eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت126 💠 طعم #عشقش به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️احساس نزدیکی ظهور‼️ 🔹 این اوضاعی که در عالم پدید آمده است، روز به روز دارد ما را به وقایع قبل از ظهور نزدیک‌تر می‌کند. البته نمی‌دانیم که ظهور، چقدر به ما نزدیک شده است اما طبیعتاً وقتی وضعیت عالم را نگاه می‌کنیم، خودمان را هر لحظه به آن واقعیت بزرگ تاریخ بشریت، نزدیک‌تر احساس می‌کنیم. 🔸 ما وقتی در این بلایا (مثل بیماری کرونا و...) این تمرین‌های دسته‌جمعی و فعالیت‌های جهادی را در کنار همدیگر انجام می‌دهیم، به‌نوعی داریم آماده می‌شویم که امامت آن حضرت را بپذیریم و إن‌شاءالله که این کار‌ها و این آمادگی‌ها ما را لایق ظهور حضرت کند. 🔹 جدا از دعا برای تعجیل فرج و اینکه فرموده‌اند همۀ مؤمنین، آماده‌شدن برای فرج را مدنظر قرار بدهند، همین توجه به امر فرج و احساس نزدیک‌بودن ظهور، خیلی موضوع مهمی است. اساساً اگر ما ظهور را نزدیک ببینیم، دل‌های ما نورانی می‌شود و عبادت‌های ما بهتر خواهد شد و حتی از بلایا هم بیشتر در امان خواهیم بود. این احساس نزدیکی برای ظهور واقعاً در تقویت ایمان مردم و در نزدیک‌شدن دل‌ها به خداوند، تأثیر شگرفی دارد. 🖋استاد علیرضا پناهیان 🍃✨🍃 🌱✨🍀🌱✨🍀🌱✨🍀🌱✨🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی جان ❤️❤️ به اشکهای پدر که بی پسر شده بیا به گریه دختری که بی پدر شده بیا به شهید سر جدا که بی کفن رها شده به نابه مادران خونجگر شده بیا سلام امام زمانم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم اکنون پخش دیدار تصویری رهبر انقلاب با مردم غیور تبریز از شبکه 1 سیما بمناسبت قیام 29 بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 چرا کودک، وسایلش را به بقیه نمی‌دهد؟ 🎡کودک تا قبل از سه سالگی، وسایلش را مانند اعضای بدنش می‌داند. و هرگز نمی‌پذیرد دیگران را سهیم کند و نباید از او انتظار داشت دستش یا پایش را به کسی بدهد! 🎪تا سه سالگی به او نگویید: محمد کوچیکه ، توپت رو بهش بده! کودک اگر تمایل داشت، وسایلش را به دیگران می‌دهد وگرنه او را مجبور نکنید. و در چنین مواردی حواس بچه کوچک‌تر را پرت کنید. 🎸این یکی از دلایلی‌ست که می‌گوییم کودک پس از سه سالگی وارد مهد شود. 🎡حدود چهار سالگی می‌تواند وسایلی که مربوط به خودش نیست، ولی اجازه استفاده از آنها را دارد، با دیگران به اشتراک بگذارد. (مثل تلویزیون، تلفن) 🎸در پنج سالگی علاقه به اشتراک گذاشتن پیدا می‌کند و اسباب بازی‌هایش را به دوستانش می‌دهد. 💟پس صبور باشید و فرزندتان را درک کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👧🏻👶🏼 چرا بچه ها زیاد حرف میزنند؟ آخه اون هر روز یه عالمه فکر جدید داره کی میخواد بهتون بگه... هر روز توی ذهنش پر از سوالای جدیده که میخواد از شما بپرسه آخه کسی رو غیر از شما نداره. اون هنوز نمی تونه توی ذهنش فکر کنه و مجبوره فکرشو بلندبلند حرف بزنه. بچه‌ها اصلاً صبر ندارن و هرچی می بینن و می شنون رو زودی میخوان بهتون بگن. بچه ها وقتی براتون شیرین زبونی میکنن و می‌بینن شما کیف می کنید بارها و بارها براتون تکرارش می کنند. لطفاً اینقدر تو ذوق اون نزنین! با عشق جواب سوال هاشون رو بدین و وقتی براتون حرف میزنن با عشق بغلشون کنید، باور کنید خوشمزه تر از این نفسها ها نداریم تو دنیا. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👧🏻👶🏼 📚 📚 ✍ 1⃣برای تربیت نسل صالح قـــــــ👣ـــدم اول این است که 🔰 اول خود را اصلاح کنیم ‼️تا خودمان را و نکنیم ⚠️ نمیتوانیم فرزند شایسته تربیت کنیم ‌ 🔱در تولد حضرت زهرا سلام الله علیها پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم با آن همه عظمت روحی و ایمانی ♻️ از طرف خدا مامور شدند که ۴۰ روز از حضرت خدیجه (س) کناره گیری کنند و در غار حرا به عبادت بپردازند . 👈این مسئله اهمیت را ✍در نشان میدهد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
خانم 💕🥀🥀🥀⭐🥀🥀🥀💕 سلام علیکم ،تقریبا دو هفته هست که مادر شوهرم فوت کرده است خیلی خانم خوب و مومنه ای بود. در این مدت دختر من که ۶سال وپسرم ۹ساله هستند. دخترم خیلی سوال میپرسه،من بهش میگم عزیز توی بهشت هست جاش خوبه ،ما هم اگه کارای خوب بکنیم میرویم پیشش. من بهش گفتم عزیز الان داره ما رو میبینه ولی ما نمی‌تونیم ببینیمش اگه کارخوب بکنیم خوشحال میشه ، راجع به این موضوع،میخواستم بپرسم چه جوری جواب سوال هاشو بدم؟واینکه این مواردی که جواب دادم درست بوده؟ ،اجرتون با حضرت زهرا س 🥀⭐🥀 🍀سلام عزیزم،، خدا مادرشوهرتون رو بیامرزه و همنشین اهل بیت علیهم السلام قرار شون بده ان شا الله... احسنت به شما عروس خوب و مهربان.. عاقبت به خیر و سعادتمند باشید. جواب هایی که دادید درسته اما سعی کنید غلو نکنید. ❌ ایشون معصوم نبودند که هر وقت بخوان بتونند بچه ها رو ببینند. مرگ رو براشون طوری تعریف کنید که انگار ادامه زندگی هست. 👈که هست. مثل زندگی در شکم مادر،، 👈مرگ در دنیای رحم و تولد به دنیا،، نوزادی،، کودکی، نوجوانی،، جوانی،، بزرگسالی،، کهنسالی، 👈مرگ در دنیای کنونی و تولد در دنیای جدید و بزرگتر،، زندگی و گذراندن مراحل زندگی برزخی... _اونجا چطوریه مامان؟! _اطلاعات زیادی ازش نداریم توی روایات و قرآن در موردش هست،، اما خیلی جالب تر و بهتر از این جاست. مثل اینکه اینجا خییییلی بزرگتر و بهتر از شکم مادره... میتونی قرآن بخونی یا در موردش کتاب بخونی و مطالعه کنی.. 🖤مفهوم مرگ را برای کودک به صورت مثبت بیان کنید. مثلا بهش بگین *مرگ یک میهمانی بزرگ و با شکوه نزد خداست*. ✅اینطوری مرگ برای بچه‌ها هیجان انگیز و اسرار آمیز میشه 👈 که هست. و ترس از مرگ در او کاهش پیدا می کنه ان شا الله.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم سلام. وقت بخیر. ببخشید احساس میکنم پسر نه ساله ام راجب به مسائل جنسی از بچه های بزرگتر از خودش چیزهایی شنیده که خیلی فکرشو مشغول کرده. ما زیاد رفت و امد نداریم بیرون هم نمیره.فقط با خواهر برادرها. که متاسفانه در همین رفت و امد کم هم نوه های دیگر که دو سه سالی بزرگتر هستن حرف هایی که نباید میگفتن رو بهش منتقل کردن و حالا فکرش خیلی مشغول شده. پدرش باهاش صحبت کردن دوستانه.... الان جدیدا به من گیر داده که جرا بعضی مواقع نماز نمیخونی؟ چون من و همسرم نمازهامونو جماعت میخونیم توی خونه. نماز نخوندن من خیلی مشهوده. من سجاده می اندازم و قران میخونم. اما دیگر نمیشه که همون حالات نماز و بازی کنم. خیییلی باهوشه. میاد در گوشم میگه. دیگه بسه قران خوندی پاشو نمازت بخون😔😔😔 نمیدونم چه برخوردی کنم. سنش کمه ولی حرف های خیلی گنده تر از سنش میزنه. حتی میگه از دوشنبه به تو چی شده که نماز نمیخونی. یعنی روزهاشم داره میشمارد. منم که از بدشانسی دوره های پاکی خیلی کوتاهی دارم و در ماه دوبار پریود میشم. موندم با این بچه چکار کنم.... لطفا راهنمایی بفرمایید. 🌦🌈🌦🌈 🍀سلام مامان خوب،، 🤔برای چی اینقدر ضعیف عمل کردین؟ فرزند به خودش اجازه داده مچ تون رو بگیره و اذیت تون کنه.. نه سال کودک نیست.☑ ماشاءالله داره میرسه به نوجوانی.... براش توضیح بدین. 👇👇👇 🧕"پسرم همون خدای بزرگ و مهربانی که دستور داده "نماز بخونیم"،، به خانومها فرموده روزهایی از ماه رو " نماز نخونند" و اگر ماه رمضان بود،، روزه نگیرند و داخل مسجد و حرم اهل بیت علیهم السلام نرن. 👦برای چی مامان ؟ 🧕در امور دینی وظیفه ما اطاعت از خدا و رسول خداست پسرم. 🌦🌈🌦🌈 👦مامان روزهایی که خانومها نمی تونند نماز بخونند چطوریه و از کجا متوجه میشن؟ 🧕اینطوریه که از جایی که ادرار میاد خون هم میاد و درد دارند. پاها و کمرشون درد میگیره و اذیت هستند و باید استراحت کنند. خدای بزرگ،، چون میدونه در این حالت خانومها اذیت هستند بهشون دستور داده چند روز برای نماز خم و راست نشن و استراحت کنند تا زودتر حال شون خوب بشه "" 🌦🌈🌦🌈 👌بعد توضیحات مربوط به آرامش داشتن و عصبی نشدن در این روزها رو براش پررنگ کنید،، که: 🧕"" پسرم وقتی خدای بزرگ و مهربان اینقدر به خانومها توجه ویژه داشته،، یعنی👈 خیلی زیاد دوست شون داشته... پس هر کس هم که خانومها رو دوست شون داره باید بیشتر مراقب حال شون باشه تا بیشتر اذیت نشن... ❤مثلا شما که منو دوست داری توی این روزها بیشتر مراقب مامان باش "" ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
‌ 👌در تعطیلی موقت اجتماعات در این ماه از خواندن دعاهای ماه رجب در خانه غفلت نکنید. 🌸 رهبر انقلاب: "حلول ماه رجب را به عموم مردم ایران تبریک عرض می‌کنم. در این ماه اجتماعات وجود ندارد لکن در خانه‌ها از دعاهای رجب غفلت نشوید. این تعطیلی موقت اجتماعات، نبایستی موجب بشود که ما از برکات این ماه و از عبادت و دعا و توسل به درگاه الهی غافل بشویم." ‌ ➡️ ۹۹/۱۱/۲۹ ‌ ❣ @khamenei_reyhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان نویسنده : ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت129 💠 انگار مچ دستان #مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو د
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 💠 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 💠 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 💠 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══