#صفحه118ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_مائده 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_سیاوش_امامی
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت7 💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد!
#تنها_میان_داعش
#قسمت8
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
#قسمت9
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
🔴 در این وانفسای زندگی هر از چند گاهی با واژه های جدید و عجیبی مواجه میشویم:
دنیای پسا کرونا،
زندگی در پسا تحریم
یا شروع دوباره در پسا برجام؛
🔶 این روزها، هر روز از پسای جدیدی میشنویم و منتظر آمدنش هستیم.
🔶 اما در کنار تمام این پساهای بی اثرِ مادی، کسی به ما از «پسا غیبت» و خوبی های آن نگفت.
🥀 اینجا هیچ کس انتظار «پسا غیبت» را نمیکشد؛ شاید چون نفهمیدیم که کرونا و تحریم و برجام و هزار گرفتاری دیگر، محصول و نوبرانه روزهای غیبت امام زمان است.
🥀 نفهمیدیم که پایان غیبت، پایان تمام سختی هاست. نفهمیدیم در روزگار «پسا غیبت» و ظهور، هیچ #کرونا ، تحریم و برجامی وجود ندارد که غصه چگونه رفع کردنش را بخوریم. که ظهور، روزگاری بدون جنگ و خونریزی، فقر و فلاکت و تبعیض و بی عدالتی است. روزگار برگشتن پدر به جمع خانواده است.
🌾 خدایا!
از روزهای تلخ و سختِ یتیمی خسته شده ایم، به دادمان برس!
#اللّهم_عجّل_لولیک_الفرج🌹🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شبتون بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
#حسین_جانم
من،بیقـرار،روضہ،و
بـےتابِ #ڪربلا 💔
تو،حضرت حسینی و
#اربابِ،ڪربلا❥
#شش_گوشہ ات🌙
قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا
جانم،فداے قبلہ ے✨
جـذابِ #ڪــربـلا
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا 💔
#محرم
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#خانمها_بخوانند
💥 سخنی با بانوان خوب کانال
بانو جان
تو محور این زندگی هستی
همون نقطه پرگاری که
شادی و نشاط و انگیزه و #حال_خوب اهالی خونه به تو بستگی داره
🌸🍃🌸
💥ارزش لبخندی که همیشه حتی تو تلخی ها روی لبت هست رو بدون👌
💥غر زدن رو همه بلدن
شاکی بودن و گله کردن...ساده ست
🌸🍃🌸
هنرمند تویی که لبخند میزنی
و این #لبخند ارزشمندترینه👌
اینکه با یه بهانه کوچیک (مثل پختن یه شام خوشمزه) دنبال شاد کردن اهل خونه ای
یعنی یک زن عالی و #قهرمانی
🌸🍃🌸
پس ازت می خوام که به عنوان ستون و پایه ی خانواده ت، هر روز قوی و #قویتر بشی و خودت و توانایی هات رو باور کنی و پر انرژی باشی و لبخند به لبت باشه 👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
خانم #شاکری
⏪ #پرسش:
💕💐💐💐❤💐💐💐💕
#برای_خانواده_ی_همسرم_چیزی_کم_نذاشتم_ولی_قدرم_رو_نمیدونند_و_
سلام.
من تقریبا دوساله ازدواج کردم . بچه ندارم. من و شوهرم خیلی همدیگه رو دوست داریم.
از زندگیم خیلی راضی ام و خداروشکر هیچ مشکلی با هم نداریم.
ولی مشکل من رفتارهای خانواده همسرمه. من هیچی براشون کم نذاشتم تا حالا... انقد محبت کردم، هرموقع رفتیم کمک کردم. ظرف شستم. هر موقع کار داشتن و شوهرمو میبردن کمک من هیچی نگفتم. همیشه جواب بدی رو با خوبی و لبخند دادم. همیشه من زنگ میزنم احوال میپرسم.
حتی برای پدرشوهر مادرشوهرم تولد گرفتم.
برای خواهر شوهرام روز زن هدیه دادم.
از هر نظر بهشون رسیدم و همراهشون بودم.
ولی واقعا قدر منو نمیدونن. الان خانواده شوهرم، زخم زبون هایی که میزنن یا بین من و عروس دیگه فرق میذارن از نظر روحی خیلی داغونم میکنه.
جاریم خیلی پشت سر من جلوی مادر و خواهرای شوهرم بدگویی مو کرده.
نمیدونم باید چیکار کنم.
اوایل زندگی مون خیلی خوب و صمیمی بودیم. ولی الان حس میکنم فقط من باهاشون صمیمی ام. اونا خیلی رسمی و خشک باهام رفتار میکنن.
حتی من بهشون میگم آجی. ولی اونا...😞
من و شوهرم بشدت به هم علاقه داریم و همه کارامونو باهم میکنیم.
اینو از اول زندگیمون تا الان همه میدونن. مثلا بدون هم سر سفره نمیشینیم. تو یه بشقاب غذا میخوریم.
بدون هم جایی نمیریم.
خیلی از زندگیمون لذت میبریم.
اما هر موقع یادم میفته به حرفایی که خانوادش بهم میزنن و نوع رفتارشون خیلی ناراحت میشم و این باعث میشه همسرمو هم ناراحت کنم.
حتی توی تشکر کردن از من و عروس دیگه شون هم فرق میذارن.
مثلا دوتامون وایسادیم ظرف شستیم ولی فقط از اون تشکر میکنن و میگن اذیت شدی.
یا وقتی میاد جلوی پای اون بلند میشن ولی من نه.
یا مثلا اسم اونو بدون خانم نمیگن ولی منو نه.
چیکار کنم که مثل اول زندگیمون دلشونو بدست بیارم و حداقل بین مون فرق قائل نشن و به منم همونقد احترام بذارن؟
اوایل ما فک میکردیم به خاطر اینکه به عشق و احترامی که بین من و همسرمه حسادت میکنن که رفتارشون اینجوری شده همسرم گفتن جلوی اونا محبت نکنیم. اما بازم درست نشد😔
لطفا راهنماییم کنین.
خواهش میکنم اگه ایده یا تجربه ای دارین کمکم کنین💔🙏
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞 ❤ #مشاوره #پرسش_پاسخ خانم #شاکری ⏪ #پرسش: 💕💐💐💐❤💐💐💐💕 #برای_خانواده_ی_
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
خانم #شاکری
⏪ #پاسخ:
🍀سلام دوست عزیز
الحمدلله رب العالمین کثیرا که رابطه با همسرتون خیلی خوبه...
ان شا الله روز به روز خوشبخت تر باشید.
"تبعیض" رفتار ظالمانه ای هست که همیشه ناراحت کننده و آزاردهنده ست.
و در هر سطحی باعث ناراحتی و خشم درونی خواهد شد.
گاهی رفتار متفاوت و احترام به دیگران،،
به خاطر ترس از برخورد و عکس العمل اون هاست.
👈 که این بدترین نوع احترام و مذموم هست.
منظورم رو متوجه شدید بزرگوار؟! ع
برای اینکه از این رفتارها کمتر اذیت بشین؛
👈خودتون باشید.
سعی نکنید نظر و توجه خانواده شوهرتون رو جلب کنید.
شما شخصیت کمک کننده، مهربان و سازگاری دارید،،
این ویژگی ها به تنهایی جذاب هستند،، ➡
شما نیازی به تلاش برای جذب نظر و جلب توجه دیگران ندارید.
#⃣نکته_مهم بعدی اینکه،،
👈خوشبختی تون رو جار نزنید.
و رابطه خوب با همسرتون رو برای دیگران پررنگ نکنید،،
چون انرژی های منفی دیگران به سمت شما جذب خواهد شد.
✍سلامتی و تعجیل در ظهور صلواتی هدیه کنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
#توجه #توجه
پویش بزرگ #من_عاشق_حسینم
#محرم
💥اعضای خوب خانواده زندگی عاشقانه چیزی تا محرم نمونده میدونید که زنده نگهداشتن یاد #محرم از وظایف اصلی ماست .
میدونید که عزاداری برای حضرت ارباب برکت زندگی ماست .
👈 پس مثل همیشه دست به کار شید و خونه هاتون رو برای محرم آماده کنید .
ساده ترین راهش پرچم عزای سیدالشهداست که خونه رو باهاش سیاهپوش کنید .
ما امسال نمیزاریم با توجه به شرایط خاصی که هست عزاداری ارباب کمرنگ شه .
منتظر ایده هاتون و عکسهای ارسالیتون از آماده سازی منزل برای #محرم هستیم 👇👇👇👇
@yamahdi85
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هردوبخوانیم
ماشینت که جوش میاره
حرکت نمی کنی
کنار زده و مي ایستی!
وگرنه ممکن است
ماشینت آتش بگیرد
خودت هم همینطوری
وقتی جوش می آوری
عصبی میشوی
تخته گاز نرو!
بزن کنار! ساکت باش!
و هيچ نگو..
💞 @zendegiasheghane_ma
26 مرداد سالروز بازگشت #آزادگان به کشور گرامی باد🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
✔️ پیشرفت کنید
💥يك زن هر چه قدر هم که باهوش، زیبا و تحصیل کرده باشد، اگر روند پیشرفتش را بعد از ازدواج متوقف کند، نمیتواند یک همسر ایدهآل باشد.
💥مردها دوست دارند همسرشان به دنبال یاد گرفتن چیزهای جدید باشد و حتی بعد از مادر شدن هم آنقدر با زمانه پیش برود که بتواند مایه افتخار او و فرزندانش شود.
💥برای مردهای پر مشغله تنها داشتن یک همسر خانهدار و هنرمند کافی نیست بلکه آنها به دنبال زنی دنیا دیده میگردند که موضوعات روز را میشناسد و هیچ وقت دست از یاد گرفتن و پیشرفت بر نمیدارد.
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت9 انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل ان
#تنها_میان_داعش
#قسمت10
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
#قسمت11
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه118ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_مائده 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_سیاوش_امامی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma