🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#حی_بودن
#تجربه_اعضای_کانال
دو سه هفته اخیر، بجای خرید سبزی خرد شده آماده (قورمه و آش) ، هفته ای یکبار ، در حد مصرف هفتگی مون، سبزی قورمه، آش و کوکو میگیرم، پاک میکنم میشورم و با چاقو و توی سینی خرد میکنم (توی غذاساز نمیریزم ، میخوام انرژی بدنی صرف بکنم)
اینطوری از سبزی فریز شده هم دیگه استفاده نمیکنم و سلامتی و تازگی مواد غذایی هم حفظ میشه
و همه این زحمات رو تلاش میکنم یادم بمونه به نیت #قرب_الهی باشه و اجرش رو به نیابت از #شهدا و در جهت #تعجیل_در_فرج هدیه میکنم
🍀🍀🌿🌿🌺🌺🌿🌿🍀🍀🌺🌺
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#تقویم_شیعه
فردا #سه_شنبه👇👇
🌏🌖تقویم واعلانات نجومی 🌔🌍
سه شنبه 👈 ۲۰ آذر ماه 👈 ۹۷
👈 ۱۱ دسامبر ۲۰۱۸ 👈 ۳ ربیع الثانی ۱۴۴۰
این 👈 سه شنبه موضع ماه در بروج فلکی #قمر در #برج_جدی واقع است
رخدادها
✔️سفر امام حسن عسگری علیه السلام به جرجان با طی الارض
⚫️شهادت سومین شهید محراب آیت الله دستغیب سال ۱۳۶۰
❗️❗️جهت امور عقد و ازدواج اقدام نشودغیراز جهیزیه که بردن جهیزیه خوب است❗️❗️
🔽 این روز روز خوبی برای امور زیر است:
🔘امور زاعت
🔘آغاز ساخت و ساز
🔘دیدارهای سیاسی
🔘امور کشاورزی نیک است
🔘نقل مکان نیک است
🔘بردن جهاز عروس خوب است
🔘دید وبازدیدهای سیاسی
👶مولود
فرزندی که امروز به دنیامی آید مبارک و عمر طولانی در طالع دارد اما، #مباشرت در این👈 سه شنبه جهت فرزند دار شدن خوب نیست اما مباشرت جهت سلامتی بدن مفید است
⚪️ اصلاح سر و صورت #مو
این سه شنبه از این روز در ماه قمری ، موجب طول عمر است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت موجب ضعف مغز است.
🔵ناخن
سه شنبه این ماه برای #گرفتن_ناخن، روز خوبی نیست پرهیز شود
👚 #امور_لباس
سه شنبه برای #نو_بریدن، #نو_پوشیدن_دوختن ، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز مناسبی نیست
خیری در آن نیست.
🕕 وقت #استخاره
در روز سه شنبه :از طلوع آفتاب تا ظهر و از عصر تا وقت نماز عشاء
✳️ ذکر روز سه شنبه : ۱۰۰ مرتبه #یا_ارحم_الراحمین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یا_قابض
✳️ذکرطول روز ۱۰۰۰ مرتبه #یا_الله_یا_رحمن میباشد
🌺روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌍خلقت : آفرینش درختان و گیاهان زمین ، نهرها وموجودات زنده درون آن
📚 منابع مطالب ما:
🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📖 مفاتیح الجنان
🗒تقویم جامع رضوی
📗 بحارالانوار
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#دلنوشته_های_من
مهربان امام من....
یک روز دیگر از عمرم گذشت....
کم کم موهای سپیدم زیاد میشود....
کم کم ....
میدانی خوب من! همیشه گفته ام مگر میشود تو بیایی و من روی ماهت را نبینم؟ مگر میشود به وسعت تمام روزها و شبهای عمرم بودنت را آرزو کرده باشم و بدون دیدن چهره ی نورانیت بروم؟
و حالا....
وحالا که جوانیم رفته رفته سپری میشود...
اضطراب ندیدنت بر وجودم چنگ میزند...
میدانی آقا جان دلخوشیم این است که میدانی دوستت دارم اگر چه هرگز در حد ادعایم برایت کاری نکرده ام...
اما بضاعت اندک من را به پای بی معرفتیم نگذار...
دوستت دارم مهربان غایبم...
امشب در قنوت نماز شبت برای فرجت دعا کن آقا🌹
شبت بخیر مولای غریبم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
یـــابــن الحســن
عشـــق یعنـــی....
ڪــه جهـــان "غــایب" و
تــو "حــاضـر" قلبـــم بـاشــی....
شبــ🌙ـتون مهـــدوی
یاعلی مدد
💞 @zendegiasheghane_ma
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌹🍃
🌿دارم بہ لب امروز سلامے متفاوٺ
درقالب شعرے و ڪلامے متفاوٺ
🌿دربند ڪسے نیستم اما چہ ڪنم داشٺ
شش گوشہے زیباےتو دامے متفاوت
💞 @zendegiasheghane_ma
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
دلتنگ شدم ماهِ دل آرایم را
یک عمر شڪستم دلِ آقایم را
العفو، که آوارهٔ صحرا ڪردم؛
با دست خودم یوسف زهرایم را...
اللهم عجل لولیک الفرج
💞 @zendegiasheghane_ma
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
برات روز خاصی رو آرزو میکنم...
از اون روزایی که با خنده شروع میشن و با آرامش به پایان میرسند. آرزو میکنم که امروز کم نیاری و با عشق و انرژی به معنای واقعی یه بانوی #حی باشی...
ان شاءالله مخزن انرژیت با لبخند رضای خدا همیشه پر باشه❤️🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#همسرداری
زن حوزوی پتانسیل خراب کردن مردش رو زیاد داره. طوری رفتار کنید که همسرتون فکر کنه الویت شما اونه نه درس و مشق نگید درس دارم مهمون نیاد وو خونه مامانتم نریم. همش کتاب دستتون نباشه و مدام جای رسیدگی به اون نماز بخونید!
خانم شکیبا فرمدرس حوزه
✍خانمها یادتون نره به اسم دین و با هدف کسب علم وظیفه اصلی یه بانو چیه!بخصوص خانمهای مذهبی این اشتباه رو زیاد دارند و تواین امتحان خدا یکم میلغزند☹️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه1_قسمت17
#خانم_محمدی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸 ما وقتی که اطاعت خدارو بکنیم یک امت به رشد میرسه🌸 چون چیکار کردیم⁉️
تو بحث رشد ما رابطه های انسانی، رابطه انسان با انسان،
رابطه انسان با حیوان،
رابطه انسان با گیاه،
رابطه انسان با خدا
همه چیز رو داریم رشد میدیم.
❇️ وقتی همه چیز رشد بکنه
همه باهم بالا برن. خیلی بهتر است یا نه مثلا من میخوام رهبانیت داشته باشم یه گوشه ای خودم میخوام خوب بشم حالا بقیه تغییر نمی کنند، این فایده ای نداره😏
شما هر کاری بکنین در جامعه تأثیر داره👥👤
من الان بیام اینجا اسپند🌫 دود بکنم فقط برای خودم دود کردم⁉️
نه! همه بوش رو میفهمن😳
ممکنه یه نفر آلرژی داشته باشه، آسم داشته باشه، او آسیبم تازه میبینه
من اومدم خیر داشته باشم، یه نیکی کنم براتون اسپند دود کنم انشالله همه تون چشم نخورین، بعد یادم می ره یه نفر اینجا آسم داشته اصلاً اکسیژن بغل دستشه،
من چیکار کردم من ندیدم اون بنده خدا اذیت میشه.
توی شرایط دیگه هم همینه ما هر کاری بکنیم در کل جامعه تأثیر می ذاره.
ميام خوش تیپ باشم یادم میره دارم قلب یه تعداد مرد نامحرم رو جذب میکنم، میگم به روز باشم، ⬅️خواستگار برام پیدا شه، شوهرم به یکی دیگه توجه نکنه😱 اشتباه در اشتباه
در بحث اطاعت خدا ما وقتی همه تکالیف رو انجام بدیم میتونیم در این میدانی که برامون باز شده از همدیگه سبقت بگیریم.
وسارعوا الی المغفرة
یعنی از هم سبقت بگیریم و پیش بریم، تند حرکت کنیم
،حالا بگیم فلانی رو دیدی؟ اون مگه کجا رو گرفته که من بگیرم!
نمیدونم این حرفا از کجا اومده همه هم بلد هستن که باعث درجا زدن ما میشه،
اون رفت لیسانس زبان انگلیسی یاد گرفت چیکار میکنه؟ خونشون انگلیسی حرف میزنه،؟
عزیزم او از نعمتش استفاده نکرد ، او دانایی شو به دارایی تبدیل نکرد تو باید انجام بدی.
به خودت بگو من باید دانایی مو به دارایی تبدیل کنم.
تمرین #تبدیل_دانایی_به_دارایی خیلی چیز قشنگ و خوبی بود که در نظم ۱ گفتیم
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت58 🔹 #او_را ...۵۸ هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت❣ با هم
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت59
🔹 #او_را ... ۵۹
برگشتم سمتش.
نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده!
خودمم داشتم میلرزیدم از سرما.
نگاهش کردم...
بازم سرشو انداخت پایین
-آخه با این لباسا کجا میخواید برید
بعدم شما که جایی...
بی رمق نگاهش کردم
-مهم نیست...!
یه کاریش میکنم!
-چرا مهمه!
یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا!
کارتون دارم!
یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین.
دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت.
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد،
نمیدونستم الان کجای تهرانم!
اصلا این خیابونا برام آشنا نبود.
فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون!
معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه.
آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود!
یدفعه مخم سوت کشید!
فردا عید بود😳
غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد!
-چندلحظه صبرکنید،زود میام!
بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!!
عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲...
-دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅
اما راستش نخواستم مزاحم بشم،
گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین!
ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین!
اینو بخورین ،باز میرم میخرم...
ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه!
با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم.
واقعا تو این سرما میچسبید.
تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد،
و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت!
با تعجب نگاهش کردم😳
-من که دیگه میل ندارم!
دستتون درد نکنه...
واقعا خوشمزه بود!
-یه کاسه که چیزی نیست☺️
آش خوبه،
بخورین یکم جون بگیرین.
واقعا هنوز سیر نشده بودم!
روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅
کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم.
بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت.
باورم نمیشد که یه روز،
اینقدر بیخیال
سوار ماشین یه غریبه بشم!!
اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟
چه فکری تو سرش بود!؟
کجا داشت میرفت...؟
چرا بهش اعتماد کرده بودم؟
سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم،
میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ،
تو چهرش پیدا کنم!!
ولی هیچی نبود...!
چهره ی جالبی داشت!
کاملا مردونه و موقر!
چشم و موهای مشکی
پوست سبزه
و....
حدود دوسانت ریش و سبیل!!
با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد!
ترکیب چهرش دلنشین بود...!
هینجوری که به روبهروش رو نگاه میکرد،
قیافش یجوری شد!
تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!!
خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم.
خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه!
همه جا خلوت خلوت بود!
شایدم همه دیشب مثل بارون
مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴
حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن!
خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم...
یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢
با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!!
-فکرکنم سرما خوردین...!
-به قول خودتون،مهم نیست🙂
-چرا به من دروغ گفتین؟؟
-دروغ!!!
چه دروغی؟؟😳
-دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون!
وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!!
-از کجا میدونین نرفتم؟؟
-از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!!
-خب آره،
ولی ...
دروغ نگفتم!
رفتم اما نشد برم تو!
در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته!😊
منم مجبور شدم برگردم !
-حوزه؟؟😳
حوزه کجاست؟؟!!
-نمیدونین؟؟😊
-نه.نمیدونم...
شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد...!
لبخند زد و چیزی نگفت!
-خب میومدین خونه!
منم یه جایی میرفتم!
بالاخره خونه ی شما بود!
چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد!
-یعنی منِ مرد میومدم تو خونه
و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒
بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه!
حتی خودم!
نمیدونستم چی بگم
بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت60
🔹 #او_را ... ۶۰
احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه،
انگار فقط میخواست وقت بگذرونه!
یه حس بدی بهم دست داد...
فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم!!
-ممنون میشم نگه دارید.
دیگه باید رفع زحمت کنم!
-ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید!!
با تعجب نگاهش کردم!
-من از دیروز شما رو علاف خودم کرد!
-اینطور نیست!
من دیروز داشتم میومدم پیش شما!
چشمام گرد شد!
-پیش من؟😳
-بله😊
-میشه یکم واضح حرف بزنید،منم بفهمم چی به چیه؟!!
-خب ...
راستش...
بنده تو اون بیمارستان،
به کسانی که نیاز به مشاوره دارن،
کمک میکنم!
مثل...
مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن!
با این حرفش به شدت عصبانی شدم
-نگه دار😠
با تعجب نگاهم کرد
-چرا؟؟😳
-گفتم نگه دار😡
من نیاز به مشاوره ندارم!
از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره!
چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم،یکیشون دکتره،یکیشون روانشناس!!😡
-ولی من نه دکترم و نه روانشناس!
-چی؟؟پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟
نکنه روانپزشکی؟!
-خیر😊
-منو مسخره کردی؟؟😠
پس چی؟دامپزشکی؟😒
سرشو برگردوند سمت خیابون،معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم!
-چیز خنده داری گفتم؟؟😠
-نه...
اخه دامپزشک...!!
ببخشید معذرت میخوام...
و تو یه لحظه کاملا جدی شد!😕
-هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم!
من طلبه ام!
-ها؟؟😟
چی چی ای؟؟😕
آخوند؟؟😡😡
از عصبانیت میخواستم بترکم...
-نگه دار😡
بهت میگم نگه دار😡
داشتم داد و بیداد میکردم
و سعی داشت آرومم کنه!
وقتی دید دستمو بردم سمت در،
سریع نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم!
نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه!
پسره ی احمق😡
من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم😡
کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش😠
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!
وگرنه با این لباس مزخرف....
اه اه...
یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود
با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖
یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی
با یه روسری سفید بدقواره😖
وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩
انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،
یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم
حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢
داغون داغون بودم...
هنوزم هوا سرد بود،
حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!
بارون نم نم شروع به باریدن کرد...
ببار...
ببار...
شاید دل تو هم مثل دل من پره!
شاید تو هم هییییچکسو نداری...!
ببار...
منم باهات همدردی میکنم...
و اولین قطره ی اشک امروزم
رد گرمی روی صورتم انداخت...!
کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!
امروز باید چیکار میکردم!؟
تا شب کجا میگذروندم...؟!
اونم تو این سرما...
اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...
یاد اون شب افتادم...
کاش مرده بودم...😭
ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...
پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،
مثل یه کابوس،
هنوز جلو چشمام بود😰
اون کی بود؟؟
چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!
خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!
یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.
رفتم جلو
سر درش نوشته بود "نمازخانه"
رفتم تو
هیچکس نبود!
گرمتر از بیرون بود.
رفتم پشت پرده،
اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدم
و چشمامو بستم...
خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت61
🔹 #او_را ... ۶۱
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.
سرم همچنان گیج میرفت!
میدونستم خیلی ضعیف شدم.
خبری از ساعت نداشتم.
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،
فهمیدم خواب رفته! 🕒😴
برگشتم سر جام!
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!
نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم
داشتم کلافه میشدم😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!
اتاق خودم....!
آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...
مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم...
نمیفهمم...
فردا عیده!!
و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!
هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!
اینکه کلا کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.
از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه!
تاکی باید اینجا میموندم؟!
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت درـ
این اطراف کسی نبود،
با احتیاط رفتم بیرون
حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰
-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥
-نترس عزیزم...
ما که کاریت نداریم😈
-آره خوشگل خانوم!
فقط میخوایم کمکت کنیم😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟
-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!
بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭
-زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟😈
-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید!
-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#او_را
#قسمت62
#محدثه_افشاری
🔹 #او_را ... ۶۲
بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ،
منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!!
همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود!
همون دانشجوی پزشکی
و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭
-دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم!
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
-آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!!
قیافتم که آشنا نیست،
فکرنکنم مال این محل باشی!!
بلند شدم و نشستم،
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭
-ببینمت عزیزم!
دختر قشنگم!
نکنه از خونه فرار کردی؟؟!!
آخه اگر من نمیرسیدم که...
لا اله الا الله...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان!
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...!
ترسیدی حتما؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم،
رنگ به روت نمونده!!
-نه...
خواهش میکنم نرید😭
من میترسم...😭
نشست کنارم
-ببین عزیزم!
این کار که تو کردی اصلا درست نیست!
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن!
نگرانتن!
این بیرون خطرناکه باباجان!
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه!
شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت...
فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین!
-لا اله الا الله...
دخترجون اینجوری که نمیشه!
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس!
حداقل اونا بدنت دست خانوادت!
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰
-نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭
-خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
-یه کاریش میکنم دیگه!
یه جایی میرم!
همونجوری که دیشب.....
دیشب!!
یاد دیشب افتادم!
یاد اون جای امن!
یاد اون آرامش...!
یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...!
دوباره سرمو انداختم پایین!
نه!
من از آخوندا متنفرم
بمیرمم دیگه نمیرم پیشش!
-دیشب چی؟؟
باباجان من باید برم!
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!!
بلند شد و شلوارشو تکوند!
با وحشت نگاهش کردم😰
-نه...نرید😭
-زنگ میزنی؟؟
-اره میزنم.
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
اما رفت رو آهنگ پیشواز!
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام!
منو رها نکن
بجز تو ،من چیزی نمیخوام!
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم!
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....!
-بله بفرمایید
زبونم بند اومد!
-بفرمایید؟؟
الو؟؟
-ا...ا....لـ...لـــو
-الو؟؟😳
-سـ...سلـ...لام...
-خانووووم!!😳
شمایی؟؟؟؟
کجایی اخه شما؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم!!
زدم زیر گریه
-نمیدونم کجام😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید😫😫
-باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟؟
-نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم
اسم پارک و خیابون رو گفت
و منم به اون گفتم!
-همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
-ده دقیقه دیگه میرسه!
میشه بمونید تا بیاد؟!😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست.
به کاری که کرده بودم فکر کردم!
من چه کمکی از اون خواستم؟
اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اه...اونم یه آخوند😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم!
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم.
خودش بود!
اون بود!
-سلام!
-سلام.خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما!
اون با دیدن پیرمرد شکه شد!
پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد!
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
-حاج آقا!!😳😧
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣🌟❣ #او_را #محدثه_افشاری #قسمت1 بسم رب المهدی...💕 💟فصل اول💟 🔷 #او_را ... 1 ☀️ سنگینی ن
ابتدای رمان بسیار زیبای #او_را ☝️☝️
نهار امروز من واسه همسرجان عزیزم😍
با اینکه باردارم ولی به سختی ی سالاد الویه خوشگل و خوشمزه واسه عشقم درست کردم☺️😍
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
✍احسنت بانو بسیارزیبا و باسلیقه👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
درست کردن یه کاردستی زیبا با رول دستمال به کمک دختر قشنگشون👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma