eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 14 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30814 ♦️♦️♦️
🔴 👈شروع رمان جدید بنام 🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 1 تا 7 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30789 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 8 تا 13 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30836 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 14 تا 19 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30876 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 20 تا 26 👆
🔴🔴 کتاب جدید همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30775 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆و کتاب pdf https://eitaa.com/zekrabab125/30833 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30873 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30846 3 کتاب مجازی = کمال‌الملک + مدیریت و تنظیم وقت + پرواز تا بینهایت 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30890 3 کتاب مجازی = ضحاک و کاوه آهنگر + شبهات زنان + راهنمای زیارت مجازی 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/28994 🔴 ختم 145 روز دوشنبه 👆 28 رمضان‌ الکریم 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 #توجه کنید👇👇 #بهترین_چله_در_بهترین_ماه‌های_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 داستانی کوتاه و بسیار زیبایی از یک چوپان 👇👇👇👇 💎 چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. اما آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. چوپان‌ رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت 👇👇 خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای .... و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. خضر همیشه می‌گفت: خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 📚 استالین دیکتاتور بود و خون ریز اما موقعی که آلمان ها به شوروی تجاوز نظامی کردند ، طوری رفتار کرد که همه ملت از او سر مشق گرفتند . دو تا پسر داشت که آن ها را بلا فاصله به خط مقدم جبهه فرستاد . یکی از پسر هایش به دست آلمانی ها اسیر شد . آلمان ها به مقامات شوروی پیام دادند که حاضریم فلان ژنرال مان را که در دست شما اسیر است با پسر استالین معاوضه کنیم . استالین جواب داد حاضر نیستم یک ژنرال بدهم به جایش یک سرباز بگیرم . بعد ها به اطرافیانش گفت " در شرایطی که همه ملت روسیه عزادار پسران خود بودند چگونه می توانستم دست به چنین معامله ای بزنم " . پسر استالین عاقبت در اردوگاه اسرا در خاک آلمان کشته شد . پسر دیگر استالین بعد ها در خاطراتش نوشت : " موقعی که جنگ شروع شد پدرم دست به هر کاری زد تا مطمئن شود که من و برادرم به خط مقدم جبهه اعزام شده ایم . " بله ، این رفتار دیکتاتور روسیه می تواند سر مشق حاکمان ایرانی در زمان حاضر باشد که ملت را به " مقاومت و فداکاری در برابر دشمن " تشویق می کنند . بزرگواران اگر واقعا خواهان " مقاومت ملت در برابر دشمن " هستید لطفا اول از خودتان و فرزندانتان شروع کنید . نمی شود که آقا زاده هایتان در آمریکا مشغول تحصیل و خوشگذرانی باشند و آن وقت از ملت توقع " مقاومت " در برابر آمریکا داشته باشید ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ✅مرحوم شهید دستغیب رحمه الله علیه: ✍یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟ 💠فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت. 📚 داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰ ‌‌ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 رازمثلها🤔 بچه خمیره خدا کریمه هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف کنند،این مثل را می آورند. تاجری بودعقیم. هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟» مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد. تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید. مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شکم اوباز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟» مادرش او را دلداری می داد و می گفت: « غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد. سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد. ‌ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (7).mp3
1.69M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (7) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (8).mp3
1.46M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (8) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 27 ✏️چند روز از مرحله ی دوم عملیات فتح المبین می گذشت که بار دیگر حسن باقری به مقر تاکتیکی قرارگاه نصر آمد. باقری در جلسه مسئولین تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص) گفت: "هدف از این مرحله ی عملیات، تصرف ارتفاعات "ابوصلبی خات" و انهدام و فتح سایت های موشکی 4 و 5 و 6 و رادارهای عراقه. اگر این مرحله با یاری خدا و ائمه اطهار با نصرت همراه بشه، عقبه ی دشمن خالی شده و امکان الحاق سه جبهه ی نصر و فتح و فجر میسر می شه. نکته ی مهم تر اینه که ارتفاعات ابوصلبی خات و سایت ها جزء ماموریت قرارگاه ما نیست و در واقع بایستی جبهه ی فجر از محور شوش این حمله رو انجام می داد. اما با توجه به اینکه قرارگاه فجر در حمله ای که توی مرحله ی دوم عملیات انجام داد چندان موفق نبود، نیروهای این جبهه امکان پیشروی از محور شوش رو ندارند. ان شاءالله برادر متوسلیان این مسئولیت سنگین رو به انجام می رسونند. می دونید که صدام ادعا کرده که اگر کسی ارتفاعات و سایت ها و رادار رو تصرف کند، کلید بصره رو بهش می ده! حالا ان شاءالله باید رفت برای شروع مرحله ی سوم." احمد بعد از جلسه رضا را مامور کرد که برود و رضوان فرمانده ی گردان میثم تمار، رضا چراغی فرمانده ی گردان حمزه سیدالشهدا و حسین قجه ای فرمانده ی گردان سلمان فارسی را به جلسه ی مقر تاکتیکی قرارگاه بیاورد. احمد در توجیه مرحله ی سوم به آنها گفت: "ان شاءالله این بار هم مثل دفعات قبل به قلب دشمن نفوذ می کنیم. مسیر گردان ها طولانی و حرکت شبانه هم که فوق العاده خطرناکه. به امید خدا باید این ارتفاعات رو که دشمن فکر می کند دژ مستحکمیه، آزاد کنیم. حالا وظیفه ی گردان هاتون رو عرض می کنم. گردان سلمان مامور به سایت 5، گردان حمزه مامور به سایت 4 و گردان میثم مامور به فتح راداره. این هم نقشه ی منطقه، حالا خوب به حرف هام گوش بدید." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 28 ✏️ساعت نیم بامداد شنبه هفتم فروردین، نیروهای گردان سلمان و حمزه و میثم حرکت خود را برای نفوذ به پشت ارتفاعات ابوصلبی خات آغاز کردند. این بار رضا در کنار احمد ماند. حوالی ساعت دو و نیم نیمه شب رضا از گفت و شنود پشت بی سیم فهمید که در محورهای دیگر نگرانی موج می زند. بی سیم های قرارگاه تاکتیکی مقر با ازدحام پیام مواجه شده بود. در تماس های مکرر فقط یک سوال مطرح می شد: چرا درگیری جبهه ی نصر این قدر به تاخیر افتاده؟ و احمد جواب می داد: "به خدا توکل کنید. ان شاءالله به زودی خبرهای خوشی می رسه." خبر آمد که نیروهای گردان سلمان به پشت سیم های خاردار سایت پنج رسیده اند و ساعت سه و نیم سحرگاه شنبه هفتم فروردین، گردان سلمان به دستور احمد به سایت حمله کرد و در زمانی کمتر از یک ساعت، گردان سلمان سایت پنج را گرفت. رضا خبر خوش تسخیر سایت پنج را به احمد گفت. هم زمان مرحله ی سوم حمله ی سراسری با رمز "یازهرا(س)" در سه جبهه ی نصر و فتح و فجر آغاز شد. ساعت شش صبح بی سیمچی گردان میثم خبر داد. که رادار نیز به تصرف گردان میثم درآمده و سپس نوبت به فتح سایت 4 توسط گردان حمزه رسید. با فتح سایت 4 به دستور احمد، گردان حمزه به سوی جاده ی تدارکاتی دشمن به راه افتاد. رضا جراغی، ساعتی بعد به احمد گفت که بعد از درگیری شدیدی به جاده ی تدارکاتی رسیده اند. چشمان احمد و همت سرخ و متورم شده بود. سنگینی هدایت گردان های حمله کننده توان بسیار می خواست و این دو تمام همت و توان خود را به کار گرفته بودند. خبر فتح سایت ها گل لبخند را بر لبانشان نشاند. رضا گوشی بی سیم دیگر را به سوی احمد گرفت. احمد گوشی را گرفت. -یاحسین! بگوشم. سلام قجه ای جان. خسته نباشی. چی؟ نه منهدمش نکنید، همین الان می یام اونجا. یاعلی(ع). گوشی را به رضا داد و آماده ی رفتن شد. همت پرسید: "کجا؟" -تو موقعیت گردان سلمان یک موشک آماده شلیک هست. و بعد رو به رضا گفت: "به ناهیدی بگو دارم می یام دنبالش." می خواست راه بیفتد که رضا هم پشت سرش روانه شد. احمد چیزی نگفت. اما در حین پوتین پوشیدن رو به همت گفت: "اگر برادر باقری تماس گرفت، بگو من کجا رفتم. به وزوایی هم بگو عراقی ها را تپه های "چنانه" و "دوسالک" عقب بزنه." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 29 ✏️سایت پنج در بین تپه های تخت و کم ارتفاع قرار گرفته بود. از رادارها تنها اسکلتی مخروبه مانده بود. در پشت اسکلت رادارها، موشکی رو به ایران آماده پرتاب بود. لندکروز احمد وارد سایت شد و احمد و ناهیدی و رضا از آن پیاده شدند. ناهیدی سریع سراغ موشک رفت. اطرافش را وارسی کرد. انتهای موشک را که دید رو به احمد گفت: "بی سیم بیارید!" قجه ای رفت و با یک دستگاه بی سیم برگشت. ناهیدی از موشک فاصله گرفت و گوشی را به دهان نزدیک کرد و گفت: "علی علی محسن! علی علی محسن! محسن جان سلام. سریع یک دستگاه هدایت کننده موشک مالیوتکا بردار و بیا به موقعیت گردان سلمان. آره. یک فراک 7 به پستمون خورده." بی سیم را به قجه ای داد و سرنیزه اش را از کمر درآورد. سرنیزه و غلافش را به شکل قیچی درآورد. بسم الله گفت و آهسته سیم انتهای موشک را قطع کرد. نورانی با یک موتورسوار به سایت رسید. به کمک ناهیدی سیم موشک را به دستگاه بست. احمد گفت: "دارید چه می کنید؟" ناهیدی گفت: "غمت نباشه حاجی. دارم یه آش برای عراقی ها می پزم که یه وجب روش روغن باشه. نورانی، زود تخمین بزن." نورانی روی کاغذ شروع به یادداشت و محاسبه کرد و بعد دستگاه مالیوتکا را آماده شلیک کرد. ناهیدی رو به احمد گفت: "این موشک رو نمی شه عقب برد. خطر داره. تنها چاره اش اینه که به طرف دشمن شلیک بشه. نورانی گرای یکی از مراکز تجمع عراقی ها را تخمین زده. اجازه ی شلیک داریم؟" احمد خندید و گفت: "و ما اذ رمیت، بسم الله." موشک شلیک شد. احمد رو به قجه ای گفت: "می بینی حسین جان؟ بسیجی جماعت رو نباید دست کم گرفت. همین ناهیدی و نورانی تا دو-سه سال پیش دنبال سوراخ مدادتراش می گشتند، اما حالا با توپ هایی کار می کنند که رنگ آنها رو هم ندیده بودند!" حسین خندید و گفت: "بنازم به ابتکار دردانه هایت، حاج احمد." و هر دو خندیدند. احمد ماشین را به راه انداخت. ناهیدی کنارش نشسته بود و رضا و نورانی هم عقب بودند. رادیو روشن بود و گوینده با شور و هیجان در حال قرائت پیام پیروزی های مرحله ی سوم بود: -منطقه ای به وسعت بیش از 1000 کیلومتر مربع به تسخیر دلاورمردان اسلام درآمده است. مردان آهنین ایمان ما در حال به اسارت گرفتن بعثیان کافر می باشند. ساعتی پیش، تیپ زرهی 110 القادسیه عراق به طور کامل منهدم شد و نیروهای باقیمانده اش به اسارت رزمندگان ما درآمد. هم اکنون فوج فوج عراقی به همراه تانک ها و زره پوش ها و نفربرهایشان به اسارت صف شکنان سپاه اسلام درمی آیند. احمد لبخندزنان پیچ رادیو را چرخاند و گفت: "حالا ببینیم برادران مزدور عراقی مون چی می گن!" ناهیدی و نورانی و رضا با تعجب به احمد چشم دوختند. چند لحظه بعد، صدای موزیک و مارش عربی بلند شد و بعد گوینده ی عرب زبان با حرارت شروع کرد به قرائت پیام. ماشین از میان هزاران اسیر عراقی که دست ها را بالا گرفته و "الدخیل الخمینی" می گفتند، عبور کرد. احمد خندید. و بعد همان طور که به مفابل چشم دوخته بود گفت: "رادیو صوت الجماهیر عراقه. می گه قوای دلاور قادسیه همچنان پیروزمندانه به سوی شوش و دزفول در حال پیشرویه. البته زیاد هم بیراه نمی گه. می بینید که، دلاوراشون، رو کت بسته دارند به سوی شوش و دزفول می برند." خنده نورانی و ناهیدی و رضا در ماشین پیچید. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 30 ✏️اتوبوس ها آماده حرکت بودند. احمد و همت و رضا برای بدرقه دوستان آمده بودند. وزوایی هم همراه بعضی نیروهایش به مرخصی می رفت. احمد رو به وزوایی گفت: "محسن جان، دست شیرمردانت را بگیر و برگرد." وزوایی صورت احمد را بوسید و گفت: "حتما حاجی، نان و نمک جبهه ها ما رو زمینگیر کرده. دعا کن آسمانی بشیم." احمد وزوایی را در آغوش فشرد و دلش لرزید. همزمان با خارج شدن اتوبوس ها از دوکوهه، یک جیپ ارتشی وارد پادگان شد. احمد با دیدن سرهنگ محمدی خوشحال و خندان به استقبال رفت. آن دو در آغوش یکدیگر گره خوردند. احمد گفت: "خوش آمدی دلاور!" سرهنگ در حالی که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: "سلام برادر متوسلیان. توفیق شد که خدمت برسم." همت هم با سرهنگ دیده بوسی کرد. سرهنگ رضا را دید و شادمان به سوی او رفت. رضا سلام داد. -علیک سلام. شیر بچه ی ما چطوره؟ پیشانی رضا را بوسید. احمد گفت: "این طرف ها جناب سرهنگ!" سرهنگ گفت: "من اگه ده تا نیرو مثل نیروهای تو داشتم، هیچ وقت..." احمد خندید و گفت: "دیگه تموم شد سرهنگ. دیگه زمان نصرت و پیروزی رزمندگان اسلام رسیده. گذشته را از یاد ببر. نگفتید چطور از کردستان به اینجا اومدید؟" -راستش آنقدر با مسئولین نامه نگاری کردم تا به جبهه ی جنوب مامور شدم. من هم دلم می خواد همدوش شما دلاورمردان بجنگم. -قدمتون روی چشم. پس عجالتا بریم یک سری به ناهیدی بزنیم. -حالش چطوره؟ راستی اون خمپاره 120چی شد؟ -برکت خمپاره ی اهدایی شما باعث شد تا ناهیدی و نورانی تیپ ذوالفقار رو تشکیل بدهند. بیا بریم هنرنماییشون رو نشونت بدم. در دشت مجاور دوکوهه، ده ها عراده توپ آماده ی شلیک بود. ناهیدی به استقبال احمد و همراهانش رفت. سرهنگ با تعجب به توپ ها نگاه کرد و گفت: "لوله ی این توپ ها چرا اینقدر بالاست؟" ناهیدی نقطه ای را که چند پلیت آهنی روی هم چیده شده بود، نشان داد و گفت: "می خواهیم از این توپ ها به روش خمپاره استفاده کنیم. این توپ ها رو از عراقی ها غنیمت گرفته ایم." سرهنگ به احمد نگاه کرد. احمد لبخند زد و سر تکان داد که: صبر کن. نورانی پشت توپ رفت. طناب توپ ها را کشید و شلیک کرد. لحظه ای بعد گلوله روی پلیت ها فرود آمد. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت. توپ های دیگر را هم شلیک کردند و هدف های فرضی یکی پس از دیگری منفجر شد. سرهنگ رو به آسمان گفت: "خدایا شکرت! عظمتت رو شکر!" سپس به احمد گفت: "باور کنید اگر به چشم خودم نمی دیدم، باورم نمی شد. ما اگه خودمون این توپ ها رو می خریدیم، یک سال روی آنها کار آموزشی و تئوری می کردیم. بعد از یک سال هم کار عملی انجام می دادیم. باور کنید اغراق نمی کنم. شاید باز هم نمی توانستیم از اونها با دقتی که این بسیجی های کم سن و سال استفاده می کنند، بهره ببریم!" احمد و همت با لذت به سیمای جوان و پرتلاش ناهیدی و نورانی چشم دوختند. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂 قسمت 31 ✏️روز بعد احمد و همت و رضا به همراه صدها بسیجی عازم مرخصی شدند. در اتوبوس، رضا کنار احمد نشسته بود. بچه ها سرود می خواندند؛ هم نوا و با هم: -باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی سوی حسین رفتن با چهره ی خونی زیبا بود این سان معراج انسانی. احمد به رضا نگاه کرد. چهره ی رضا پخته تر و مردانه تر شده بود. موهای مشکی و نرم جای کرک های طلایی و کم پشت را گرفته بود. رضا متوجه نگاه احمد شد و گفت: "چی شده حاجی؟" احمد لبخند زد و گفت: "نور بالا می زنی آقا رضا!" رضا هم حاضر جواب گفت: "هر کس در جوار خورشیدی مثل شما باشه، نورانی می شه!" -راستی رضا، تو چرا اینقدر دیر به دیر مرخصی می ری؟ تا جایی که یادمه تو این دوسالی که با هم هستیم، یکی-دو دفعه، اون هم چند روز بیشتر مرخصی نرفتی. رضا جا خورد. سعی کرد با نگاه کردن به اطراف از دادن جواب طفره برود. اما وقتی نگاه پرسشگر احمد را متوجه ی خود دید، ناچار گفت: "تو همین چند روز هم زمان برام دیر گذشت. این بار هم اگر همراهی و حضور شما نبود، باور کنید به مرخصی نمی اومدم." -ببینم، دل پدر و مادرت برات تنگ نمی شه؟ مرد مومن، پس صله ی رحم و حق پدر و مادر چی می شه؟ دل رضا لرزید. چیزی نگفت. رنگ و رویش پرید. احمد متوجه حالش شد. -ببینم، پدرت چه کاره است؟ -چیزه، یعنی. آهان باغبونه، باغبونی می کنه. احمد دیگر چیزی نپرسید. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 32 ✏️به تهران رسیدند. درخت ها جان گرفته بود. باران نم نم می بارید. شهر خیس بود. ماه اول بهار بود. اتوبوس ایستاد و احمد و رضا پیاده شدند. احمد برای مسافرین داخل اتوبوس دست تکان داد. اتوبوس بوق زد و به راه افتاد. رضا به مردم نگاه می کرد. فکر می کرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟ آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابان ها حرکت می کنند، می دانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آنانند که از معرکه ی نبرد آمده اند؟ آیا می دانند... احمد دست بر شانه ی رضا گذاشت و گفت: "تعارف رو بگذار کنار. خونه ی ما نزدیکه. اگه خانواده ات دل نگران نمی شوند بریم یک استراحت کن، بعد برو." رضا گفت: "نه حاجی. من تلفن کردم و گفتم کی می رسم. الان چشم به راه اند." احمد پیشانی رضا را بوسید و گفت: "تلفن خونمون رو که داری؟ حتما تماس داشته باش." رضا خداحافظی کرد و ساک به دوش راه افتاد. گوشه ی خیابان ایستاد. احمد سوار تاکسی شد. رضا دست بلند کرد و به یک تاکسی گفت: "دربست." تاکسی ترمز کرد. کوچه ی درندشت و ساکت در نگاه بی اعتنای رضا قد می کشید. گویی انتها نداشت. شاخه های تازه جان گرفته سر از دیوار خانه ها بیرون آورده و سایه ای کم جان بر کوچه پهن کرده بود. کسی در کوچه نبود. مثل همیشه ساکت و بی رفت و آمد بود. از خانه ها بوی غذا می آمد. رضا چفیه اش را دور صورت پیچیده بود تا از نگاه آشنایان پنهان بماند. جلوی خانه رسید. دست رضا، نارضا به سوی دکمه ی زنگ رفت. به اطراف نگاه کرد. ساک کوچکش را روی شانه جابه جا کرد. صدای قدم های آهسته ای را شنید. لخ لخ دمپایی به گوشش آشنا بود؛ عمو حسین. صدای پیری از پشت در بلند شد. -کیه؟ رضا گفت: "باز کن عمو حسین." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 33 ✏️در باز شد. عمو حسین از نگاه رضا همان پیرمرد چهارشانه و قد کوتاه با ریش و موی سپید مانند آدم برفی بود! رضا سلام کرد. عمو حسین جلو آمد و ناباور به رضا خیره ماند. لبان قیطانی و کبودش به زحمت باز شد. جز کلمه ای از حنجره پیرمرد درنیامد: رضا. رضا چفیه را از صورت کنار زد. اشک در چشمان پیرمرد جوشید. دستانش چون بال پرندگان باز شد. رضا جلو رفت و پیرمرد در آغوشش رفت. پیرمرد نفس نفس می زد. -رضا. رضاجان. قربان قد و بالات پسرم. رضاجان! پی در پی صورت رضا را بوسید. رضا هم طاقت نیاورد. سنگدلی بس است. چرا خود را نشکند. پیرمرد می شکند، جوان سنگ بماند؟ مگر قفس سینه چقدر گنجایش بغض و دلتنگی دارد؟ عمو حسین رضا را از خود کند. دو دست پیر و لرزانش بازوان درشت رضا را در پنجه گرفته بود. پیرمرد فریاد زد: "سیده خانم! ببین کی آمده!" دست رضا را کشید. در، پشت سر رضا بسته شد. روبه روی حیاط، مهتابی دلگشایی بود با چند پله فاصله از حیاط و چند میز و صندلی بر روی آن. و در شیشه ای میان چند چارچوب بزرگ که پرده های توری کرم رنگ بر آن آویخته شده بود. در شیشه ای باز شد و پیرزنی میان قامت و چادر نماز به سر، فرز و چابک بیرون آمد. شوهر پیرش را دید و جوانی بسیجی که ساک برزنتی در دست داشت. عمو حسین بشاش و شادمان گفت: "می شناسیش؟ خدایا! این رضاست. رضای ما." چادر از سر پیرزن لغزید. پیرزن به سوی رضا دوید. از سن و سالش چنین دویدنی بعید می نمود. رضا را بغل کرد. عمو حسین می خندید و اشک می ریخت و می دید که همسرش رضا را به سینه می فشارد و بال بال می زند؛ صورت رضا را می بوسد و گریه می کند؛ می خندد. عمو حسین بازوی همسرش را کشید و گفت: "بسه دیگه زن! راحتش بگذار." پیرزن کنار کشید. با دقت به قد و بالای رضا نگاه کرد. دست به آسمان بلند کرد و لبانش تکان خورد. عمو حسین دست رضا را کشید و گفت: "بیا پسرم، بیا تو." رضا بند پوتین هایش را باز کرد و وارد هال شد. بوی خورشت قرمه سبزی در مشامش پیچید. روی مبل ها و میزها ملحفه ی سفید کشیده بودند. روی دیوار گچ کاری شده ی روبه رو چند قاب عکس دیده می شد. رضا جلو رفت. عکس پدرش در لباس فرم ارتش با مدال و درجه و سبیل نازک نوک تیز و چشمانی عقابی و پرجذبه و چانه ای که در آن فرورفتگی کوچک و خوش حالتی جا گرفته بود، در کنار آن عکس مادرش که رضای شش ساله را در آغوش داشت و دو گوشواره ی خوشه انگور بر گوش هایش و سینه ریز زیبا بر گردن رو به دوربین لبخند می زد، جای گرفته بود. رضا هم لبخند نمکی به لب داشت و پاپیون سفید زیر چانه اش چون پروانه ای سفید بر پیراهن سبز مخملی نشسته بود. رضا آه کشید. عمو حسین گفت: "خدا روح خانم رو شاد کنه. چقدر تو رو دوست داشت." رضا ساکت ماند. عمو حسین گفت: "خیلی نامه هست که باید بخونی و جواب بدی. من که روی جواب دادن به تلفن های پی در پی آقا رو ندارم. هر چند روز تلفن می کند و سراغت رو می گیره..اوایل می گفتم خونه نیستی یا به اردو و مسافرت رفتی. اما مثل اینکه این اواخر بو برده که جبهه رفتی. بار آخر هرچی فحش و فضاحت بود بارم کرد. من شرمنده اش هستم. آخر عمری زبانم به دروغ نمی چرخد." رضا برگشت. سیده خانم حوله به دست آمد و گفت: "بیا پسرم. برو حمام کن تا سفره نهار رو پهن کنم. از شانست غذایی رو که دوست داری پختم. انگار به دلم برات شده بود که می آیی." رضا حوله را گرفت. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
1_5136400944619061393.apk
6.44M
رمان: #گناه_میکنم_تو_را (#حوا_به_شیطان_پناه_میبرد) ✍نویسنده: شیدا زارعی تعداد صفحات: 1162 خلاصه: جانا، دختری که چرخ فلک او را ناگزیر می‌کند تا تن به عقد مردی از جنس ثروت دهد. زندگی به کام او نمی‌چرخد تا اینکه لب به سیب ممنوعه‌ی شیطان می‌زند و همان جا دل و قلبش به تسخیر لبان ممنوعه‌ی شیطان زندگی‌اش در می‌آید. عشقی ممنوعه، آميخته به پاكى و گناه، پر از فراز و نشيب و غیر قابل پیشبینی. پایان خوش ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #انتقامی گناه می کنم تورا گناه می کنم تو را گناه میکنم تو را( حوا به شیطان پناه میبرد) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵