https://eitaa.com/Be_win/753
بیکار شدی اینم بخوان👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
توصیه « مارک زاکربرگ » مالک و موسس سایت فیسبوک
- چیزی كه میخواهم به دیگران، به خصوص به جوانها بگویم این است كه باید سریع حركت كنید، خیلی سریع، ریسك پذیر باشید و جاهطلب، سعی كنید قدمهای بزرگ بردارید، از انجام كارهای بزرگ نترسید، بهتر است كاری را امتحان كنید و در آن موفق نشوید تا اینكه همیشه در حسرت انجام دادن آن كار بمانید.
- از تجربههای جدید نترسید، هیچ وقت برای تغییر دادن زندگی و پیدا كردن هدفهای جدید دیر نیست.
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۵ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۶
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجاری زدم و گفتم:
-ممنون.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۶ دنبال کلید برق می گشتم... نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم..
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۷
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم. بعد از شستن دستو صورت و مسواک زدن.
به آشپز خانه رفتم.
مادرم بیدار بود و مشغول کار.
-مامان چرا بیداری؟
-سلام عزیزم.
-سلام. چرا بیداری؟
-دارم برات صبحونه آماده میکنم.
-الهی فدای مامانم بشم خودم آماده میکردم.
-نه...آخه چن وقتی هست ک حوزه نرفتی.الان ک بخوای بری باید صبحونه خوب بخوری.
خندیدم و گفتم:
-یعنی خودم صبحونه بد درست میکنم؟؟؟
-نه عزیزم. ای بابا...انقد سوال پیچم نکن.
جوابش را با لبخند دادم.
ظرفی دستش بود سمت آمد و گفت:
-بیا...اینام بزار تو کیفت با خودت ببر. گشنت شد بخور.
ظرف را روی میز گذاشت...
نگاهی به ظرف انداختم و گفتم:
-ببینم...این همون ظرف دیشبیه نیست که میخواستی ببری برای محمدرضا؟؟؟؟؟
برگشت سمتم و نگام کرد:
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چیه؟؟؟؟؟
اومد کنارم روی صندلی نشست...
چهره اش دگرگون شد بعد از کمی مکث گفت:
-الهی برات بمیرم.
-خدانکنه مامان!!!!
-تو الان باید برای شوهرت صبحونه آماده کنی... راهیش کنی بره سر کار.
سرم را پایین انداختم حاله ای اشک در چشم هایم حلقه زد.بغضک را قورت دادم از جایم بلند شدم و گفتم:
-اوه. دیرم شده باید برم.
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۷ صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم. بعد از شس
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۸
خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد:
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-همه چی درست میشه غصه نخور.
سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم:
-عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه...
لبخندی زدم و گفتم:
-ببین میخندم...
مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت:
-میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی...
بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم.
از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم...
نفس عمیقی کشیدم...
با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم...
قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن...
وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم.
-وای فاطمه سلام.
-کجا بودی تو.
-مبارک باشه.
-ازین ورا خانم؟؟
- نمیومدی خب دیگه!
-چرا نمیومدی اینهمه مدت؟
-کجا بودی آخه...
دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم:
-سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چخبره...
صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید...
به سمت صدا برگشتم...
ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم...
من_حنانه!!!!!
حنانه_فاطمه زهرا!!!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبی؟؟؟
-توخوبی؟؟؟
-معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی...
خندیدم و گفتم:
-وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم...
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۸ خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -ه
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۹
من_باید باهم حرف بزنیم...
-حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده...
بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم...
مدتی گذشت...
استاد در حال درس دادن بود...
حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود...
و هیچ خبری از ماجرا نداشت...
صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره...
با صدای آرومی صدایم کرد:
-فاطمه...
-بله؟؟؟
-بگو ببینم چخبر از عروسی؟
-حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم.
لبخندی زدو گفت:
-نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟
چیزی نگفتم.
-نمیخوای تعریف کنی.
اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه نگران شد:
-فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید...
-نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی...
بانگرانی گفت:
-اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟
-من...من و...من و محمدرضا
-تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!!
-ما عروسی نکردیم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۳۰
حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!!
-نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم.
-چی میگییییی؟؟؟
-هیس آروم الان همه میفهمن.
-تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟
-إإإ...انقدر تند نرو...
-وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟
چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد...
لب باز کردم و گفتم:
-حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم...
چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود...
وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم...
از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد...
کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم...
ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم:
من_حنانه!!!!
-ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه....
-حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم...
نفس عمیقی کشید و راه افتاد...
از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید...
مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم...
حنانه_خب...بگو...
-شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار