آخرین سیب
با صدای تلقتولوق طلق زردرنگی که روی شیشه شکسته اتاق زده بود به آرامی چشمانش را باز کرد، طبق عادت همیشگیاش نگاه مهآلودش را به سمت تخت گوشه اتاق چرخاند تا ببیند از کپسولاکسیژن بابا چقدر مانده که به یادش افتاد نفس او دیگر در قفس ماسک پلاستیکی اکسیژن نیست!
تخت چوبی زهوار در رفته با پتوی قهوهای پلنگی رویش مدتها بود که سنگینی تن بیرمق بابا را نچشیده بود.
نگاه خوابآلود و کمیخیسش به میخهای روی زمین افتاد، دستان سفید و بلندش که زبرزبر شده بود را روی فرش کنارش کشیدتا عینکش را پیدا کند. عینک سرمهای مستطیلیاش را به چشم گذاشت و موهای خرماییاش را از صورت کنار زد. گذر زمان را از روی ساعت کوکی قدیمی که خروسی در آن نوک به زمین میزد و گوشه شیشهاش ترک خورده، مشاهده کرد. ساعت ۱۱:۴۷دقیقه با حساب سر انگشتی که کرد تقریبا ۳ ساعت وقت مانده بود و یک کوه میخی که باید صاف میکرد و به اصغر آقا نجار تحویل میداد. از جا بلند شد، موهایش را محکم با کشسفیدی بست و سمت یخچالسبز رفت. یخچال غرغرویی که همیشه دور دهانش نمدار است و با صدای جیغ، کار میکند. داخل آن که گوشه دیوارههایش زنگ زده بود و پلاستیک طبقههایش زرد شده بود جز یک شیشه کشک و یک دبه ترشی و آخرین سیب نذری مادر شهید همسایه، چیز دیگری نبود؛ سیب را برداشت و همانطور که با آب سرد آن را میشست با خودش گفت:«اگر حسین تک پسر همسایه که هر ماه سیب سرخی را مهمان یخچال غرغرو ما میکند نبود، جواب صدای نالهٔ شکم گرسنهام را کشک و ترشی میداد ؟»✍️فاطمه خانی حسینی
#پودمان_چهار_داستان_نویسی
#انیمیشن
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.