#شهید_عباس_بابایی
عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم.
ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم.
روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم.
*راوی: امیر، علیاصغر جهانبخش
@zendagibazendagishohada
پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم.
شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!
دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
بعد هم شنیدم همان شب، پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.
#شهید_عباس_بابایی
*کتاب پرواز تا بی نهایت، خاطره ی سید جلیل مسعودیان، ص 139
@zendagibazendagishohada
*پابرهنه شدن #شهید_عباس_بابایی
یکی از روزهای محرم به همراه عباس [سرهنگ خلبان عباس بابایی] و چند تن از خلبانان، مأموریت حساس و مشکلی را انجام دادیم و به جایگاه برگشتیم. به اتفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان، ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: ما پیاده می رویم. شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید. من هم به تبعیت از او سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم.
پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه ٢ رسیدیم. صدای جمعیت عزادار، از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف دسته عزادار. بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچم های دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیک تر می شویم، چهره عباس برافروخته تر می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم، دیدم عباس کنارم نیست. وقتى برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتین هایش است!! ایستادم و نگاهش کردم. او پوتین و جورابش را از پا درآورد. آنگاه بند پوتین ها را به هم گره زده و آن را به گردن آویخت. سپس با بی اعتنایی از کنار من گذشت. با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد «حرّ بن یزید ریاحی» افتادم که به حضور امام (علیه السلام) شرفیاب می شود. او در حالی که به دسته عزادار نزدیک می شد، دست هایش را از آستین درآورد و بالاتنه لباس پروازش را دور کمر گره زد و با گام های تندتری از من فاصله گرفت. من بی اختیار محو تماشای او بودم. نگاهم، هم چنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود.
او حالا چند لحظه بود (که) در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش، نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان به سوی مسجد پایگاه می رفتند. من تا آن روز، گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می کنند، ولی ندیده بودم که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل، عزاداری و نوحه خوانی کند.
راوى: سرهنگ خلبان «فضل الله جاوید نیا»
مجله موکب عشق، ص ۱۶
#خاطره_شهدا
@zendagibazendagishohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جوری زندگی کنید که #پدرتون این طوری ازتون #راضی باشه ...
💥بوسه #پدر_شهید_بابایی بر پای فرزند شهیدش
#شهید_عباس_بابایی
@zendagibazendagishohada