😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان991
💕قدرت انتقاد واصلاح !
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
🍃🌺غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:
« همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه »
به جای انتقاد به اطرافیانمان ،به انها امید ،عشق و انگیزه برای تغییر بدهیم
#معجزه_کلام
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان992
💢داستان واقعی پدر آیتالله سیستانی (ره)
✍حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند
💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او
بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری...
📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان993
#مرد_گناهکاری_که_آمرزیده_شد
🍂🍃در اطراف بصره مـردی فوت کرد و چــون بسیار آلوده به معصیت بود کسی برای حمل و #تشییع جنازه او حاضر نگشت . همسرش چند نفـر را به عنوان کارگر گرفـت و جنــازه او را برای دفـن به خارج از شهر بردند
🍂در آن نواحـی زاهـدی بود بسیـار مشهـور که همه بــه صـدق و صفـا و پاکدلـی او اعتقــاد داشتنــد #زاهد را دیدند که منتظــر جنازه اسـت . همیــن که بر زمین گذاشتـند زاهــد پیــش آمــد و گفــت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند.
🍂این خبر به شهـر رسیـد و مردم دسته دسته برای اعتقادی که به آن زاهـد داشتنـد از جهـت نیـل به ثواب می آمدند و نمــاز بر #جنـازه میخواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند
🍃شخصی از زاهد پرسید که چگونه شما اطلاع از آمـدن این جنازه پیـدا کردیــد؟ گفــت در خـواب به من گفتند برو در فلان محـل بایست جنازه ای می آورنــد که فقط یــک زن همراه اوســت بر او #نماز بخوان که آمرزیده شده
🍁زاهد از زن پرسیـد شوهـر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شده؟ زن گفـت شبانه روز او به آلودگی و #شرب_خمر میگذشت
🔰پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟ زن جـواب داد آری سه کار خوب انجام میــداد ، شــب وقتی از #مستی به خود می آمد گریــه میکرد و میگفـت خدایا کدام گوشه جهنـم مرا جای خواهـی داد؟
⭕️صبــح که میشــد لباس تمیــز میپوشیــد ، وضــو میگرفــت نمــاز میخوانــد و هیچــگاه خــانــه او خالی از دو ، سه #یتیـم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقـت میکـرد به اطفال خود نمیڪرد....
♻️منبع کشکول شیخ بهائی
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان994
💌شبی از شبها، شاگردی در حال
عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند‼️
💠استاد پرسید :برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی⁉️
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!!!
💠استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی هدف تو از پرورشِ آن چیست🤔
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
💠استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد⁉️
شاگردگفت: خوب راستش نه…!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
💠استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی⁉️
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود❗️
💠استاد گفت :
👌پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم
گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
👌تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
💟خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
😊او، از تو 👇👇
✅حرکت،
✅رشد،
✅تعالی،
✅و با ارزش شدن
را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان995
#کشتی_دو_برادر
✨ امام باقر ع در روایتی میفرمایند پیامبر خدا ص مریض بود فاطمه س دست حسن و حسین ع را گرفت و به جهت عیادت پدر در منزل عایشه به راه افتادند. دیدند رسول خدا ص خوابیده است ـ امام حسن در طرف راست پیامبر و امام حسین در طرف چپ آن حضرت نشستند و بر بدن حضرت فشار می آوردند. چون حضرت از خواب بیدار نشد خانم فاطمه زهرا س به حسن و حسین ع فرمود :ای عزیزانم ! جدّ شما در خواب است اکنون برگردید و او را دعا کنید و بحال خود واگذارید.تا از خواب بیدار شود آنگاه بسوی او بازگردید
🔹عرض کردند مادر ،ما از اینجا بیرون نمیرویم حسن بر بازوی راست وحسین بر بازوی چپ آن حضرت خوابیدند در این وقت فاطمه برخاست وبخانه خود رفت
🔸حسن و حسین کمی خوابیدند و زود بیدار شدند ،ولی دیدند پیامبر در خواب است.به عایشه گفتند مادرمان کجا رفت ؟ گفت به منزل خود
🔹سپس برخاستند ودر آن شب تاریک و پر رعد و برق که آسمان به شدت می بارید بیرون آمدند وپس نوری از برای آنان درخشید . حسن در آن نور با دست راست خود ، دست چپ حسین را گرفت وبا هم صحبت میکردند تا به باغ بنی نجّار رسیدند بنابراین ،سرگردان شدند و نمی دانستند کجا بروند
🔸حسین به برادرش گفت ما سرگردانیم و نمی دانیم کجا میرویم بهتر این است که در اینجا بخوابیم تا صبح شود . همدیگر را به آغوش کشیده وخوابیدند از آن طرف چون رسول خدا بیدار شد در جستجوی فرزندان به خانه فاطمه رفت ولی دید که آنجا نیستند . سپس سرپایی ایستاد و گفت
ای معبود سید و مولای من ! حسن و حسین فرزندان من هستند از گرسنگی بیرون رفتند تو وکیل من بر آنان هستی
🔹سپس نوری درخشید و پیامبر در روشنایی آن نور رفت تا به باغ بنی نجّار رسید .دید حسن و حسین در آغوش هم خوابیدند درحالیکه باران تندی میبارید بطوری هرگز مردم مثل آن را ندیده بودند. ولی خداوند متعال در آن محلی که آن دو عزیز خوابیده بودند ، آنان را از باران حفظ کرده بطوریکه حتی قطره ای بر آنان نچکیده بود
🔸ماری کنار آنان بود که دو پر داشت که یکی را بر حسن و دیگری را بر حسین روپوش کرده چون چشم پیامبر به آنان افتاد ، تنحنح کرد و مار متوجه شد و خود را کنار کشیدوگفت
خدایا ! تو وفرشتگانت را گواه میگیرم این دو فرزندان پیامبر تو هستند، آنان را حفظ وحراست نموده صحیح و سالم به پیامبر توسپردم
🔹پیامبر خدا ص فرمود
ای مار ! تو کیستی و از کجایی،عرض کرد:من فرستاده جن به سوی تو هستم،فرمود از کدام قبیله ؟ عرض کرد،از جنّ نصیبین ، عده ای از بنی ملیح یک آیه از قرآن را فراموش کرده ایم ، و مرا به خدمت شما فرستاده اند که آن آیه را بیاموزم،چون اینجا رسیدم ،شنیدم کسی ندا میکند ای مار ! این دو (حسنین) فرزندان رسول خدایند ،آنان را از آفات ، ناگواریها ،حوادث و بدیهای شب و روز حفظ کن . من هم از آنان نگهبانی کرده و صحیح و سالم به شما تحویل میدهم ،مار آیه را یادگرفت وبرگشت
🔸پیامبر اکرم حسن را بردوش راست وحسین را بر دوش چپ گذاشت و آمد که جمعی از یاران به ایشان رسیدند . یکی از آنان گفت : یا رسول الله ! پدر و مادرم فدای تو ! یکی از فرزندانت را به من بده تا زحمت حمل تو سبک شود . حضرت فرمود : دست نگهدار ،خداوند سخن تو را شنید و مقامت را شناخت دیگری عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه فرمایید یکی را من حمل کنم حضرت جواب شخص اول را به او فرمود
🔹حضرت علی ع آمد و عرض کرد : یا رسول الله ! پدر و مادرم فدای شما ، اجازه بفرمایید یکی را من بردارم تا حمل تو سبک باشد.
پیامبر رو به حسن فرمود : به دوش پدرت می روی ؟عرض کرد:یا جدّا !
به خدا سوگند ! دوش تو برایم محبوبتر است از دوش پدرم
آنگاه به حسین فرمود : اگر میخواهی بر دوش پدر باش
عرض کرد : من نیز همان را میگویم که برادرم حسن گفت
🔸خلاصه پیامبر آنان را به منزل فاطمه آورد پیامبرچند دانه خرما برای آنان ذخیره کرده بود نزد آنان آورد خوردند و شاد شدند. پیامبر فرمود اکنون برخیزید کشتی بگیرید . برخاستند و کشتی گرفتند و حضرت فاطمه نیز برای انجام کاری بیرون رفت
وقتی وارد شد شنید که پیامبر میفرماید ای حسن ! برحسین سخت گیر و او را بر زمین بزن عرض کرد پدرجان ! وا عجبا ! بزرگ را برکوچک دلیر میکنی و به آن نیرو میدهی؟ فرمود :دخترم ! نمی پسندی بگویم حسن حسین رابر زمین بزن؟
این حبیبم جبرئیل است که میگوید ای حسین ! بر حسن سخت بگیر و او را بر زمین بزن
✍ امالی شیخ صدوق مجلس68حدیث8
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
Modafean_01.mp3
10.03M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب
✍ #روایت_زندگی
🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷
👌👌👌فوق العاده است.
#قسمت :اول
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
Modafean_02.mp3
12.08M
✅ کتاب صوتی #دیدار_پس_از_غروب
✍ #روایت_زندگی
🌷 #شهید_مدافع_حرم_مهدی_نوروزی🌷
👌👌👌فوق العاده است.
#قسمت :دوم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟