#صفحه104ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_علی_اکبر_ابراهیمی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت247 #فصل_هجدهم بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عک
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت249
#فصل_نوزدهم
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
#قسمت250
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💞 @zendegiasheghane_ma
تـ❤️ـو را قسم ...
به صبوری قلبهای دردمند منتظران
عزیـ❤️ـز فاطمـ❤️ـه ...
برگرد سوی کنعانت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹🌹
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
شبتون بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
✨نیایش شبانه باحضرت عشق✨
🌸 پـروردگارا
تو مراقب حرکات پدیدههای جهانی
آگاه از هر آن چیزی که بر قلب
انس و جن میگذرد
🌸 خـداونـدا
نور اسم رقیب را بر قلبم بتابان
تا نفسم تزکیه یابد
و به صفت نزدیکی به تو آراسته گردم
🌸 خـدایـا
چشمانی به من عطا کن که
نعمتهای ظاهریات را مراقبت کرده
و اسرار آشکارت را ملاحظه کند
🌸 غفـورا
مرا از شر ابلیس که مراقبت من از خودم
را از یادم میبرد محفوظ دار
و انجام محاسبه و بررسی نفسم را
بر من آسان گردان
تا نور رقیب بر من احاطه یافته
و بنده مطیع و مجری در برابر
دستوراتت گردم
🌸 رحمـانـا
کرامتت را بر سینهام بتابان تا
با لطائف اسرارت زیبا و آراسته گردم
🌸 الهـی
دست به سوی تـو دراز کردیم
با فضل تو ای رافـع و ای معیـن
پاسخگوی تضـرع و زاری ما باش
❣اَللَّهُمَ نَوِّرْ بِکِتَابِکَ قَلبی
وَاشْرَحْ لی مِن صَدْرِی
وَ أَطْلِقْ بِهِ لِسَانِی
بِحَوْلِکَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ الْعَلِیِ العَظیم
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
🌙شبتون درپناه خدا⭐️
💞 @zendegiasheghane_ma
هر صبح،
بہ شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میڪنم
عهد میڪنم با شما،
هر روز ڪہ میگذرد،
عاشقانہ تر از قبل
چشم بہ راهتان باشم...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_صبحت_بخیر مولای مهربانم
💞 @zendegiasheghane_ma