eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.6هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
ان شاءالله از امروز با رمان زیبای در خدمتتون هستیم🌹🌹🌹
رمان مدافع عشق نویسنده:میم.سادات هاشمی
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم... هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم. پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده. شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت. حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع"تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه"خواهدبود. صدامیزنم:ببخشید آقایڪ لحظه... عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی. باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم: ببخشیییید...ببخشیدباشمام... باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست آهسته میگویی: _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم.. _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم) نگاهت هنوز زمین رامیڪاود _ ولـے....برای چه ڪاری؟ _ برای ڪارفرهنگے عڪس شماروی نشریه مامیاد. _ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟ با رِندی جواب می دهم: _ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود. زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم. سرمی گردانـےوبه سرعت دور می شوی،من مات تابه خود بجنبم تو وارد ساختمان حوزه میشوی.. سوژه عکاسی ام فرارکرد... باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود... یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتوطلبه بی ادب ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنندرا رصد میڪنم. ساعتـےاست ڪه ازظهرمیگذردوهوا بشدت گرم است.جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرازگاهےبااشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم. تقریبا ازهمه چیزوهمه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ رومیگردانم سمت صدای مردانه آشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه. _ چطورمگه؟...مفتشـے..؟ اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نعخیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم...ولـے... _ ولےچے؟....دخالت نڪنید دیگه...وگرنه یهو خدامیندازتتون توجهنما? _ عجب...خواهرمن حضور شمااینجا همون جهنم ناخواسته اس... عصبـےبلندمیشوم... _ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید!تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بـےاحترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطه میچرخیداینجا محیط مردونس _ نیومدم تو ڪه?....جلو درم _ آها!یعنی آقایون جلوی درنمیان؟...یهوبه قوه الهـےازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پروازڪنن ومابـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےوشمرده شمرده ادامه میدهی: _ صلاح نیست اینجا باشید!... بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایی بین حرفش میپرد: _ بابا سید ... رفتی یه تذکر بدیا!چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ساده. حتما رفیقت است.عین خودت پررو!! بی معطلےزیرلب یاعلی میگویی وبازهم دورمیشوی.. یڪ چیز دلم راتڪان میدهد.. تو سیدی.. ادامه دارد... هزینه کپی داستانها👈👈👈5صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم... چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..توهم طلبه هارا دوست داری؟ بـےاراده لبخند میزنم به یادچندتذڪرتو... چهارروز است ڪه پیدایت نیست. دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... اگرنرید.. خب اگر نروم چـے؟ چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و... دستـےازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم... یڪ غریبه درقاب چادر.بایڪ تبسم وصدایـےارام... _ سلام گلم..ترسیدی؟ باتردیدجواب میدهم _سلام...بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام راعقب میڪشم ... _ ببخشیدبجانیاوردم..!! لبخندش عمیق ترمیشود.. _ من؟؟!....خواهرِ مفتشم یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند: _ برادرم منوفرستادتااول ازت معذرت خواهـےڪنم خانومےاگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنے.بعدهم دیگه نمیخواست تذڪردهنده باشه! بابت این دوباری ڪه باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود. هـےراه میرفت میگفت:آخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبانامحرم دهن به دهن گذاشتـے!... این چهارپنج روزم رفته بقول خودش آدم شه!... _ آدم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره.قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪومیره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!...ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...!یجورایـے توبه میڪنه باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگه...مگه اشتباه ازایشون بوده؟... چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند به جمله آخر.... _ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات به طلبه هارم تحسین میڪرد!... علی اکبر غیرتیه... اینم بزار پای همینش سیدعلی اکبر... همنام پسرِ اربابــے....هرروز برایم عجیب ترمیشوی... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت چــهـــارم ڪارنشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن بافاطمه سادات خواهرتوشروع... آنقدرمهربان،صبوروآرام بودڪه براحتـےمیشداورا دوست داشت. حرفهایش راجب تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد. همین حرفهابه رفت وآمدهایم سمت حوزه مهرپایان زد. گاهاتماس تلفنـےداشتیم وبعضـےوقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من... چادرش جلوه خاصی داشت درڪادرتصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪه درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان. تو برادربزرگتری ومابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر.... نام پدرت حسین ومادرت زهرا حتـےاین چینش اسمهابرایم عجیب بود. تورادیگرندیدم وفقط چندجمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت. دوستـےماروز به روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبراردوی راهیان نورت به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان نور؟... _ اره!ماچندساله ڪه میریم. بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست داری بیای؟ _ آره...خیلـــے... _چراڪه نشه!..فقط ... گوشه چادرش رامیڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند.. _ بایدچادرسرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره! دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد. قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود تصمیمم راگرفتم... حجاب میڪنم قربه الی الله... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت پــنــجـــم نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم.چادربمن مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند. _ ریحانه؟...ریحان؟....الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟ _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود. توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے.. فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید _ بیا!!.... (وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره!معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟ _ چرا!...امامیگه فعلا نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!! وتولبخندمیزنـے میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی: _ خواهش میڪنم! احساس آرامش میڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم ازچیست! ازچفیه ات یا تو... ادامه دارد... هزینه کپی داستان👈👈5صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان @zendegiasheghane_ma
بسم الله الرحمن الرحیم✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
هرکدوم از اخلاق های ما، یه ردپـ👣ـایی روی روح ما میذارن. این ردپاها یواش یواش به روح ما شکل میدن! تا جایی که همین شاکـ👿ـله، منشأ همه حرکات و رفتارهامون میشه. @zendegiasheghane_ma
اینکه از اخلاقِ بَـ😡ـدِت، ناراحت باشی خیلی خوبه هـا! اما برای ترکِش، باید دوکار انجام بدی👇 🌸1؛ دعا کنی و از خدا کمک بخوای، 🌸2؛ قهرمانانه جلوی خودت بایستی. @zendegiasheghane_ma
قسمت شانزدهم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم 🌷اگر قدرت نه گفتن نداری یعنی برنامه ریزی نداری❌ 🙈اگر در اجرا برنامه روزانه و هفتگی هنوز ۱۰۰درصد نشدی 💯در کارهات هجرت کن 🏃 🍽الان دارم ظرف میشورم بچه صدام میکنه🗣 هجرت میکنم به سمت اتاق🚪 و بازی⚽️ بعد که آروم شد هجرت‌ میکنم🏃 به سمت 🍽ظرفا تلفن ☎️زنگ میزنه هجرت میکنم به سمت کارهای بی سر صدا بعد تلفن📞 دوباره هجرت میکنم پایان جلسه 2 @zendegiasheghane_ma
🔴تکلیف جلسه دوم🔴 نماز و روزهای قضا بنویسید شروع کنید 👇 دوبار در هفته روزه ها رو بگیرید بعد هر وعده نماز یک نماز قضا اقامه کنید ترک گناه🔥 نوشتن وصیت نامه 📝 محاسبه خمس اگر سال خمسی ندارید✔️ @zendegiasheghane_ma
بسم الله الرحمن الرحیم✨✨
نرگس ها سوز برف را کنار زده اند و به گُل نشسته اند. امّــا؛ اَمان از انجمادِ دلهـــای ما... مگر چقدر زیاد است؟ که سَـــر نمیزنی یوســـف... @zendegiasheghane_ma اللهم عجل لولیک الفرج
✍مهمترین کار ما در دنیا اینه که تا قبل از تولدمون به برزخ، بیماریهای روحمونو درمان کنیم. ❌خوش بحال کسیکه اونقدر مشغول درمان خودشه که عیبهای بقیه رو نمی بینه! @zendegiasheghane_ma
آدم تندخویی هستی؟ امام صادق فرمودن: اگه تندخویی بصورت یه موجود،دربیاد؛ از اون زشـ👿ـت تر، موجودی نیست! امـ👈ـا نترسیا ما قراره باهم،این بیماری رو درمان کنیم. @zendegiasheghane_ma
✨✨آیت الله بهجت ره : خدا نڪند ڪہ براے تعجیل فرج امام زمان دعا ڪنیم ولے ڪارهایمان براے تبعید فرج آن حضرت باشد @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم الله الرحمن ارحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌤 صبح مسافری ست با چمدانی پر از لبخند کافیست عاشقانه به استقبالش بروی☀️ 🌸🍁 سلام، روزتون بخیر دلتون شاد، لبتون خندون روزتون خدایی 🍁🌸 @zendegiasheghane_ma
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت اول کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم 🔴نظم در همسرداری🔴 تمام ویژگی های روز ⬅️دغدغه های مردانه تمام ویژگی های شب⬅️دغدغه های زنانه ویژگی های شب🌛 آرامش ⬅️هروقت دیدی زندگیت سرد شده دو نکته تحت شعاع قرار گرفته👇 آرامش ✨ نشاط 🌈 شروع این آرامش با زن🌷 هست سوره روم آیه ۲۱ اگر میخواهی آرامش تو زندگیت بیاد باید ثبات پیدا کنی🎀 چه طوری همیشه خوب باشم❓ بی انگیزه و دلسرد نشم❓ وقتی همه فکرت این بشه که خدا ازم راضی باشه الا به ذکر الله تطمئن القلوب @zendegiasheghane_ma
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت دوم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم ✅برای آرامش داشتن باید صلح آفرین باشی ⬅️صالحات باش (سوره نساآیه۳۴) ❌زنان متلاطم ❌وسواسی ❌جدلی ❌نمیتوانند آرامش افرین باشند ♦️سوره فتح آیه ۴ خداوند میفرمایند👇 من آرامش را در دلهای ❤️مومن قرار دادم تا ایمانی بر ایمانشان افزوده شود @zendegiasheghane_ma
قسمت سوم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم دومین ویژگی شب 🌛 سکوت است ✨ ♦️برای یک زندگی خوب👇 زن باید لال باشد👅 یعنی از گفتن حرف تلخ امتناع کنید مرد کر باشد👂از شنیدن حرف های تلخ دوری گزیند ♦️آقا امیر المومنین علی علیه السلام میفرمایند 👇 مسائل مالی و زناشویی همسر رو به کسی نگویید 🌷 🔴وقتی عیوب همسر را به کسی انتقال دهیم مثله اینه که لباسش👚رو جلو بقیه داریم در میآریم 🙈 @zendegiasheghane_ma
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت شـــشـــم دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپزمیخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخد و درست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم... _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... اللـه اڪبـر بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... السلام علیک یااباعبدالله ...زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب.. ڪه هرڪارت بوی خدا میدهد... حتـے لبخندت... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma