🍒مشهدیا💰پُردرآمدترن پروژه، با حقوق میلیونی
💰﷽💰
2 دقیقه وقت بزار و حتما بخوان
🔴 دراین اوضای نابسامان #اقتصادی و #گرانی مملکت باید کاری کنید، #کارستون ،
✳️ این پروژه بزرگ برای اولین بار در ایران 18 ماهی میشود اجرایی شده و هدف از این پروژه #ارتقاء سطح #رفاه_اجتماعی است.
💎 فرصتی که پروژه در این اوضاع #سخت اقتصادی برایمان فراهم کرده را #مغتنم بشمار...
⚖چرا که از یکسو #کاهشهزینههای جاری ازطریق طرح تخفیفی #سفیر_کارت و از سوی دیگرامکان افزایش درآمد از طریق #پلان_درآمدی دو کفه ترازوی رفاه اجتماعی است.
✅ یک طرف #کاهش_هزینهها
✅ یک طرف #افزایش_درآمد
✅ که باعث #رفاه اعضا شده
⭕️ واقعا #مادیات مهمه. که بهخاطر #فقر . #بیکاری و نداشتن #درآمد. یک عدهایی دچار جنون آنی میشن، زندگی را برای خود و اطرافیان #سخت میکنن و به زمین وزمان #بدوبیراه میگن و #ناشکری میکنن،
🔰اینو. گوش کن. خنده داره 👇
❌ بعضی هم توی #خیال_خودشون منتظر یه زنگ هستن❗️بهشون بگن #یک_میلیارد پول برنده شدین⁉️ فکر میکنن ممکنه #معجزهایی پیش بیاد و اونو خوشبخت کنه⁉️
🔵 باشه انقدر منتظر باش تا علف زیر پات سبز شه🌿🌿
🔶دوست من کسی به #مراد_دلش میرسه که حرکتی انجام بده و تا زمانی که به مراد دلش نرسه #توقف نمیکنه، انسانی موفق میشه که بین رویا و هدف #تفاوتی قائل بشه و ميدونه با #نشستن و منتظر ماندن تنها #وقت خودش رو #تلف میکنه.
O بارهها گفتم، دوباره هم میگم✍
🔴برای خلاصی از #فقر و بیپولی👇
✔️راهش نشتن و غر زدن نیست❗️
✔️راهش حرکت و تلاش هست❗️
🔹حالا که مثل قدیم نیست، با یک گوشی هم میتونی #درآمد_عالی کسب کنید. خرجی هم ندارد.
✍ بهترین #شغل همین #پروژه است. که ما در آن فعالیت داریم
🔸روزی 2 الی 3 ساعت #تلاش دارد ان هم بیشتر #فکریست، زحمتی ندارد،
🍒فعلا در حال حاضر👇
🔺 #20000هزار نفر بیشتر سراسر ایران، و فعلا #4000هزار نفر در #مشهد خودمون کنار هم پشت به پشت هم دارن پول در میارن.... اونم #حلالِ_حلال
🔺 امتحانش را هم پس داده
✍ شما هم میتونید کاملا #تضمین شده از شر #بیکاری و #بیپولی خلاص شوید. و ما به شما قول میدیم با #1500000هزارتومان➕ 9% مالیات #135000هزارتومان یکبار برای تمام عمر #ثبتنام کنید و از همین امروز #کارتان را شروع کنید، و #حقوق روزانه و ماهانه بگیرید،
🎯 انصافا کجا میتونید با این #پـول #اندک و ناچیز #سرمایهگذاری کنید و #حقوق #میلیونی بگیرید.
💰و با کمک #خداوند و #تلاش و پشتکار #هرروزه خودت طی 3 سال آینده به حقوق #100میلیون در ماه برسید
🎯و با #سفیرکارت شرکت. میتونید از این #خدمات_شهروندی 10% تا 60% استفاده کنید
🔻بیمه شهروندی
🔻خدمات تسهیلات خرید کالای مورد نیاز خانوارها
🔻خدمات تسهیلات خرید اثاث منزل
🔻خدمات تسهیلات مسافرتی و اقامت
🔻خدمات تسهیلات مراکز پزشکی و درمانی
🔻خدمات تسهیلات مراکز تفریحی
🔻خدمات تسهیلات مراکز ورزشی
🔻و خدمات دیگری در راه است
💙 دوست من
🔴 حالا هی بگو کار نیست
🔴 حالا بشین و از بی پولی نغ بزن ،
🔴 به زمینوزمان بد بگو ،
🔴 به دولت فحش بده ،
🔴 با خانواده بد تا کن،
🙏 برادرم ، خواهرم ، #مشهدی بزرگوار
💥 #فکرهای منفی رو بزار کنار،
💥کمی به #آینده خودت فکر کن،
💥 #دیگران به فکرت نیستن،
💥اگه #جوانی از الانه #آیندتو بساز،
💥اگه #مسنی آینده #بچههاتو بساز،
🦁 #جیگر داشته باش، مثل #شیر،🦁
😗 #ترس رو بریز دور، #قوی باش،💪
🌀کاری کن ، 5 سال 10 سال دیگه #حسرت دیگران را نخوری،
📌یکی از #همکاران پروژه حالا درامد خوبی داره. تعریف میکرد سالها پیش دوستان پیشنهاد دادند زمینهای 3 راه زندان، صیاد شیرازی، و......... قطعه 500و1000متری با سند ملکی 500هزارتومان بخرم. میگفتم اونجا کی آباد میشه. #پولشو داشتم. با #فکرهای #اشتباه و منفی نخریدم. حالا همون زمینها #میلیارها میارزد. کسانیکه خریدن حالا #میلیاردر هستند. مشهدیا میدونید کجا رو میگم. حالا کی ضرر کرده.. ⁉️
🌀پس دوست من. یه جوری #زندگی کن برای همیشه از #فقر بیای بیرون و چند وقت دیگه #نعمتهایی که با کمک #خدا و با #تلاش خودت بدست آوردی، برای هر یک #هزاران_شکر گویی...
📌درضمن این تجارت
✍🏼 #قانونی ومورد #تائید 👇
☘انجمن صنفی
🍀وزارت صنعت و معدن
🍀توسعه و تجارت
🍀و دارای نماد اعتماد الکترونیکی میباشد
📌حالا اگه قانع شدی👇
✍ باسرمایهی که ذکر کردم بخواین کاری رو استارت بزنید و #درآمدمیلیونی کسب کنید❓
حالا وقتشه #عجله_کنید
💢کلام آخر
⏱ #زمان رو از دست ندین ⛔️
هر ساعتی که #تردید میکنی خودتو از #زندگی که #لایقش هستی #محروم میکنی😓
💕رسیدن به آرزوهایتان
انتهای آرزوی ماست
✍ #پیشنهاد_منشی👇
🔴 #مشهدی_یک_سری_بِزن،
🔴 #هیچ_ضرری_نِدره
📣 ای فرصت استثنایی رِ از دست نِده
✅منتظر جیگرداراش هستم
ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره 26
مذهبی
#تمام_زندگی_من
نوشتهی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی
تعدادصفحه : 48
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_ام من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خرو
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_یکم
سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_یکم سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرف
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و دوم
حلال
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...
میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
- کی برمی گردی؟ ...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ...
- هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ...
- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...
- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ...
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و دوم حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افت
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_سوم
روزهای خوش من
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ...
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ...
پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ...
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...
پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ...
نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ...
و من ... رفتم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
https://eitaa.com/Be_win/1252
کار پردرامد با سرمایه اندک
مشهدیا یک سری بزنید👆
هدایت شده از آرشیوقرانومفاتیح.بالباقیاتوالصالحات
🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺
دخترخانوما و آقا پسرا بیاید که کلی برای ولنتاین و تمام مناسبتهای خاص سورپرایز براتون داریم😍
زیورآلات رنگ ثابت آیناز بانو😱
تاکید میکنم👌 رنگ ثابت😍
دستبند اسم چرم، زنجیر اسم لاتین،زنجیر ساعت و...
مناسب برای تمام سنین💁💁♂👼🎅🤶
همه ی کارهاش زیر ۷۰ تومن😍
با ارسال رایگان به تمام نقاط کشور 🚚🚚🚚
http://eitaa.com/joinchat/649330722C082921864b
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره 26
مذهبی
#تمام_زندگی_من
نوشتهی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی
تعدادصفحه : 48
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_سوم روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب،
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_چهارم
با هر بسم الله
پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...
- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ...
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ...
- مراقب خودت باش دخترم ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ...
خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ...
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ...
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_چهارم با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_پنجم
جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...
تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...
- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...
خیلی ترسیده بودم ...
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...
نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_پنجم جاسوس ایران کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_ششم
کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
https://eitaa.com/Be_win/1252
کار پردرامد با سرمایه اندک
مشهدیا یک سری بزنید👆
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید
✳️ برنامه اندروید ایتا به نسخه 4.1.4 #بروزرسانی شد
🔹این نسخه با آیکنهای جدید ارائه شده و در آن علاوه بر بهبود اتصال در پس زمینه، تعدادی از ایرادات و باگهای گزارش شده برطرف گردیده است
🔸از همه کاربران گرامی دعوت میشود #نسخه_جدید_ایتا را از یکی از فروشگاههای اندرویدی کافه بازار، مایکت، ایران اپس، کندو یا چارخونه و یا از طریق وبسایت رسمی به نشانی زیر دریافت نمایند:
http://www.eitaa.org
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❣ ﷽ ❣
🔶جنگ◇ سپاه
🔶سیل◇ سپاه
🔶زلزله◇ سپاه
🔶راه سازی ◇سپاه
🔶سد سازی ◇سپاه
🔶دستگیری عبدالمالک ریگی◇ سپاه
🔶دستگیری جیسون رضاییان◇ سپاه
🔶دستگیری روح الله زم◇ سپاه
🔶مبارزه با گروههای تروریستی شرق و غرب کشور◇ سپاه
🔶حفاظت فرودگاه ها ◇سپاه
🔶حفاظت شخصیت ها ◇سپاه
🔶مقابله با داعش◇ سپاه
🔶حفاظت مرزهای آبی ◇سپاه
🔶انتقام از حمله داعش◇ سپاه
انتقام از ترور حاج قاسم◇ سپاه
🔶بازوی پرتوان امام و رهبری◇ سپاه
🔷⭕🔷خواهش میکنم یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی و مردمی باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد مقدس را فراموش کنیم .
توضیح بیشتر :
فراموش نکنیم که دشمن خیره سر ، هنوز پشت مرزهای ما خیمه زده است . بعد از حملات موشکی و بی سابقه به پایگاه تروریست های آمریکایی ، عکس العمل آنها ، چیزی بیشتر از سکوت توٲم با ترس و وحشت نبود . تمام مقامات نظامی و غیر نظامی آمریکا ، از موضع ضعف و انفعال ، با اقدام تلافی جویانه سپاه قدرتمند ایران برخورد کرده و دعوت به مذاکره را جایگزین تهدید و لفاظی های قبل از حمله ایران نمودند .
اکنون و در صورت ادامه تهاجم تبلیغاتی و جو سازیها ، علیه فرزندان غیور و شجاع ایران ، احتمال دارد این غیور مردان در مواجهه با حمله واقعی دشمنان و در چگونگی اقدام به موقع بازدارنده و تنبیهی ، دچار تردید و اما و اگر شوند و این تردید و دو دلی مجال حمله کم خطر را در اختیار دشمن قرار دهد .
در این وضعیت فرضی ، نه یک هواپیما و نه فقط ۲۰۰ مسافر آن ، که تمام فرودگاه ها ، بنادر ، پایانه های مسافری ، پالایشگاه ها ، نیروگاه ها ، سد ها ، کارخانجات ، بیمارستان ها و تمام دانشگاه ها و مدارس و همه مردم ایران و همه تٲسیسات زیر ساختی کشور ، آماج حملات بی وقفه دشمن قرار خواهد گرفت و تلفات انسانی فراوان و خسارات مادی جبران ناپذیری به کشور تحمیل خواهد شد .
اشتباه رخ داده ، بزرگ و جبران ناپذیر بوده است و مجازات افراد خاطی و مقصر نیز لازم است اما نباید به گونه ای عمل شود که موجب سلب جسارت سایر نیروهای حافظ امنیت کشور شود .
تنبیه باید منصفانه و با در نظر گرفتن خدمات چهل ساله سپاه و با توجه به شرایط بحرانی کشور و منطقه باشد .
نباید با دست خودمان ، چاقوی دشمن قدار را برای کشتار و باج خواهی های بعدی ، تیز کنیم .
🔴نشر حداکثری لطفا
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره 26
مذهبی
#تمام_زندگی_من
نوشتهی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی
تعدادصفحه : 48
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_ششم کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ... - من هیچ ک
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_هفتم
نور خورشید
سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_هفتم نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تما
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_هشتم
پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ...
- آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...
خنده اش گرفت ...
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ...
و به مبل تکیه داد ...
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...
کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ...
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...
خنده ام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...
- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ...
و توی قلبم گفتم ...
" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "
در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_هشتم پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... - آ
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_نهم
نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ...
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- یعنی من اشتباه می کنم؟ ...
لبخند کوتاهی زد ...
- برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ...
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ...
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ...
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ...
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی ... "
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
دوستاران ایران حتما بخونید👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره 26
مذهبی
#تمام_زندگی_من
نوشتهی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی
تعدادصفحه : 48
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_سی_و_نهم نجات یوسف سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_چهلم
من واقعا پشیمانم
یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ...
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهلم من واقعا پشیمانم یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد تو
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_یکم
درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_یکم درخواست عجیب جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_دوم
مهمانی شام
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد