - همه اين حرفها درست! ولي تكليف من با داداشم چيه؟😄
💭خداي من باز هم عاطفه پاي برادرش را وسط كشيده.
فاطمه - ديگه چي شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟
عوض عاطفه، ثريا جواب داد:
- مگه عاطفه ناراحت هم ميشه؟😏
عاطفه ترجيح داد اين طعنه را نشنيده بگيريد، چون فقط جواب فاطمه را داد. عجيب بود!
- از دست مسعود، داداشم. به جون خودم نباشه، به مرگ همه تون امونم رو بريده. وقتي هم كه ميخوام جوابش رو بدم همه ميگن دختر رو چه به حرف زدن؟! دختر بايد ياد بگيره كه زياد حرفه
نزنه🙁
فاطمه پرسيد:
- حالا مشكلت چيه؟
راحله زير لب غرغر كرد:
- تازه بعد از يه ساعت ميپرسه، مشكلت چيه؟ نمي دونم، مگه همين مشكل به اندازه كافي بزرگ نيست!
فاطمه نشنيد. چون عاطفه داشت جواب سوالش را ميداد.
- آخه يكي دو بار هم كه جرئت كردم بهش اعتراض كنم، در اومد گفت كه
« قرآن گفته مردها قيم زن هان! صدات در نيادا »😐 نمي دونم كدوم شير پاك خورده اي اين آيه « الرجال قوامون علي النساء » رو توي دهن اين پسر انداخته؟!
فاطمه پرسيد:
- مگه قوام يعني چه؟
عاطقه با پوزخندي گفت:
- نمي دوني؟! يعني « قيّم » ديگه! سرپرست! صاحب اختيار.😏
فاطمه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
_همه مشكلات از #معناي_غلط اين كلمه شروع ميشه.😬😕
راحله حيرت كرد:😳
- چه طور مگه؟ معني ای كه عاطفه گفت غلطه؟!
فاطمه- بله! غلطه؟😊
راحله - « پس اين جا به چه معنيه؟ »
حتي توجه ثريا هم جلب شده بود!
فاطمه - در اين جا قيم به معني
👈« مدير و سرپرست »👉 به كار ميره. همان طور كه خود عربها هم ميگن
« قوام الشركه » يعني « سرپرست شركت »☺️
ثریا - حالا فرض ميكنيم همين معني رو بده كه شما ميگي، مگه با معناي قبلي چه قدر فرق ميكنه. اينم همونه ديگه!😟
انگار واقعا ثريا ميخواست وارد بحث بشه!
فاطمه - ببين در اين معنا ديگه #اختيار_زندگي_زن به دست مرد #نيست، بلكه به مرد اين #مسئوليت داده شده كه زندگي زن رو #اداره كنه. يعني درحوزه خانواده بايد خرج زندگي زن رو بده و مشكلات مادي اون رو رفع و رجوع كنه.
توي حوزه اجتماعي هم از اونجا كه مناسبي مثل حكومت و قضاوت و رهبري به دست مردهاست، در حقيقت اين مردهان كه #مديريت_جامعه رو به دست دارن.☺️👌
راحله مثل اين كه نكته خيلي مهمي به ذهنش رسيده باشد، يا مچ كسي را گرفته باشد، يكهو گفت:😳✋
- صبر كن ببينم!
ولي ثريا بي صبرانه و كمي بي خيال نسبت به راحله، صحبت او راقطع كرد:
- خب چرا خود زنها نتونن اين كار رو بكنن؟😕
فاطمه لبخندي زد:😊
- خيلي ساده ست! اين صرفا امتيازي نيست كه در اختيار مردها قرار داده شده باشه، بلكه برميگرده به همون
#تفاوتهاي_طبيعي كه بين زن و مرده. چون مردها #مقاومت بيشتري در مقابل رويدادهاي خشن زندگي دارن، قدرتمندتر و بهتر ميتونن با عوامل مزاحم طبيعت مبارزه كنن و خلاصه اي از صفات ديگه كه مردها آمادگي بيشتري براي انجام وظيفه دارن.
در صورتي كه زنها نه تنها به خاطر مسائل جسمي شون مثل دوران عادت و ماههاي وضع و دوران شير دهي دچار محدوديتهاي ديگه اي هم هستن كه اين وظيفه از روي شونه شون برداشته شده. 🌸در عوض زن ميتونه با آرامش بيشتري به #نقش_تربيتي خود بپردازه.🌸
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب☀️
#قسمت_شصت_ویک
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد #مادرش داشته باشه. پس #برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه #مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:🕚
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
راحله- بايد بري؟ كجا؟😟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
راحله- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
راحله- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كارهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما توقع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من...
فاطمه- تو با ما نمي آيي مريم جون؟ نكنه ميترسي ما سليقه ات رو بفهميم؟!
چيزي توي دلم غنج زد. انگار ملكه اليزابت از من دعوت كرده بود! "چي بهتر از اين؟ "☺️
- چرا الان ميآم. صبر كن. ببينم مانتوام خشك شده يا نه!
از جايم بلند شدم. عاطفه هم با سميه چانه ميزد. ميخواست او را هم بياورد. دويدم در حياط مانتو خشك شده بود. آوردمش بالا عاطفه، سميه را راضي كرده بود و رفته بودند پايين. * وقتي مانتويم را ميپوشيدم، حرفهاي راحله و ثريا و فهيمه را شنيدم. مثل هميشه شنونده خوبي بودم. ثريا ميگفت:
♦️ادامه👇
بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوالها در رفت!😏
بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع ميكرد:
- نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوالها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!😊
فهيمه هم تاكيد كرد:
- به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت.
راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد:
- به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم..
ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله ميرفتم كه نزديك بود از پلهها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب ميايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته، به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم.
- چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟!
چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده ميكردم چيز ديگري بگويم. گفت:
- حرفهايش منو ياد (علي)انداخت، برادرم!
حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش ميداديم. دلم ميخواست بيشتر حرف بزنيم.
- من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادرها اين طوري ان؟
اين دفعه خيلي زود جواب داد:
- نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا ميبرم، نمي بردم!😒
بغض گلو يش را گرفت!
-به اين زودي! تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه، هنوز بچه است؟!
به زور لبخند زد.
-آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا اومديم!😊
- پس دو قلويين؟!😊
با اشتياق گفت:☺️
- آره!
ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف ميزد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام.
- پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم ميگفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون ميشده، با هم مريض ميشديم، با هم ميخوابيديم، گريه ميكرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بوديم، هميشه درد دلها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرتهاي با ارزشمون رو ميگذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگهاي علي، عروسكهاي من! حتي بعدها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مينوشتيم، نامهها مون رو ميذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر ميكرديم و ميخواستيم با همديگه حرف نزنيم.
حرف هامون رو روي كاغذ مينوشتيم و ميگذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه.
همين طور كه فاطمه حرف ميزد، من حواسم به سميه و عاطفه هم بود. ميخواستم همديگر را گم نكنيم. فاطمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف ميزد.
- اولين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شبهاي جمعه، نيمههاي شب ميرفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور ميرفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتونين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_ودو
فاطمه- ....گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمونيم و با آقاجون بريم. چون آقاجون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون ميكنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شبها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار ميخوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ ميشديم، براي همديگه سوره هامون رو ميخونديم. بعدها تو درسها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس ميخونديم، با هم شاگرد اول ميشديم، با هم جايزه ميگرفتيم.
حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مينوشتيم. مقالههاي زيادي نوشتيم. يه روز علي ميبرد توي مدرسه شون ميخوند، يه روز من ميبردم ميخوندم. توي خونه هم يه بند اون ميخوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. درباره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم.
💭چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود ميگفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم:
-پس برادرت (قوام)نبود؟
نگاه متعجبي به من كرد.😳
مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت:
- چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه ميگفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقاجون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. ميگفت از مدرسه خودشون به خاطر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. ميگفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريهام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من ميخورد. از خودم خجالت ميكشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد.
آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راههاي دوري كه ميخواستيم برم، ميگفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد ميرفتم، دنبالم مياومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور ميكرد و سعي ميكرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم ميشدم. احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود!
💭حالا اين من بودم كه به فاطمه حسوديام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنهايم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. (حتي اگر اونها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مياومد، فقط كافيه لب تركني)! حتما يك چنين برادري ميتوانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان ميخواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟ چرا؟
♦️ادامه👇
عاطفه- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم ميزنين يا تو پياده رو؟😠
عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد.
هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خندهام ميگرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد.
- خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم!
فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد.
- ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صداتون ميكنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...😐
فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_وسه
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
فاطمه- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند
آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند
نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد
چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
نميدونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( چيزي شده؟! )
گفت: ( اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! )
گفتم:(همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه )
گفت: (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم.)
گفتم: (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! )
گفت:(حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه)
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
dar ha-1.pdf
3.46M
درها و دیوار بزرگ چین (جلد اول)
اثر : احمد شاملو
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵