هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت171 #فصل_پانزدهم صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت173
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت174
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
صد جمعه دیده ایم و شما را ندیده ایم
از درد گفته ایم و دوا را ندیده ایم
چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است
از بخت تیره،وجه خدا را ندیده ایم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
شبت بخیر یا صاحب الزمان(عج)
شبتون پر نور
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
اقا جانم
✨تنها بہ امید دیدن روزگارٺ،
✨هر روز نفس میڪشم...
✨اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ
✨و جانم فداے نگاهٺ...
✨روزے ڪہ ظهور ڪنی؛
✨هیچ دلے نباشد،
✨مگر روشن از فروغ سیمایٺ...
✨و هیچ ویرانہ اے نماند،
✨مگر گلشن از بهار دیدارٺ....
أللَّـهُمَــ عَـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج
سلام حضرت عشق صبحت بخیر✋
💞 @zendegiasheghane_ma
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#هردوبخوانیم
تفاوت #سکوت آقایان و خانمها 🧔🏻👱🏼♀
سكوت شوهرت را درست معنى كن!
حتما در زندگى شما پيش آمده است كه شوهر شما مدّتى در سكوت فرو رفته است.
من زنان زيادى را ديدهام كه سكوت شوهر خود را اين گونه معنى كرده اند: «شوهر من با اين كار به من پيام مى دهد كه ديگر از من سير شده است».
وقتى مردان مى فهمند كه همسرشان سكوت آنها را اين گونه معنى كرده نزديك است كه از تعجّب شاخ در بياورند!
امّا علّت اين كه زنان سكوت شوهر خود را اين گونه تفسير مى كنند چيست؟
وقتى در ويژگى زنان دقّت مى كنيم مى بينيم كه يك زن، زمانى سكوت مى كند كه طرف مقابل خود را قابل اعتماد نمى يابد و براى همين خيال مى كند اگر شوهر او سكوت كرده براى اين است كه به او اعتماد ندارد.
اين فكر غلطى است چون سكوت زن و مرد با هم فرق دارد، آرى، زن سكوت مى كند چون به طرفِ مقابل خود اعتماد ندارد، امّا مرد سكوت مى كند چون مى خواهد فكر كند و راه حلى پيدا كند.
جالب است بدانيد كه مرد با سكوت، فكر مى كند، امّا زن با سخن گفتن، فكر مى كند.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#هردوبخوانیم
تفاوت #سکوت آقایان و خانمها 🧔🏻👱🏼♀
خوب است مقدارى در اين باره توضيح بدهم:
آيا مى دانيد هدف زنان از سخن گفتن چيست؟
جواب اين سؤال خيلى عجيب است: هدف زنان از سخن گفتن، رسيدن به چيزهايى است كه مردان براى رسيدن به همان چيزها سكوت مى كنند.
اينجاست كه مرد
و زن بايد ويژگى هاى يكديگر را خوب بشناسند تا بتوانند زندگى سعادتمندى داشته باشند.
در اينجا به دو هدف مشتركى اشاره مى كنم كه زن و مرد براى رسيدن به آنها، دو راه متفاوت طى مى كنند:
👈الف. فكر كردن و پردازش نمودن اطلاعات
هنگامى كه در زندگى و يا كار يك مرد مسأله اى پيش مى آيد كه بايد در مورد آن فكر شود، مرد سكوت مى كند و به فكر كردن و پردازش اطلاعات مى پردازد، ولى درست در همين شرايط، زن نياز دارد تا يك نفر را پيدا كند و با او سخن بگويد و به اين وسيله پردازش اطلاعات نمايد.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#هردوبخوانیم
تفاوت #سکوت آقایان و خانمها 🧔🏻👱🏼♀
👈 ب: رسيدن به آرامش و بدست آوردن روحيه خوب. 😊
مرد وقتى با ناراحتى و نگرانى روبرو مى شود سكوت مى كند و مى خواهد از اين راه به آرامش برسد و از فشار نگرانى خود فرار كند، امّا زن، هنگامى كه با استرس روبرو مى شود شروع به سخن گفتن مى كند.
👇👇👇👇
خواهرم!
اكنون هرگاه ديدى كه شوهر تو سكوت اختيار كرده است اين گونه به او كمك كن:
💥از حالت سكوت و خاموشى او انتقاد نكن. 😕😐
💥 كوشش نكن تا با سخنان خود او را در حلّ مشكلش، يارى نمايى.
💥انتظار نداشته باش كه در اين شرايط، او احساسات خود را براى شما بيان كند.
💥خونسردى خود را حفظ كن.
📚 همسر دوست داشتنی من
مهدی #خدامیان_آرانی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#هردوبخوانیم 😍
🔴 #جملهسازی_های_همسرانه
💠 یکی از عوامل بسیار مهم در بهبود روابط زن و مرد و نیز #استحکام آن بهکارگیری جملات زیبا و امیدبخش در زندگی مشترک است. گاهی در خلوت خود فکر کنید و جملات متناسب با روحیهی همسرتان بسازید و آنها را در مواقع حسّاس بر زبان جاری کنید.
💠 جملات ساده امّا امیدبخش و لذّتبخش میتواند روابط شما را گرم و صمیمی نگه دارد. جملاتی مانند:
🔸 همه جوره قبولت دارم
🔸 علایقت برام مهمه
🔸 حرفهات همیشه آرومم میکنه
🔸 خیلی زود دلتنگت میشم
🔸 تحمّل دیدن ناراحتیت را ندارم
🔸 دوست دارم با تو غذا بخورم
🔸 و جملات دیگر
💞 @zendegiasheghane_ma
#همسرانه
*وقتی میگویند همسرتان را احترام کنید یعنی اینکه مجایگاهی را که #خدا برای یک زن تعریف کرده را بشناسید.*
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت173 #فصل_پانزدهم خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت175
#فصل_پانزدهم
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
ادامه دارد...✒️
#قسمت176
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه65ازقرآن🥀
#جز_چهار🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_علی_اصغر_دباغیان😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته پنهانی شما
بر شوره زار معصیتم گریه می کنم
جانم فدای دیده بارانی شما
پرونده ام برای شما دردسر شده
وضعِ بدم دلیل پریشانیِ شما
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شبتون بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
والصبح اذاتنفس اے نور سلام
معناے قشنگ وتر موتور سلام
اے آیہ ے تطهیر دلم یا مهدے
تقدیم نگاه پاڪت از دور سلام
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر اقای خوبم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#تمرین
سلام خوبی؟
موافقی امروز یه تمرین داشته باشی برای افزایش ظرفیتهای روحیت؟
موافقی یکم روی خودت کار کنی؟؟
خب بیا یه قرار بزاریم ؛ امروز تمام سعیت رو بکن تا #غر نزنی 🤭
خیلی ساده و در عین حال خیلی سخت😉
در طول روز خیلی وقتها ناخودآگاه در حال غر زدنیم ؛ به بچه ها ؛ به همسر ، به اتفاقات روز ، و ....
👈 امروز همه تمرکزت رو این باشه غر نزنی ؛ باشه
هر موردی هم پیش اومد و جلوی خودت رو گرفتی دوست داشتی برامون بگو تا تو کانال بزاریم .
راستی یه جریمه هم برای غر زدنت بزار؛ مثلا اگر حواست پرت شد و شروع کردی ؛ ده تا صلوات بفرست یا یه مبلغی صدقه بزار کنار هر چیزی که خودت به ذهنت میرسه👌😉
آماده ای برای این تمرین⁉️
یا علی بگو و شروع کن
💞 @zendegiasheghane_ma