eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
915 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت9 میگن از اون مخایی بوده که مستقیم از دبیرستان اومده دانشگاه ... بچه شهر ست
جلوی اینه ایستاد و یه نگاه کلی به خودش انداخت .... امروز بد جوری هوا بارونی بود . ..یه کاپشن آبی با شلوار جین طوسی و شالگردن طوسی تنش کرده بود که با پلیور بافت طوسی و مشکیش ست کرده بود دست برد کیف نقشه کشیشو برداشت و انداخت روی کولش ... اولین بار بود که شک دا شت به اول شدنش .... میدونست کسایی که امروز توی اون اتاق طرحاشونو میزارن روی میز هم تراز با خودشن .... کم نیست . بیشترم نیست .... هم سطحن منتها با کمی پایین بالا کردن تو خلاقیت و حوصله سویچ ماشینشو از روی میز برداشت و راه افتاد سمت در ....با این ترافیک تهران بعید بو د به موقع برسه ولی دیگه خودشم به این دیر رسیدنا عادت کرده بود .... اونایکه میشناختنشم عادت داشت به بد قولیاش و بقیم باید عادت میکردن نگاهی تو آینه به خودش انداخت اگه یکم تعارف و کنار میذاشت میتونست به خودش اعتراف کنه که واقعا آدم خودشیفته ایه ... قیافه جذابی داشت سر همین جذابیتشم بود که هر دختری از راه میرسید یا پیشنهاد دوستی بهش میداد یا اینکه پیشنهادشو قبول می کرد برخلاف بقیه بچه درسخونا که بیشتریاشون دور هر تفریح سالم و غیر سالمی و خط میک شیدن زندگیشو رو اصول میچر خوند ...تو زندگیش اینکه بهش خوش بگذره مهم تر از این بود که دم به دیقه سر شاگرد زرنگیش بهش آفرین و جایزه بدن ماشینشو جلوی دانشگاه پارک کرد .... پیاده شد و طرح آمادشو از صندلی عقب برداشت ... نگاه دو سه تا از دخترای جلو دانشگاه چرخید سمتش ...نازنین وتونست با همون نگاه صدم ثانیه ایش تشخیص بده دو ترم پیش یکی از دوست دختراش بود.... عادت نداشت به بند شدن تو یه رابطه طولانی بیشتر دخترای دورو برشم میدونست حداکثر تاریخ انقضای دوستیشون تا تموم شدن یه ترمه و شاید کمتر ... بی توجه بهشون از کنارشون گذشت .... پاشو رو اولین پله نذاشته بود که سینه به سینه شد با پناه نگاشو چرخوند سمتش ...چشم دلناز و پناهم خیره روی اون بود ... نگاشو سر داد روی کیف نقشه کشی که آویزون شونه چپ پناه بود .... دوست داشت سریعتر بفهمه چی تو کله این دختر بوده که الان رو کاغذ آوردتش .... زیا د تو قیدو بند احترام گذاشت و ادای آدمای جنتلمن و با شخصیت و در آوردن نبود ولی یه نیم قدم عقب گرد کردو پناه و دلناز بی معطلی از پله ها رفت بالا .... از پشت بر اندازشون کرد .... جفتشون هیکل پری داشت .... خوشگل نبودن ولی ملاحت چهره دلنازو جذابیت چهره پناه بیشتر از خوشگلیشون تو چشم میزد ... با قدمایی سنگین و آروم پشت سرشون قدم برداشت .... پناه چرخیدسمت دلناز از گوشه چشم متوجه سامان بود که دقیقا تو چند قدیمشون ایستاده ... دستشو دراز کرد سمت دلناز .... –برو تو دیگه کلاس شروع میشه .... جزوه منم تکمیل کن تونستی .... دلناز نیم نگاهی به سامانی کرد که با بی قیدی خیره بود بهشون و چشمکی به پناه زد -باشه خیالت راحت ....من دیگه برم دستشو گذاشت تو دست پناه و از اونا دور شد ...از کنار سامان گذشت بوی ادکلن سرد مردونش تو دماغش پیچید .... دوست داشت اونم امروز جزو این چهار نفر باشه .... با و جود دوستیش با پناه گاهی وقتا حس حسادت کمرنگش نسبت به اون آزارش میداد .... پناه همیشه توی چشم بود نه به خاطر زیبایی اساطیری و خانواده و موقعیت مالی و ای نجور چیزا به خاطر اینکه همه اونو باهوش تر میدونست... همیشه متنفر بود از مقایسه شدن ... باهوش بود .... باهوش بود که توی همچین دانش گاهی با این همه سختگیری توی این رشته داشت درس میخوند ولی اینکه اون بهتر از بق ه هستشو پناه بهترین آزارش میداد .... وارد کلاس شدو بی توجه به بقیه رفت و روی تنها صندلی خالی ردیف دوم نشست ... بلافاصله پشت بندش استاد وارد کلاس شد ...پوفی کردو جزوه خودشو پناه و از کیف بیر ون کشیدو گذاشت روی میز ...تیکه ای از موهاشو که از مقعنه زده بود بیرون و با دست هل داد تو و خودکارشو برداشت ... همه حواسشو داد به صفحه سفید روبه روشو به اعدادو ارقام و حروفای انگلیسی نقش بسته روی این صفحه 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت14 پناه از در دانشگاه زدم بیرون سرمو چروندم سمت خیابون باید تاکسی میگرفتم و
امیر ارسلان فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم برداشتم و پرت کردم رو ی میز دست بردم سمت فلاسک آب جوش و ریختم تو لیوان سفالی که میشد جای پارچ م ازش استفاده کرد ... لیوان و پر کردم و یدونه چای سبز کیسه ای و انداختم توش... نگام به سبزی کمرنگی بو د که به حالت ابرو باد غلت میخورد توی لیوان ... چشمم به کاغذ رو به روم بود و دس تم حلقه شده بود دور لیوان حالا که طرحم انتخاب شد بود باید همه وقتمو میذاشتم پاش ...آدمی نبودم که به هوای رفb خارج و آزادی و این حرفا زندگیمو مختل کنم و فکر و ذکرم بشه اونور آب حتی الا نشم میخواستم طرحم جزو بهترینا باشه و برم تا ادامه درسمو بخونم و بعد برگردم .... م ن آدم اونور آبی نبودم برخلاف بقیشون که حس میکردم تنها هدفشون از وقت گذاشت برای این کار رفت و زندگی تو اونور آبه ... حتی فکر زندگی دائم اونورم عذاب آور بود ... اگه یه روز میخواستم برم خیلی چیزارو ای نور باید جا میذاشتم ... این خونه ... آدماش ... حیاطی که بهترین سالای نوجونیم توش گ ذشت ...آخر هفته های اتراق کردن تو بام تهران و با رفقا رفت پای دماوند و هوس شمال کردنای یهویی ...املتای سر صبحی بابا... غر زدنای مامان سرجمع و جور کردن ریخت و پاشام .... جا میذاشتم این چیزای کوچیکی و که با کوچیک بودنشون پر میکرد همه بزرگی دنیامو . .. دنیای من فرق داشت با دنیای اون سه تا من دنیام خلاصه میشد تو آخر هفته های خونه آقا بزرگ و دور همیامون با دختر پسرای فامیل ... من آدم گذشت از این خوشیا نبودم ولی جون میکندم واسه پیشرفت کرد ن... الان باید ج ون میذاشتم پای این کارم... لیوان و یه نفس سر کشیدم تلخیش ته گلومو سوزوند ولی عادت داشتم به این چای سبزا یی که بد جوری حالمو بهم میزد ولی اعصابمو آروم میکرد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت29 سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...ن
سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و بزاری رو بچه من حسین با خنده گفت -سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب ... -نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا با این لباسی که امشب تنش کردی ... با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد ... هدی با هم ون زبون بی زبونی گفت -دادا لباشم خوشجله ؟...بدمش به تو؟ نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم -نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید -هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم ... خندمو خوردم .... یه پیرهن خال خالی سفیدو مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش باربیم هست .....حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من -چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی ... یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام -آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ سلام به همگی ... با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش ... تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه سهیل سریع گفت -نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید لبام کجکی شد .... احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا ... تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه .... علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم ... بابا عشق درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد بازارش کرد این آرزو به دلش موند .... یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم ... سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم .... مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی...هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم . .. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون بابا روشو چرخوند سمت من ... -کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم -اخراج؟ حسین وارد بحث شد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت33 پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ... سرمو چرخوندم سمتشون .
بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان دادم ... دیگه نمیتونستم برم حس میکردم این دختر جونش در خطره کسی که میخواسته با ماشین بزنتش حالا شاید غیر عمدی و کسی که تا اینجا میاد دنبال یه چیزی که نمیدونم چیه یکم خطر ناکه .... تا دم دمای صبح کنارش نشستم ...تو جواب تلفنای خونم گفتم امشب همراه موندم ... شانس آوردم بیمارستان خصوصی بودو به لطف گندی که زده بودن نتونستن چیزی بهم بگن ... گردن درد داشت امونمو میبرید . .. نگاهی به ساعت مچیم کردم پنج و نیم صبح بود ...صاف نشستم که صدای استخونام در اومد ... نگام به پناه افتاد که خودشو جا به جا کردو چشماشو باز کرد صاف نشستم و نگاش کردم انگار از دیدنم تعجب کرد ...چشماشو دوسه بار بازوبسته کر دو با تردید گفت -تو؟! بی حوصله و خسته گفتم -دیشب تصادف کردی آوردنت اینجا از اونجای که به من لطف داشتی شخصیت کارتونی مورد علاقتو برای اسمم سیو کرده بودی بهم زنگ زدن اومدم دنبالت ... بلند شدم و نزدیکتر شدم به تختش دستامو گذاشتم رو لبه تخت وکمی خم شدم ... سایم کامل افتاده بود روش .... چشمامو ریز کردم و نگاش کردم -ببینم قضیه تو چیه که تا بیمارستانم ولت نکردن ... چشماش گشاد شد ... ترس و از نگاهش که نمیفهمیدم سبزه یا عسلی میشد خوند ...خو شم اومد بالاخره نتونست نگاشو از نگام بدزده ....خیره بودم تو چشماش من ... من... -تو؟! -می...میخوام برم ... خسته تر از اونی بودم که یکی بدو کنم ... کلافه گفتم -باشه ...پاشو حاضر شو تا ببرمت ... دست بردم از بالای سرشو زنگ و زدم .... پرستاره اومد تو اتاق بهش گفتم کمکش کنه تا لباساشو بپوشه خودمم راه افتادم سمت حسابداری ...شدیدا میل عجیبی داشتم تو یه جای گر م و مسطح که فقط بشه روش دراز کشید دراز بکشم و بخوابم شاید تو کل عمر بیست و شیش سالم انقدر بیدار نمونده بودم بلافاصله بعد حساب کردن اومدم دنبالش دستمو دراز کردم سمتش که کمکش کنم بلند شه ... خودمم جون تو تنم نمونده بود کمر و گردنم بد جوری درد گرفته بود ... با تردید خیره بود به دستم که بیحوصله دستمو بیشتر بردم جلو -ِد یالا دیگه دختر کشتیمون تردیدو کنار گذاشت و دستشو گذاشت تو دستم دستشو محکم فشار دادم که یه آخ خ فیفی گفت ...تازه نگام به چشب روی دستش افتاد جای سوزن سرم بود انگار یکم دستم و شل کردم و بلندش کردم -کیفم ... صداش خیلی ضعیف در میومد .... همونجوریکه راه میرفتم و نگام به جلو بود گفتم -میگمت حالا کجاس بیا فعلا .... کنار آسانسور ایستادیم ... حس میکردم نمیتونه زیاد رو پاهاش وایسته میدونستم زدن این حرف یکم زیادی اپن مایند نشونم میداد ولی واقعا منظور خاصی نداشتم ...با وجود بیحالی خودم اشاره کردم به بازوم -تکیه بده به بازوم اگه نمیتونی سر پا وایستی زدن این حرف همانا و رفتن اخماش تو همم همانا ...اخم غلیظی تحویلم ... -خیر ممنون ... در آسانسور که باز شد جلوتر ازش رفتم تو این دختره شعور و جنبه محبت کردن نداشت همون باید عین زمبه پاچشو میگرفتی تا زبونش قیچی شه ... تکیه داد به آینه آسانسور .... با رسیدن آسانسور ازش زدیم بیر ون ... جلوترازش قدمای بلند بر میداشتم میخواستم سریعتر برسم به ماشین .... در ماشین و باز کردم خواستم بشینم تو ماشین که دیدم با اخم سه متر از ماشین فاصله داره ... بی حرف منتظر نگاش کرد م.... واقعا کمی شیرین میزد ... -احیانا قصد ندارید سوار شید؟! تند گفت - خیر ممنون آژانس میگیرم ... اینو گفت و جلو جلو راه افتاد ی به درک زیر لب گفتم و سوار ماشین شدم همینکه رسیدم کنارش شیشه طرف دیگه ماشین و دادم پایین -هوی دختر .... عصبی چرخید سمتم -هوی ... بی حوصله گفتم -خوبه خوبه دور ور ندار بیا اینم گوشیت.... دست دراز کردو گوشیو از دستم کشید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت35 پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم
پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... یه جور احساس دین میکردم بهش ... تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید ... وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد ن اون مدارک ... نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت ... نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت .... فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال ... از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه .... تکون خورد ولی بیدار نشد ... گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه ... دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ....صدای ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت ... اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود ...چشماشو آروم باز کرد ....کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم -بیدار شدی؟.... نهار آمادس ... نگام کرد .... بی حرف ...مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود ... بلند شدو دستی به گردنش کشید -اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم لبخندتصنعی زدم -نه ازاونوره با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم ... راه افتاد سمت حموم ....رفتم ازاتاقم یه حو له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش ... بی تشکر درو بست ... برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز ...میخواستم یه جورایی با این ناهار از زیر دینش بیام بیرون .... به ده دیقه نرسید که اومد بیرون .... مستقیم اومد سمت آشپز خونه ....برنج توی دیس و گذاشتم سر میز -بفرمایید -خیلی ممنون ..زحمت کشیدی با بهت نگاهش کردم ... انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره تشکر میکنه ازم ... سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز.... بشقابشو کاملا پر کرد ... خودمم کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم ... اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او لین جملش .... اولین لقمم کوفتم شد -چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟...پدری مادری برادری سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن ... -کسی نبوده لابد دستای اونم بی حرکت شد -یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟ لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود -گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی....بامعرفته ...باهم خوبیم .... منو بی ک سی خیلی وقته همه کس و کار همیم ... حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد -پس پدرو ماد... -چهارساله پیش مردن .... جفتشون -تصادف کردن؟ داشت کلافم میکرد .... نگاش کردم -من گشنمه ... فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم میذاشت دهنش ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت40 چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ...
پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف .... حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین میومد ... حق نداشت ... حق نداشت منو متهم کنه ... سامانی و متهم کنه که.... باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم .... اشتباه cیکردم ....خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار ... سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم .... صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید ... . حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم ... تو خونه خودم .... تو خونه خودش .... خم شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم ...میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو ... میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد .... م یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت ... دستام میلرزید .... عقب عقب رفتم ... یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک گذشته .... گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده .... گذشته که آدم اجیر کرده برای زیر گرفتنش .... نگام دور تا دور اتاق چرخوندم .... گوشیم توی شارژ بود .... دویدم سمت گوشی .... بر ش داشتم ... صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم ... هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن .... دوید م سمت پنجره ... لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو ون شد روی زبونم .... بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش .... به عرض ده سانتیش قد گذاشتن یه کف پا روش جا بود .... دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه .... از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ....تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون .... گوشیمو تو دستم آوردم بالا .... با اولین دونه بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید ... خدایاخودمو میسپرم دست خودت .... گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم ش ... دستام میلرزید .... بدم میلرزید ... توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم ... "امیر ارسلان امیری " -کو پس؟ نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم ... بارون شروع شد.. . نمیدونم.... تحت نظر داشتمش .... از خونه نیومده بیرون الهم صلی علی. .. -الو.... صدام زمزمش بیشتر شد "محمد و آل محمد ... الهم صلی علی محمد وآل محمد" -الو .... الو پناه خانم؟... پناه ... بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم .... گوشی و آوردم بالا .... -کمکم کــ... -پس کو کدوم گوریه .... نزدیکی صداش بند آورد صدامو .... قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد ... -الو پناه ....کجایی تو دختر چی میگی... شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد ... خدایا امیدم فقط به توئه .... پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت .... داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ....میترسیدم از مردن ... خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از ش ....مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!....نه هنوز بیست و سه هم نشده بود .... پام بیشتر لر زید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت44 پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی ب
گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خونه بودم ... خوcون تو یه جای پرت بود جز آدمای لات و لاابالی و معتاد و دزد کسی پاشو نمیذاشت اونطرفا ... درسته جفتشون آدم درست و حسابی نبودن ولی بزرگترین لطفی که بهم کردن این بود که میذاشتن درس بخونم اونم تو یه مدرسه ای که بچه هاش به جای دکتر مهندس معلوم نبود قراره چه زخم جدیدی بشن رو زخمای این مملکت .... گذشت ... عادت کرده بودم .... عادت کرده بودم به دختر سعید عملی بودن ....شونزده هفده سالم بود که دیگه عملش خیلی سنگین شده بود ... یه شب فقط دیدم که اُور دوز کرده و مرده ... حسس خاصی نداشتم بهش ... ولی خب با همه بدیش بابام بود ... با همه کمرنگ بودنا ش تو زندگی بقیه واسه من پررنگ ترین نقطه زندگیم بود .... بعد مردنش نرگس ...مادرم حسابی افتاد رو دور ... یبار رفته بود خونه یکی از این کله گنده ها واسه کار .... چشمامو محکم روی هم فشار دادم .... -مثلا کار .... اینبار فرق داشت طرف عین بقیه جوون و خام نبود ....اولین بار وقتی دیدم ش که نرگس و رسوند خونه و من بعد مدرسه مونده بودم پشت در چون کسی تو خونه نبودو کلیدم نداشتم .... یه مرد حول و هوش پنجاه پنجاه و چهار ساله .... خوشتیپ و اتو کشیده .... از همون او ل خوشم نیومد از طرز نگاهاش ولی ساده رد شدم از کنار این نگاها .... هفده سالم بود و قرار بود برم پیش دانشگاهی ... نرگس به یکی دو هفته نکشید که گم و گور شد ... هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت فقط یه روز اومد همه وسایل و لباساشو ریخت تو یه ساک رنگ و رو رفته و گفت داره میره شوهر کنه .... منم دیگه از این به بعد باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ... گیج بودم ... هنگ کرده بود مخم ... من ؟... گلیم خودمو باید از آب میکشیدم بیرون ... منی که یه عمر تو مرداب زندگی کرده بودم ... محتاج نون شبم بودم چه برسه به مدرسه اونم نه یه مدرسه عادی .... بعد ابتدایی تو مد رسه تیزهوشان قبول شدم و به لطف همینکه مفت در میومد براشون گذاشتن درسمو بازم بخونم .... سرو کلش پیدا شد .... حاج آقا پایــــــدار .... هه ... گفت کمکم میکنه ... گفت درسمو میزاره بخونم ... گفت میشه حامی ... گفت و گفت و گفت .... وسوسم کرد واسه در اومدن از این مرداب ... گفت هر چی بخوام همون میشه به شرط اینکه اونی بشم که اون میخواد .... شدم اونی که خواست نگاهی به صورت پر از بهتش انداختم .... انگار قفل کرده بود .... با زبونی که انگار تو د هنش نمیچرخید گفت -معـ...معشوقشــ... پریدم وسط حرفی که میدونستم چیه -زنش شدم .... شدم صیغه مردی که دخترش از من بزرگتر بود .... شدم صیغه مردی که نو ش فقط چند سالی از من کوچیکتر بود ... چشماشو محکم ر وی هم فشار داد ...انگار داشت بهم میریخت عصابش ... -اینا چه ربطی بهم دارن ... داری گیجم میکنی ... ادامه دادم حرفمو تا گیج ترش نکنم ... -ریس بانک بود و یه کله گنده با نفوذ .... به لطفش همچین دانشگاهی قبول شدم .... شیش ماهه پیش بود که خسته شدم ...خسته شدم از اسم زن صیغه ای روم بودن ...از ز یادی بودن وسط یه زندگی .... خسته بودم از تحمل مردی که سنش بیشتر از بابام بودو کثافتکاریاش بیشتر از هر آدمی ... حاج آقا پایداری که واسه دوزار پول بیشتر از دختر خودشم گذشته بودو دو ستی تقدیم یکی از بازاریا کرده بودتشو هر گند دیگه ای از اختلاص و دزدی تا کلاه گذاشتن سر مردم و قاچاق میکرد .... حالم از خودم و پیر مردی که تا چشش به یه دختر خوش برو رو می ا فتاد سریع صیغش میکرد و یه دختر دیگم به دخترای حرمسراش اضافه میکرد .... میخواستم بکشم بیرون ... میخواستم از زیر بیلیطش بیام بیر ون ولی نمیشد ... زور داشت ... پول داشت .... گفتم میخوام تمومش کنم .... گفت وارد شدن هر زن و دختری تو زندگی حاج آقا پایدار دست خودشه ولی خارج شدنش دست اونه .... خبر داشتم از گنداش .... کثافتکاریاش ... خلافاش ..مدارکشو دزیدم ... تهدیدش کردم .... گفت بیخیال میشه ... صبغه رو فسخ کرد ...هنوزم میترسیدم از خودشو آدماش .. گفتم مدارک و تحویلت نمیدم .... گفتم تا وقتی من امینیت دارم مدارکتم جاش امنه .... اولش گفت باشه ولی ... -ولی چی ؟ نگاش کردم این لحن تلخش واسه چی بود ؟ این عصبانیتش سر چی بود؟... -اما دو روزه پیش آدماشو فرستاد سر وقتم تا با ماشین زیرم بگیرن.... دیشبم فرستاده بودتشون خونم .... دیگه مدارک و نمیخواد جونمو میخواد.... میخواد بمیرم که اون مدارکم باهام دفن شه ... دستاشو مشت کرد –چرا نمیری پیش پلیس؟...اگه به خودت و اون مدارک مطمئنی چرا شرشو از سرت وا نمیکنی ... پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت63 میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند
اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم .... استاد اون روز امتحان قرار بود بگیره ... اونروز کلاس زودتر تعطیل شدو به تبعش منم با ید زودتر میرسیدم خونه .... هنوز هفتم نشده بود که کلید انداختم و وارد خونه شدم.... از صدای آب حموم فهمیدم اومده ... داشتم میرفتم لباس عوض کنم که یهو چشمم به تابلوی ون یکاد روی دیوار افتاد که پایین اومده بود .... وقتی خشکم زد که چشمم به دریچه گاو صندوق کوچیک پشتش افتاد ... ندیده بودمش ... تو تمام این مدت هیچوقت توجهم به اونجا و اون دریچه نیافتاده بود . ... یه حسی وادارم کرد برم و ببینم چی اون توئه....ترسیدم خواستم بیخیال بشم ولی در بازش بیشتر وسوسم کرد .... سریع رفتم سمت صندلی که پایینش بودو ازش رفتم بالا تا قدم بهش برسه ... دست بردم توش ... هیچی جز یه مشت کاغذ نبود ولی اینکه اون این کاغذارو اینجا داره پنهون می کنه معنیش جز اینکه اون کاغذا خیلی براش مهمن چیزه دیگه ای cیتونست باشه ... همیشه تو فکر این بودم که یهجوری دورش بزنم و میدونستم یه زمانی میرسه که باید ا ین کارو بکنم و برای اون زمان باید یه چیزی تو مشتم داشته باشم ... گوشیمو در آوردم و شروع کردم از تک تک صفحاتش عکس گرفتن ... با صدای قطع شدن صدای شیر حموم هل کردم ... همه رو چپوندم سر جاشو خیز بردم سمت کیفم ... برش داشتم و از خونه زدم بیرون .... نباید میفهمید اومدم خونه و چی دیدم ... یکم دست دست کردم و بعد یه ربع رفتم تو .... همه چی مثله قبل بودو تابلوی و ن یکاد سر جاش .... با دیدن عکسا یه چیزایی دستگیرم شد ... از اینگه حاج آقا پایدار داره یه کارایی میکنه که اگه رو بشه دودمانشو به باد میده و هر چی تو همه این سالا رشته بود پنبه میشه . از اونروز تصمیم گرفتم به جمع کردن اون اسناد .... یه دوربین گرفتم و دقیقا روی بوفه که میشد روبه روی اون گاوصندوق جاسازیش کردم ... رمز گاوصندوق و راحت به دست آوردم .. از اون روز تا همین چند ماهه پیش شروع کردم به جمع کردن کپی همه کثافت کاریاش تا اینکه بالاخره چند ماهه پیش اصل همشونو برداشتم و رو کردم .... تهدیدش کردم و ازش جدا شدم ...ولی .... ولی کسی نبود که بیخیال بشه و نشده ... مهیار-اون مدارک الان کجاست ؟ -دیروز سامان رفت اونارو بیاره که اون اتفاق افتاد ... فک کنم پیداشون نکرده ... فرزام-مگه کجا بود ... -قبلا یه جاساز تو آشپز خونه درست کرده بودم گذاشته بودمش اونجا زیر سرامیکا ولی دفعه آخر تشک تخت و باز کردم و گذاشتم توشو دوباره دوختم ... فرزام –سامان گفت پیدا نکرده ؟ شونه ای بالا انداختم ... -انقد ذهنم درگیر بود که اصلا نپرسیدم ازش ...یعنی وقتم نشد مهیاررو به فرزام کرد -یه زنگ بزن بیمارستان بگو وصل کنن اتاقش ازش بپرس ببین پیداشون کرده یا نه ... مم کنه همون شبی که اومدن تو خونش پیداش کرده باشن ... نگام چرخید سمت امیر که صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت -من تا اونجایی که خودم میدونستم و براشون گفتم ... حرفی نزدم و فقط سر تکون دادم .... گوشم به فرزامی بود که انگار با بیمارستان تماس گرفته بود -لطف کنید وصل کنید به اتاق آقای سامان ... نگاه سئوالیش روی من و امیر چرخید ... امیر زودتر از من گفت -حسین پور -سامان حسین پور ... سرگرد فرزام شمسایی هستم ... .... چشمم بهش بود .... نیم نگاهی بهم کردو حواسشو داد پی گوشی تو دستش ... -الو ...سرگرد شمسایی هستم ... ممنون .. الان امیرو خانوم خطیب اینجان .... خانوم خطیب ماجرارو تو ضیح داد ... انگار رفته بودی برای آوردن مدارک پیدا کردی؟ اخماش رفت توهم ....نگاهی به من کرد -اوکی ...که این طور ممنون پس ... خدافظ گوشی و گذاشت و نگاشو دور تا دور روی ما چرخوند و روی من متوقف کرد -انگار رفته مدارک و برداره که متوجه شده یکی داره میاد سمت خونت ... احتمال داده به مدارک توی دستش شک کنه برای همین اونارو پشت گلدون واحدت انداخته .... مهیار-بهتره سریعتر برش داریم ... فرزام سری تکون داد . -آره ولی قبلش بهتره یه جای اسکان امن برای ایشون پیدا کنیم .... نباید روی جونش ریسک کنیم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت100 آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم ... قبل مخالفتش درو باز کردم
اون سی دیقه کذایی برامون شاید طولانی تر از سی سال بود ... نگامو چرخ میدادم رو صورت بچه ها که از استرس چشماشون تند تند باز و بسته میشد .. توی این پنج ماه با وجود همه مشکلات همه زورمونو زده بودیم .... حتی وقتی گفتن باید یه ماه زودتر ارائه بدیمم ناامید نشدیم ... بعد این چه به مسابقات بریم و چه نریم این گروه منحل میشد و هر کدوممون میرفت رد کارش .... تصمیم برای انتقالی جدی بود .... اگه به مسابقات راه پیدا نکنیم انتقالی میگرفتم به یه شهردیگه ... میخواستم فرار کنم ... از خودم ....از آدمای درو ورم .... از... نگاش کردم .... داشت با خونسردی هرچه تمام تو اوج آرامش توضیح میداد ... صداشو ن میشنیدم فقط لباشو میدیدم که تکون میخورد .... جدایمونم عین آشنایمون عمرش به دوسه ماه میرسید ... دیگه باید وانمود میکردیم تو زندگی هم نه پناهی بوده و نه سامانی هر روز وانمود می کردم به ندیدنش و ساده از کنارش گذشتم در حالیکه بود ... نادیده میگرفتمش ولی بیش تر از همه و بیشتر از همیشه تو چشم بود ... سامانی که گفت بعد من زندگی میکنه و زندگی کرد ... منی که سامان برام حکم نفس و داشت هم داشتم بدون نفسم زندگی میکردم .... آدما موجودات جالبین ... باهم نمیتونن بمونن ولی بدون هم و به یاد هم خوب میتونن ز ندگی کنن ... بدون سامان چیزی تغیر نکرد ... صبح همون صبح بود ... صدای کلاغا همون صدا بود ... بازم دوازده میخوابیدم و هشت بیدار میشدم ... هنوزم غذا میخوردم ... هنوزم بی نفسم نفس میکشیدم ... زندگی همون زندگی بود و روزام تکرار مکرر سریالی بود که روز قبلش دیده بودم ... هیچ فرق نمیکرد جز یه چیز .... همه چی عادی بود الا یه چیز .... یه چیزی اون ته تهای قلبم ... جایی که پنهون شده می ون بی تفاوتیام ... اندازه یه آدم خالی بود .... همه چی تکرار میشد حتی ضربان نامنظم قلبم وقتی ناخواسته هم که شده مخاطبش قر ار میگرفتم ولی این جای خالی قصش فرق داشت ... هر روز تنگ تر از روز قبل میشدو همزمان جای خالیش بزرگ و بزرگتر میشد .. سامان همون سامانی بود که قبل این پنجماه میشناختم ... حالا شاید کمی آرومتر و ملاحظه کار تر ولی همون سامان بود ... شاید به اندازه من عاشق نبود ولی برای من همینکه بود کفایت میکرد ... خودمو زودتر از اونیکه تصور کنم جمع و جور کرده بودم ... قبول ایدز داشتم ... قبول د یگه ته خطم ... ولی گاهی وقتا به یه جایی میرسی که میگی نقطه سر خط ... باید از اونا میساختم خودمو ... بی سامان ... مثله همه این سالایی که نبود .... قبول کردم جدا شدیم .... دردناک ترین جداییا اونایی هستن که نه کسی پرسید چرا و نه کسی گفت چرا .... تو زندگیم یاد گرفتم درد بکشم و دم نزنم ... درد زیادم بد نیست.... گاهی با اشک میشه آرومش کرد ... تو زندگی ماها همیشه یه حرفایی هست که گفته نمیشه و این حرفا همونایین که تبدیل میشن به اشک و میچکن روی گونمون ... صدای دست زدناحواسم گرفت از سامانی که نگاه جدی ولی پیروزش خیره به جمعیت ر وبه روش بود ... صدای مردی که گفت نتایج تا نیم ساعت دیگه اعلام میشه تو گوشم اکو داد ... بچه ها هجوم بردن سمت ارسلان و بقیه ... موهای خیس سامان و دستمال خیس تو دست ارسلان نشون میداد همچینم بی استرس کا رو تموم نکردن .... همراه رعوفی و بقیه منتظر تو ردیف سوم نشستیم .... دوتا طرح کلا باید معرفی میشد .... بچه های شریف پشت سرمون بودن ... و صدای پچ پچشون و میشد شنید ... -این گروه و ما میریم ... چرخیدم عقب ... نگام کردقیافه ی معمولی و مردونه ای داشت ... دوستاشم نگام کردن .... یه گروه کلا پسرونه بودن انگار .... پسره سری برام تکون داد و همو نجوری جوابشو دادم ... -بچه های امیر کبیرین دیگه ؟ با صداش سر بچه ها چرخید سمتشون ... میثم-آره شما بچه های شریف بودین دیگه ... سری تکون دادن همون پسر اولیه دستشو دراز کرد سمت میثم ... -یوسف کریم زاده هستم ... سرگروه بچه ها مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت105 خواستم نگاموبگیرم ازش که دیدم باز سرشو آورد بالا .... بااون موهای پرکلا
برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد .... نمیدونم چرا بغصم گرفته بود .... کمی خودمو کشیدم داخل ماشین که باز تکو ن خورد همونجا ایستادم و خم شدم با قفل فرمان تو دستم با همه قدرتم از تو کوبیدم به در کنارش ..... فایده ای نداشت باز نمیشد .... نفس عمیقی کشیدم و آخرین راه چاره رو امتحان کردم .... از ماشین اومدم بیرون و کاپشنمو در آوردم زیرش یه تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم .... بار ون تند تر و تند تر شده بودو دیگه کسی جرأت نمیکرد بیاد تو این جاده .... رفتم داخل ماشین و کتمو پرت کردم روی بچه .... بسم اللهی گفتم و قفل فرمان و آوردم بالا و از تو کوبیدم به شیشه پنجره و شیشه خورد شدو ریخت بیرون .... سریع اومدم بیرون رفتم سمت شیشه ... دستمو از شیشه آوردم تو تا درو باز کنم که حس سوزش شدیدی زیر بازوم دادمو در آورد ... وقت فکر کردن به خودمم نبود ... هرچی با دستگیره از تو ور رفتم بازم باز نشد .... چاره ای نبود .... سرمو آروم از شیشه بردم داخل ... سعی کردم بی توجه باشم به سوزش بازو و گردنم .. . شیشه های کناره پنجره باقی مونده بودن و بد جوری گردنمو میبردیدن .... دستمو رسوند م به بچه و کمربندشو باز کردم .... هنوز هق میزد ولی ضعیف تر از قبل .... کتمو کامل پیچیدم دورشو بیرون کشیدمشو مو قع بیرون آوردن روی بازومم خراش عمیقی برداشت .... نگاش کردم ... سالم بود ولی چشماش از روز گریه باز نمیشدو گلوش انگار دیگه خشکید ه بود و توان جیغ کشیدن نداشت ... ناخداگاه خم شدم و صورتشو بوسیدم.... باز کتو کشیدم رو صورتشو گذاشتمش رو زمین .... خم شدم کیفشم برداشتم دیگه اصلا زخمام و حس نمیکردم .... کیف بچه و کیف مدارک و برداشتم و خم شدم بچه رو بغل کردم ... زخمم بازم تیر کشید .... سریع از ماشین دور شدم ورفتم سمت ماشین خودم ..... در عقب و باز کردم و گذاشتم ش رو صندلی و کیفارم کنارش ... خونریزیم شدید بود .... دیدم نمیتونم بندش بیارم ... سرمو خم کردم و با یه حرکت تیشرتمو از تنم کشیدم بیرون .... گردنمو پاک کردمو تیشرت و چرخوندم دور بازوم و با دندون سفت بستمش .... کتمو از روش برداشتم و تن خیس مو باهاش پوشوندم .... بی معطلی سوار ماشین شدم ... باید اول از اینجا دور میشدم .... . بچه آروم ناله میکرد و من ذهنم هر دیقه آشفته تر از قبل میشد .... همینکه وارد تهران شدیم زدم کنار .... دیگه کاری از دستم برای خانوادش بر نمی اومد ... نباید میذاشتم بلایی سرش بیاد .... خم شدم و بغلش کردم آوردمش جلو ... قیافه مظلومش با اون چشمای سرخ و لپای آویز ون غم انگیز ترین صحنه ای بود که به تموم عمرم دیده بودم .... کیفشو از پشت کشیدم جلو .... نزدیک یه سال و نیم دوسالش میشد به گمونم .... فلاکس کوچیکو شیشه شیر خشکشو در اوردم به لطف سایه خوب بلد بودم این چیزارو سریع براش یه شیشه شیر گرفتم و گرفتم جلو دهنش .... تقلای لبای کوچیکش برای میک زدن به شیشه شیر اشک و آورد تو چشمام .... منی که م رد بودم . نمیدونستم گریه چیه بغض کرده بودم برای این بچه ای که توی این دنیای بی درو پیکر قرار بود بی کس بمونه ... دستای تپل کوچولوشو دور شیشه حلقه کردو چشماش آروم آروم بسته شد .... خم شدم و بوسیدم پیشونیشو ...انگار از اون تصادف فقط این فرشته قرار بود سالم بمونه .... کیف مدارکو برداشتم .... رمز میخواست .... طبق معمول سه تا صفرو زدم و باز شد ... لبخند تلخی زدم ... انقدر ساده و بی شیله پیله بودن که ساده ترین رمزو برای دارو ندار شون میذاشتن... شناسنامه هارو از توش برداشتم و بازشون کردم ... "سید علیرضا موسوی"پس سید بودن .... شناسنامه دوم ماله زنش بود "نازنین احمدی" .... قیافه زن امد تو سرم و چشمامو روهم فشار دادم .... یه دستم زیر سر بچه بود و داشت تیر میکشید کمی آوردمش بالا ... "نوا موسوی" نگاهی به قیافش کردم و دلم گرفت پس اسمش نوا بود .... خوابیده بود ... ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... نوارو تو بغلم نگه داشتم .... بد جوری داشتم سر در گم میشدم میون اتفاقات درو برم که هر ثانیه یه سکانس جدید ا زش کلید میخورد ... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ... طرفای دوازده شب بود ... از چراغای روشن معلوم بودسایه اینا خونه مان و شب نشینیه .... درو که باز کردم نگاها چرخید سمت منو یه لحظه انگار همه رو برق گرفت ... سهیل زودتر از بقیه به خودش اومد مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت151 سامان لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم .... دلیل
پناه نگام دو دو میزد تو سالن ... نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میومدن و میرفتن هرکدوم سمتی میشستن ... بی قرارو کلافه دور خودم میچرخیدم ... نمیتونم کنارش باشم ... حداقل که میتونم دلخوش به دیدنش باشم .... دل دل میکردم برای دیدنش ... نه حواسم به مهمونا بودو نه حواسم به ارسلان و عروس عروسکی که کنارش بودم ... دلم دل دل میکرد برای دیدنش . این جمله هر بار با شور بی شتری داد میزد تو دلم کلافه بودم از اینکه شاید نیومده بود ... از اینکه ندیده بودمش ... میترسیدم از اینکه بیادو تنها نیاد ... میترسیدم از اینکه فراموش شده باشم شیش هفت ماه وقته خوبیه برای فراموشی ... برای ندیدن و دل کندن.. همزمان با عروس و داماد وارد شدم و چشم چرخوندم و دنبال داماد خیال خودم گشتم . .. دور خودم چر خیدم و نگاه چرخوندم و قلبم ایستاد وقتی گوشه نشین قلبمو تو گوشه سالن زیر نور کم دیدم و چقددلم تپید وقتی نگاشو خیره تو نگام دیدم .... هنوز همون بود ... همون نگاه بود حتی اگه از پشت شیشه عینک خیره بود بهم ... برف شادی که زدن و یهویی خورد تو صورتم بهونه خوبی شد برای اشکای گوله شده تو چشمام .... دویدم سمت دستشویی و درو بستم ... چشمای سرخم خیره روشویی بود و با همه قدرتم سعی میکردم اشکمو پس بزنم .... سخت بود خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بزنی به بی خیالی وقتی همه روزای این هفت ماه و با خیالش سر کردی ... شاید روزا خودم بودم بی فکرش ... و لی امان از وقتی که شب میشد و من بودم و اتاقمو و تنهاییام از میثم شنیدم که مادرش براش خیالاتی داره ... گفت میخواد عین ارسلان دستشو بند کنه و بعد بره ... نباید میشدم یه دستبند رو دستاش ... دست بردم سمت گردنبندم و حلقه ساده طلایی رنگمو که خریده بودم و از زنجیرش بیر ون کشیدم .... همیشه آرزو داشتم اگه روزی عروس شدم از این حلقه ها بخرم .. فقط یه ردیف نگینای ریز داشت و برق میزد تو لابه لای انگشتای سفید .... به قول رز شاید نمیتونم هیچوقت به آرزوهای بزرگم برسم ولی حداقل میتونم آرزوهای کوچیکمو که بر آورده کنم .... هفته پیش خریدمش و تصمیم گرفتم دستم کنم.... دستم کنم و یه همراه کنم باخودم ... آب نزدم به صورتم .. حیفم اومد ... امروز شاید تنها روزی بود که برای عروسی و مهمونی رفته بودم آرایشگاه و سنگ تموم گذاشته بودم برای خودم ... خودمو مرتب کردم و از دستشویی زدم بیرون .... اینبار سعی کردم عادی باشم و چشم تو چشمش نشم .. -سلام ... نفسم بند اومد از شنیدن صداش درست بیخ گوشم .. تند چرخیدم سمتش ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت168 بلند خندیدم .... این پسر هرچی میگذشت غرب زده تر و دله تر میشد ... -کجا
سامان نگام به پاهای تپل مپل نوا بود که میدوئید سمتم .... روی زانو خم شدم و دستامو براش باز کردم ... خودشو پرت کرد تو بغلم ... -خسته شدم .... موهای خرگوشیشو مرتب کردم و بوسه ای روی پیشونیش زدم و بلند شدم ... -منم خسته شدم عزیزم ... با اون لپای آویزونش که هنوزم که هنوز خوردنی تر از قبلش میکرد بغ کردو نگاه معصومشو دوخت تو صورتم -یعنی منو نمیبری سینما ....تو قول دادی بابا ... خندیدم و سفت به خودم فشارش دادم -مگه نگفتی خسته ای .... طلبکارانه دست گذاشت روی کمرش -خب خستم که خستم اونجا رو صندلی بشینم خستگیم در میره دیگه ... بی توجه به غراش روی صندلی نشوندمشو کمربندشو بستم درشو بستم .... -بابـــا... -بعله تو قول دادی ... بد جنس شده بودم... -نوا عزیزم خسته ایم هر دو ... با دستای مشت شدش کوبید رو صندلی بابـــا اون حرص میخورد و من خندم میگرفت از این همه لوس بودن دختربابایی ...نوای زندگیم ... بالاخره با نگهداشتن ماشین جلوی سینمای مورد نظرش صداش قطع شد .... -آخ جون .... بی اینکه منتظر من بمونه کمربندشو باز کردو پرید پایین .... به حالت اخطا ر و کمی عصبی اسمشو صدا زدم -نوا ... -بعله بعله میدونم کار خطر ناکی انجام دادم ... -دوست ندارم دیگه تکرار بشه ... بی حرف با کله تائید کردو جلوتر از من راهی شد ... صدای گوشیم هم باعث نشد ثانیه ای نگامو ازش بگیرم و دستمو جلو بردم و دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم .... گوشیمم با ا ون یکی دستم گرفتم ... -الو ... صدای سایه لبخند آورد رو لبم -سلام...چطوری؟! -وای سامی .... دلم تنگت بود ... حواسم هنوز پی نوایی بود که داشت به انتخاب و خری د هله هوله هاش میرسید ... -لابد حسابی چاق شدی که تنگ شده ... -سامان تو آدم نمیشی نه؟ -هنوز اونقدر بی غیرت نشدم بزارم تنها بمونی ... صدای مامان از اونور تو گوشم پیچید -بده بده منم باهاش میخوام حرف بزنم ... دست بردم و جعبه چیپس و پفکاو از دستش کشیدم بیرون که با سماجت سفت چسبیده بودشون ... سلام و احوال پرسی مامان از یه طرف و درگیریم با نوا از طرف دیگه کلافم کرده بود .... نمیدونستم حواسم و بدم پی کدومشون ... با سوزش دستم آخی گفتم و دستمو سریع کشیدم ... همه چی و زد زیر بغلشو دوید تو سالن ... -چی شد ... سامان مادر ... میگمت چی شد چرا جواب نمیدی ... هیچی ... هیچی مادر من ... شما چطورید بابا بچه ها .. همه خوبن فقط جای تو خالیه پس کی میای ما یه نظر ببینمت ...مادر دلم پوسید تو این خونه ... میدونی چند وقته ندیدمت ؟! -الهی من قوربون اون دلت بشم میام ... سرم اینور یکم شلوغه وگرنه همینکه سرم خلو ت تر شه حتما میام -هی میگی میام میام ... مگه بچم که وعده سر خرمن میدی ... بی توجه به غرغراش با چشم دنبال نوا گشتم و روی ردیف دوم پیداش کردم ... با اون موهای بلند خرگوشی و سو یشرت نارنجی شبرنگش مگه گمم میشد ... اخمی بهش کردم که نیششو برام باز کردو من کنارش نشستم ... -خب حالا گله گلیات به سرم ایشالا عروسی دخترم ... جای گله گذاری بگو ببینم خودت چطوری اونورا خبری نیست ... چند دقیقه ای حرف زدیم که بالاخره رضایت دادو دل کند عآدت کرده بودم به این گله گذاریا ... من روش زندگیمو انتخاب کرده بودم ... نه میخواستم عین این مرتاض های هندی بشم نه خودمو حروم کنم .. این روشی بود که برای خودمو زندگیم انتخاب کرده بودم.. الان همه زندگی من خلاصه شده بود توی وجود دوآدم ... خودم و دخترم ... بزرگ کردن نوا سخت بود ... خیلیم سخت ... وقتی پسر بیخیال و از همه جا بیخبری مثله من همچین ریسکی و با اون همه مشغله و مشکل قبول کرد پی همه چی به تنش مالید ... هنوز دردسرایی که بابا سر رسوندن نوا پیش من و کشید یادمه .... سختی های زیادی و تحمل کردم .... حالا نوای من کنارمه و بو دنش جای نبودن همه آدمای درو ورمو پر میکنه .... آدمایی که میخواستم باشن و نیستن .... زندگی ما تند تر از اونیکه انتظارشو داشتیم داشت پیش میرفت ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت