eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
851 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 💙 بجای حسرت‌های گذشته فکر کنیم 💙 یه جوری زتدگی کنیم که سال دیگه نعمت‌ها رو بشمری ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ توصیه « مارک زاکربرگ » مالک و موسس سایت فیسبوک - چیزی كه می‌‌خواهم به دیگران، به خصوص به جوان‌ها بگویم این است كه باید سریع حركت كنید، خیلی سریع، ریسك‌‌ پذیر باشید و جاه‌طلب، سعی كنید قدم‌های بزرگ بردارید، از انجام كارهای بزرگ نترسید، بهتر است كاری را امتحان كنید و در آن موفق نشوید تا اینكه همیشه در حسرت انجام دادن آن كار بمانید. - از تجربه‌های جدید نترسید، هیچ‌ وقت برای تغییر دادن زندگی و پیدا كردن هدف‌های جدید دیر نیست. این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۵ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده
۲۶ دنبال کلید برق می گشتم... نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد... بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم... یک قسمت ار خانه روشن شد... کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد... پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن... به وسایل ها نگاه میکردم... کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم... خانه روشن تر شد. تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود... روی یک سری وسایل خاک گرفته بود... یک خانه ی نو و دست نخورده... روی کاناپه نشستم... دلم میخواست همان جا جان بدهم... صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد... -مامان دارم میام. -دختر تو که منو نصف عمر کردی. -دور از جون...انقد نگران نباش اومدم. تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم... دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم. مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت: -دختر پس کجایی از نگرانی مردم. -خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش... -از دست تو. بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم. لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد... به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم... -این چیه مامان؟؟؟ با خنده گفت: -یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش... -إم...مامان -جانم؟ -فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا... -إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟ -نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم... -پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون. -إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا. -از دست تو دختر باشه... لبخند اجاری زدم و گفتم: -ممنون. ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۶ دنبال کلید برق می گشتم... نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم..
۲۷ صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک زدن. به آشپز خانه رفتم. مادرم بیدار بود و مشغول کار. -مامان چرا بیداری؟ -سلام عزیزم. -سلام. چرا بیداری؟ -دارم برات صبحونه آماده میکنم. -الهی فدای مامانم بشم خودم آماده میکردم. -نه...آخه چن وقتی هست ک حوزه نرفتی.الان ک بخوای بری باید صبحونه خوب بخوری. خندیدم و گفتم: -یعنی خودم صبحونه بد درست میکنم؟؟؟ -نه عزیزم. ای بابا...انقد سوال پیچم نکن. جوابش را با لبخند دادم. ظرفی دستش بود سمت آمد و گفت: -بیا...اینام بزار تو کیفت با خودت ببر. گشنت شد بخور. ظرف را روی میز گذاشت... نگاهی به ظرف انداختم و گفتم: -ببینم...این همون ظرف دیشبیه نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟ برگشت سمتم و نگام کرد: یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چیه؟؟؟؟؟ اومد کنارم روی صندلی نشست... چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت: -الهی برات بمیرم. -خدانکنه مامان!!!! -تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار. سرم را پایین انداختم حاله ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضک را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم: -اوه. دیرم شده باید برم. ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی