کمک!
رضا در صف نانوایی ایستاده بود که پیامک "کمک به دادم برس" از طرف برادرش،روی صفحهی گوشی آمد.
رنگ صورتش مثل لبو سرخ شد و به سرعت به سمت خانه رفت. دلشوره داشت. یاد پیامک "کمک" دوستش افتاد که دیر دیده بود و او به کما رفته بود.
هرچه تماس می گرفت، حمید پاسخ نمیداد، نگران تر شد. قدم هایش را تندتر کرد.راه ۵ دقیقه ای برایش طولانی تر شده بود.
دست و پایش جان نداشت، به سختی کلید را به در انداخت. وقتی داخل خانه شد،همه جا ساکت بود.
به زحمت خود را به اتاق حمید رساند، در را باز کرد. حمید را ایستاده روی صندلی دید. با اشاره گوشه دیوار را نشان داد و گفت: "موش !موش!"
✍️نجمه صالحی
#مینی_مال
#نجمه_صالحی
#یاصاحبنا
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60