eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/Be_win/1252 کار پردرامد با سرمایه اندک مشهدیا یک سری بزنید👆
رمان شماره 26 مذهبی #تمام_زندگی_من نوشته‌ی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی تعدادصفحه : 48 #تلاش_کن #طلاش_کن💰 شک نکن #میلیونر💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_دوم مهمانی شام حسابی تعجب کردم ...  - پسر من رو؟ ... - بله.
متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... و خندید ... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ... همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ... اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ... - خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...  - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ...  - بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ... ... نویسنده متن👆 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_سوم متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد
مرد کوچک - اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ... دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...  - خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ... شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ... زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...  - آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ... خندید ... - برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ... و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...  با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ... - سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ... اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_چهارم مرد کوچک - اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه
جشن تولد بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ... - ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ... با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ... - منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ... هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... - شما هنوز شراب می خورید؟ ... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... - البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...  - یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ... تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان شماره 26 مذهبی #تمام_زندگی_من نوشته‌ی : شهید مدافع سیدطاها ایمانی تعدادصفحه : 48 #تلاش_کن #طلاش_کن💰 شک نکن #میلیونر💵میشی @Be_win ☘ مسیرسبز @Be_win_3 ☘مسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫 اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_پنجم جشن تولد بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ... - م
خواستگاری پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ... به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ... - تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ... چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ... - حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ... چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ... - ازدواج؟ ... با کی؟ ...  - لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ... هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ... - تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ... با ناراحتی گفتم ...  - پدر ... مکث کردم و ادامه دادم ... - حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ... - لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_ششم خواستگاری پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ..
تو یه احمقی همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ... - آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ... - نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ... و بعد رو کرد به آرتا و گفت ... - مگه نه پسرم؟ ... تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...  - من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ... دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ... - آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ... - من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ... دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ... حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...  - خوب، جوابت چیه؟ ... ... نویسنده متن👆 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهل_و_هفتم تو یه احمقی همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر
نام های مبارک من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ... ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ... نویسنده متن👆 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ﷽ ❣ ❌❌ ❌❌ 🔴 لیست رمانهای زیر پخشش . چون ...!!!؟؟؟ ( ) 💠در کانال گذاشته نمیشوند. ♦️خواهشا درخواست نکنید..!!؟ 🔴❌ نیـلا 🔴❌ کـتی 🔴❌ شــفق 🔴❌ باتــلاق 🔴❌ مـاه تلخ 🔴❌ حـاج آقا 🔴❌ افــسونگر 🔴❌ دزدیــدمت 🔴❌ طـالع نحس 🔴❌ اکسیر عشق 🔴❌ منه ممـنوعه 🔴❌ هرزه‌ گـاه من 🔴❌ فرشته نـاپاک 🔴❌ آبـنبات چـوبی 🔴❌ تهـران مـازراتی 🔴❌ الهه زیبای عشق 🔴❌ هوسی درگذشته 🔴❌ انـتقام از هوس تو 🔴❌ بی پناهم پناهم بده 🔴❌ دانشجوی شهوتی من 🔴❌ متجاوز دوست داشتنی من 🔴❌ دوست دختر اجاره‌ای من (موج) 📣📣 لطفا درخواست ندین ، به هیچ وجه در کانال قرار نمیدهم 💐 🙏 ممنون 😒 ✍ جست‌وجو و آگاهی من در این حد بوده ، اعلام کردم ، 👇 ✍ اگر رمانی هست و میدانید که مطالب غیر اسلامی و صحنه‌دار و نامناسب هستند . برای رضای خدا و شادی دل فرزند زهرا (س) اعلام کنید . به لیست اضافه شود، جوانان ناخداگاه استفاده نکنند ، ثواب دارد . 🔹باتشکر مدیریت ذکراباد ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
اگر فرزند من و شما "درس‌خوان" شود، احتمالا در اولین فرصت از درس خواندن باز می ایستد؛ درحالی‌که اگر "کتاب‌خوان" شود، تا آخر عمر کتاب را به عنوان دوست و رفیق بسیار با ارزش با خود خواهد داشت. #تلاش_کن #طلاش_کن💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
❣ ﷽ ❣ ده نکته مهم یادگیری درس خواندن و مطالعه نمودن مثل هر کاری رمز و راز‌های دارد که با دانستن و بکارگیری آن‌ها می‌توانید کیفیت مطالعه و یادگیری خویش را افزایش دهید، مهمترین موارد به نحو زیر است. 1⃣ تعیین هدف: ▫️اولین گام برای رسیدن به قلّه‌ی موفقیت در درس خواندن و مطالعه ی موفق، تعیین هدف است. داشتن هدف شما را از بیراهه رفتن باز می‌ دارد. اهداف خود را مشخص و مکتوب کنید. 2⃣ برنامه ریزی: ▫️مهم‌ترین گام برای داشتن یک مطالعه‌ی موفق داشتن نقشه‌ی راه است که رسیدن به هدف تعیین‌ شده را قابل دسترسی می‌کند. 3⃣ انتخاب مکان مناسب برای مطالعه: ▫️بهترین مکان برای مطالعه جایی است که نور و تهویه‌ی هوای مناسبی داشته باشد. و نیز دسترسی آسان به منابع مطالعاتی و ثابت بودن از ویژگی‌های خوب دیگر آن است. 4⃣ زمان مناسب برای مطالعه: ▫️بسته به شرایط هر فرد، بهترین زمان برای مطالعه متغیر است. مطالعه بعد از غذای چرب و سنگین توصیه نمی‌ شود. 5⃣ تهیه‌ی منابع مطالعاتی مفید: ▫️بهترین راهنما برای تهیه‌ی منابع مطالعاتی ؛ مشاور تحصیلی شماست ؛ زیرا از شرایط شما آگاه بوده و دلسوزانه منابع را معرفی می‌کند. 6⃣ دوری از چند برنامه‌ای: ▫️داشتن چند برنامه و چند مشاور بیش از آن‌که به شما کمک کند باعث سردرگمی می‌شود و از پیشرفت باز می‌دارد! 7⃣ پیوستگی با برنامه: ▫️با ارزش‌ ترین کارها آن است که با مداومت و مقاومت همراه باشند. مطالعه، تحصیل و تحقیق نیز از این مستثنا نیست. 8⃣ اعتماد به ‌نفس: ▫️اعتماد بنفس و امید به آینده شما را در ادامه‌ی مسیر ثابت‌ قدم می‌کند. 9⃣ پرهیز از مطالعه نامنظم: ▫️از مطالعه‌ی پراکنده و نامنظّم پرهیز شود، چنانچه: همه کاره هیچ کاره است، مطالعه پراکنده نیز خوب نیست. 🔟 توکل به خدا: ▫️بعد از تلاش و پشتکار و بکارگیری لوازم و امکانات بشری؛ عاقبت امور را به خدا واگذاریم؛ سپردن نتیجه‌ی اعمال به خداوند متعال، شما را از ناامیدی ها و شکست نجات داده و باعث می‌شود تا انسان محکم و مطمئن باشید. ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
شماره 27 رمان تخیلی #تسخیر زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
🇮🇷 داستان تخیلی 🇮🇷 قسمت اول یک دانشمند ایرانی به نام حسین علوی ، در صدد بود تا دروازه ای بسازد که بتوان بوسیله آن ، به دنیای جن ها ، راه پیدا کند و همچنین آنها را به دنیای انسان ها ، آورده تا به نفع انسان و در خدمت انسان ، به کار گرفته شوند . حسین ، این پروژه خود را ، از همه مخفی می کرد حتی دانشگاه ها و دانشمندان و حفاظت اطلاعات . پس از گذشت سالها ، موفق شد چنین دروازه ای را درست کند ولی با وجود اینکه همه آنچه که برای راه اندازی آن لازم بود را فراهم آورد اما آزمایش او برای چندمین بار با شکست مواجه شد . در این باره ، مجبور شد با دانشمندان مختلفی به مشورت و مناظره بنشیند اما نتوانست جوابی برای مشکل خود پیدا کند پروژه او ، توسط یکی از دانشمندان مسیحی به اطلاع سازمان سیا در آمریکا ، رسید . پلیس فدرال آمریکا ، اف بی آی و چندین سازمان دیگر ، مامور شدند تا حسین علوی را ربوده و به آمریکا ، آورده شود . حکم این ماموریت ، به جاسوسان آمریکا و اسرائیل در ایران ، رسید آنان نقشه کشیدند تا به خانه حسین حمله کنند . پس از بررسی کامل خانه و محیط اطراف خانه حسین ، به این نتیجه رسیدند که حسین ، شبها زود می خوابد ( حدودا راس ساعت ده می خوابد ) و صبح ها ، قبل از نماز صبح بیدار می شود هیچ محافظی ندارد در داخل و بیرون خانه او ، دوربین نصب نشده زیاد اهل رابطه و رفیق بازی نیست در خانه تنها زندگی می کند همسر و بچه ای ندارد که مزاحم ربوده شدن او شوند و... ماموران رباینده تا ساعتها ایران را مسخره می کردند که اصلا به فکر دانشمندان خود نیستند و این چنین دانشمنداشون ، رها بودند . بنابرین در یکی از شبها ، به خانه حسین حمله کردند . حسین با ترس و دلهره از خواب پرید و داد می زد : شما کی هستید ؛ اینجا چکار می کنید ؟! تو خونه من چکار دارید ؟! برید بیرون تا به پلیس زنگ نزدم یکی از مامورین ، جلوی دهان حسین را با دستش گرفت دهان و دست و پای حسین را با چسب بستند و او را به خانه ای بیرون از شهر منتقل کردند ... 🇮🇷 ادامه دارد 🇮🇷 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 🇮🇷 قسمت اول یک دانشمند ایرانی به نام حسین علوی ، در صدد بود تا دروازه
🇮🇷 داستانتخیلی 🇮🇷 قسمت دوم همه وسایل خانه حسین را ، داخل کامیون گذاشتند ناگهان همسایه حسین ، ( مرد میانسالی که به آقای کاظمی معروف بود و قصد رفتن به مسجد را داشت ) آنان را دید . آقای کاظمی از دیدن آنان تعجب کرد و به سمتشان رفت و جویای اوضاع شد یکی از مامورین به آقای کاظمی گفت : ما کارگریم و صاحب این خانه ، قرار است خانه اش را جابه جا کند و از این محله کوچ کند آقای کاظمی گفت : آخه این وقت شب ، ( کمی مکث می کند و باز می گوید : ) حالا خودشون کجان ؟ مامور گفت : ایشان رفتند و در آن خانه جدید منتظر ما هستند آقای کاظمی که هنوز شگفت زده بود ، به سمت مسجد راه افتاد ؛ اما هر چند قدمی که می رفت برمی گشت و پشت خود را ، دید می زد ناگهان ، حاج آقای غدیری ، پیش نماز مسجد را دید که با ماشین خود به سمت مسجد می رفت به حاجی اشاره می کند تا بایستد و حاجی کنار آقای کاظمی ، ایستاد آقای کاظمی ، ماجرای جابه جایی خونه آقا حسین را برای حاجی تعریف کرد حاجی هم از این قضیه ، متعجب شد به خاطر همین ، ماشین خود را اول کوچه حسین ، پارک کرد و منتظر شد تا کامیون حرکت کرده و آن را تعقیب کند تا خیالش از این ماجرا راحت شود در حین تعقیب ، متوجه چیز عجیبی نشدند اما وقتی به خانه بیرون شهر رسیدند ، از این تعجب کردند که چرا حسین ، بیرون شهر ، خانه گرفته بیشتر به این ماجرا ، مشکوک شدند حاجی ، ماشینش را ، با کمی فاصله از آن خانه ، پارک کرد و نمازش را در پیاده رو خواند ، بعد از خواندن نماز ، از خدا خواست تا واقعیت برایش آشکار شود . آفتاب طلوع کرد اما چیز مشکوکی ندیدند ، حاجی به این نتیجه رسید که حتما چیز مهمی نیست و واقعا یک جابجایی ساده است به خاطر همین تصمیم گرفت به طرف آن خانه رفته و با حسین سلام و علیکی داشته باشد اما آقای کاظمی مانع شد و گفت : حاجی شما نرید ، من خودم میرم اگر خودش بود و همه چیز عادی بود و من برگشتم ، که هیچ ؛ اما اگر برنگشتم ، به پلیس خبر بدین حاجی موافقت کرد آقای کاظمی به طرف خونه رفت دستشو برای زدن در ، بالا آورد که متوجه دوربین های اطراف خونه شد همین که دستش به در خورد ، صدای پارس سگ ، بلند شد آقای کاظمی هم ترسید و هم بیشتر متعجب شد چون می دانست که آقا حسین اهل نگه داشتن حیوانات نبود مطمئن شد که بلایی سر حسین آمده دوباره در را محکم کوبید یه آقایی در و باز کرد و گفت : بله چکار داری ؟ آقای کاظمی گفت : با آقای علوی کار دارم مرد با تعجب گفت : آقای علوی ؟!! آقای علوی اینجا نداریم ... 🇮🇷 ادامه دارد 🇮🇷 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ اگر هر شب به جای تماشای تلویزیون، پانزده دقیقه مطالعه کنید، سالی حدود پانزده کتاب را می‌خوانید. اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید، در مدت هفت سال، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خوانده‌اید. همه این ها با پانزده دقیقه مطالعه حاصل می‌شود. اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚رمان ( )👇داستان1 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚رمان ( )👇داستان2 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚رمان ( 👇داستان 3 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚 ( )👇داستان 4 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚 ( 👇داستان 5 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚رمان ( 👇داستان 6 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚 رمان ( )👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚 )👇داستان 8 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚رمان( )👇داستان9 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚رمان( )👇داستان10 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚 رمان( )👇داستان11 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚( )👇داستان12 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚( )👇داستان13 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚رمان( )👇داستان14 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚 رمان( )👇داستان15 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚( )👇داستان 16 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚( )👇داستان17 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚رمان( )👇داستان18 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💢( 👇داستان19 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 👆( )👇داستان20 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21 https://eitaa.com/zekrabab125/33139 🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22 https://eitaa.com/zekrabab125/33220 🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23 https://eitaa.com/zekrabab125/33712 💥رمان مقتدا 👇 داستان 24 https://eitaa.com/zekrabab125/33892 🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25 https://eitaa.com/zekrabab125/34041 🔻تمام زندگی من 👇داستان 26 https://eitaa.com/zekrabab125/34182 💠تخیلی 👇زمین داستان 27 https://eitaa.com/zekrabab125/34373