*پابرهنه شدن #شهید_عباس_بابایی
یکی از روزهای محرم به همراه عباس [سرهنگ خلبان عباس بابایی] و چند تن از خلبانان، مأموریت حساس و مشکلی را انجام دادیم و به جایگاه برگشتیم. به اتفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان، ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: ما پیاده می رویم. شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید. من هم به تبعیت از او سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم.
پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه ٢ رسیدیم. صدای جمعیت عزادار، از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف دسته عزادار. بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچم های دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیک تر می شویم، چهره عباس برافروخته تر می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم، دیدم عباس کنارم نیست. وقتى برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتین هایش است!! ایستادم و نگاهش کردم. او پوتین و جورابش را از پا درآورد. آنگاه بند پوتین ها را به هم گره زده و آن را به گردن آویخت. سپس با بی اعتنایی از کنار من گذشت. با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد «حرّ بن یزید ریاحی» افتادم که به حضور امام (علیه السلام) شرفیاب می شود. او در حالی که به دسته عزادار نزدیک می شد، دست هایش را از آستین درآورد و بالاتنه لباس پروازش را دور کمر گره زد و با گام های تندتری از من فاصله گرفت. من بی اختیار محو تماشای او بودم. نگاهم، هم چنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود.
او حالا چند لحظه بود (که) در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش، نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان به سوی مسجد پایگاه می رفتند. من تا آن روز، گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می کنند، ولی ندیده بودم که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل، عزاداری و نوحه خوانی کند.
راوى: سرهنگ خلبان «فضل الله جاوید نیا»
مجله موکب عشق، ص ۱۶
#خاطره_شهدا
@zendagibazendagishohada
*فرماندهای که شبها استحمام میکرد!!
#شهید حسین محمدیانی، غیر از جراحت اصلیاش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع میشدیم، به شوخی میگفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» میگفت: «کربلای ۵» ـ این زخم؟ ـ عملیات.... در عملیات مهران اینقدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون میریخت...
وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شبها درِ حمام را میبست و برای استحمام میرفت. در ذهن خودم گمان میکردم که اینها نمیخواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند...
یک بار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمیروید؟» او گفت: «وقتی حمام میروم، خیلی به من نگاه میکنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچهها خیلی نگاه میکنند راحت نیستم، میترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده، جانباز شهید حسین محمدیانی فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ایشان در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید.* کتاب "وقت قنوت*
#خاطره_شهدا
@zendagibazendagishohada