📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت70
حالا حرف بسیاره در این مورد. اینکه چطور پیش بینی کردیم و درست دراومد، از همون نکاتی است که نمیشه خیلی بازش کرد. فقط همینو بگم که بچه های اداره خیلی کارشون درسته... اینقدر که کل این نقشه را در طول کمتر از نیم ساعت هماهنگ کردیم و همه احتمالات را هم در نظر گرفتیم.
بخاطر همین در محاسبه اشتباه نکردیم. یکی از بزرگترین کارهای دشمن اینه که تلاش میکنه شما دچار «خطای محاسباتی» بشید! وقتی تونست ضریب خطای محاسباتی شما را بالا ببره، شما راحت به دامش میفتید.جوری که خودت هم فکرش نمیکنی که داری توی زمین دشمن بازی میکنی!
چند نفر اومدن. میدونستم که بچه های خودمون هستند و قبلا هماهنگی کرده بودیم. به اون بنده خدایی که 233 زده بودش نگاه کردم. آروم بهش گفتم اینا از بچه های شما هستند؟! اینا همون هایی هستند که تو را پوشش میدادند؟!
اون بدبخت بیچاره احمق هم فکر کرد میتونه منو دور بزنه.. گفت: «آره. اینا همونایی هستند که منو پوشش دادند و الان هم قراره منو ببرند! نذار من برم با اینا! اینا مثل من هستند! خطرناکند!»
گفتم: «خیالت راحت! نمیذارم با اینا بری! بلکه کاری میکنم که که جوری ببرنت که تا دو سه روز نفهمی کی هستی!»
به اون دو سه نفر مامور انتقال نگاه کردم و گفتم: «بچه ها! من میرم تو حیاط. منتظرتونم. این بابا هنوز داره به ما دروغ میگه و فکر میکنه میتونه دورمون بزنه! از شرمندگیش در بیایید! فقط طولش ندید!»
رفتم بالا. موقع رفتن، چشمای ترسیده و وحشت زده اش را دیدم که داشت التماسم میکرد که تنهاش نذارم. اما دیگه دیر شده بود. نباید دوباره امتحانم میکرد. آزموده را آزمودن خطاست!
رفتم تو حیاط نشستم. صدای جیغ و ناله اون عوضی را میشنیدم. بچه ها داشتن بهش جوری حال میدادن که دیگه هوس دروغگویی به مخیلش نیفته!
رفتم یه لیوان آب خوردم. به 233 سر زدم. گفتم آماده باش که بریم. همون موقع هم دیدم بچه ها از پایین اومدن بالا. در حالی که اون بیهوش بود و دست و چشماش هم بسته بودند! وطن فروش خائنی که با عوامل شهادت شهید شاهرودی همکاری داشت!
الحمدلله به خوبی کارمون پیش رفت. بدون شلیک حتی یک گلوله و بدون هیچ کشته و جنازه ای!
موقع تحویل الناز شد. میخواستن اونو هم ببرن که بهش گفتم: «ببین خانم! هیچ چیز تو عالم بهتر از راستگویی نیست! ممکنه بقیه حوصله و دقتشون به اندازه من نباشه و با متهم اینجوری برخورد نکنند! پس پیشنهاد میکنم بخاطر اینکه آسیبی نبینی و خدایی نکرده مدت بازجویی و حبس و محکومیتت الکی طول نکشه، فقط راستشو بگو و خودتو خلاص کن! الان واست اثبات شد که اونا هیچ غلطی نمیتونند بکنند و رفقای من نمیذارن که کوچکترین آسیبی به تو برسه! پس فقط صداقت و راستگویی!
ببین! تو الان از تیم ما جدا میشی. ازت بازجویی میکنند. حرف میزنی. حرف میزنند. مینوسی میخونن. ولی اینا هیچکدومش جای خیانتی که به جنسیت خودت کردی را نمیگیره! جای خیانتی که به مملکتت کردی را نمیگره!
برو توبه کن! تو از جنس زن، توی ذهن خیلی ها یه موجود فاحشه و پست و کالای جنسی ساختی! حتی از حرم حضرت معصومه هم شرم نکردی، طوری که برای فرار از تو ملت دست به دام حضرت معصومه میشد!
برو توبه کن! خدا برای تو هم کریمه و توبه پذیر! تو هم میتونی زندگی خوبی داشته باشی و دست از فاحشگی برداری! سر بسته برات بگم که اون دو سه تا مردی که تو باهاشون میخوابیدی، جاسوس های گردن کلفتی هستند که سبب شدن جرم تو هم سنگین تر بشه! ینی جرم یکی که به یه آدم بدبخت معمولی زنا میده برای امرار معاشش، با جرم تویی که دانسته به جاسوس های انگلیسی زنا میدادی و سبب میشدی اونا به ریش تموم مردهای ایرانی بخندن که دارن ترتیب ناموسمون را در مملکت خودمون میدن، خیلی فرق میکنه! جرم تو خیلی سنگین تره و اصلا قابل مقایسه نیست!
برو توبه کن! برو در این مدت حبس و محکومیتت، البته اگر به اعدام محکوم نشی، اما خلاصه تا وقتی زنده هستی، روی کارایی که کردی فکر کن! خدانگهدار. امیدوارم هیچوقت همدیگه را نبینیم. چون قطعا دیگه برخورد من اینجوری نخواهد بود! خدانگهدار..
بردنش. درحالی که تمام صورتش از اشک خیس شده بود و پشیمونی داشت از سر و روش میبارید. مثل کسانی که تازه میفهمند چه گندی زدن و چه خرابی به بار آوردن!
بچه ها بیخیال شهادت شهید شاهرودی نبودند دو سه تا سر نخی که ما بهشون داده بودیم را پیگیری کردن و به یه تیم هشت نفره رسیدن که سه نفرشون که نفوذی در بدنه خودمون بودند تا قبل از انتخابات88کشف و دستگیر شدند. دو نفرشون هم بعدا طی درگیری ها کشته شدن و بقیشون هم تا قبل از تموم شدن تابستون لو رفتند
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت69 هر جور دوست داری فک کن ولی خونه امیر نمیری عصبی شد -پس میشه بفرمایین
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت70
سامان میادا ....
تا چشمم به دستش افتادو اینو گفت ناخداگاه صدای قهقهم بلند شد که سریع دستموگذ
اشتم رو دهنم که صدام در نره ... از زور خنده بخیه هام اینبار شدیدتر تیر کشید ....
خودشم خندش گرفته بود انگار ....
بی توجه به غر غر احتمالیش دستشو گرفتمو دنبال خودم کشیدمش
-هـــوی ...
یهو چرخیدم سمتش ... انگشت اشارمو آوردم بالا تر و لبام یه وری کج
-میدونستی خیلی بد دهنی ...
دهنش از تعجب باز موند .... با بهت خندید ... خندیدم ...
-بیا بریم
نزدیک ماشین رفتیم سویچو گرفت طرفم ... یه تای ابرومو دادم بالا ...
-به نظرت منطقی میاد من با این وضعیتم بتونم رانندگی کنم ؟
گیج نگام کرد
-پس چیکار کنیم
در صندلی جلو رو باز کردم و نشستم توش ....
-شما رانندگی میکنی
درو بستم که یهو بازش کرد
-من؟!!
بی حوصله نگاش کردم
بله شما ...
-بلد نیستم که ...
-یاد میگیری به حول قوه الهی ...
اینو گفتم و درو کشیدم .... اول بلاتکلیف ایستاده بودو داشت نگام میکرد ... انگار از ج
دی بودنم مطمئن شدکه راه افتاد سمت در راننده ....
کمی صندلی و خوابوندم و سرمو تکیه دادم بهش ...صدای بسته شدن دروکه شنیدم روم
و برگردوندم سمتش ... خم شد و کیفشو پرت کرد رو صندلی عقب ....
چرخید و صاف نشست ... نگاش گیج روی تک تک جزئیات ماشین چرخید ....
-خلاص کن
-ها؟!
از گیجیش لبام یه وری شد ....
-دنده رو میگم .... خلاصش کن
-آها...
-پاتو بزار رو کلاج ...سمت چپیش وسطیه ترمزه اولیم گازه .... پارو که گذاشتی رو کلاج
بزن دنده یک و دستی و بکش پایین...
دستاشو آورد بالا
-باشه ...باشه تو حرف نزن بزار خودم بکنم ...
شونه ای بالا انداختم و چرخیدم جلوم.... کلاج و گرفت و دنده رو جابه جا کرد .... تا خواست بره سمت دستی سریع دستمو گذاشتم روی پای چپش که از ترس پرید ...
بی اینکه نگاش کنم پاشو فشار دادم
پاتو از کلاج برندار پرت میشیم ...
-بـ...اشه ...با...
دستمو برداشتم تا دوباره خودشو پیدا کنه ....
-پس چرا روشن نمیشه ...
سرمو برگردوندمش سمتش ... پفی کردم ...
-چون سویچ و اولا ننداختی ثانیا استارت میزنن تا ماشین روشن میشه مگه نه؟!
خودشم ازخنگ بازی که در آورده بود خندش گرفت ...
-خب مهم نیته من نیت کردم روشن شه نشد ...
دهن کجی بهش کردم
-هههه... چقد نمکی تو ...
خودشو جمع و جور کردو خندشو خورد ... ماشین و روشن کرد ... تا رسیدن به شرکت با
سرعت لاکپشتی توی خیابونا جولون داد ....
-نگهدار ...
با چشمایی گرد شده گفت
-اینجا؟!
نگاهی به سردر شرکت انداختم ...
-آره همینجا ...
با مساعدت پیغمبر و خدا و چهارده تن بالاخره پارک کرد .... کمربندمو باز کردم و پیاده
شدم .... انگار اثر دارو داشت میرفت که کم کم داشت دردم شروع میشد ... پشت سرم راه
اه افتاد که نگاش کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد