eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.5هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
86 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈اگر خانم خونه همیشه شاد وخندان باشد ‼️ زمانی که به دلیلی ناراحت وغمگین است ❤️ همسرش سریع متوجه تغییر حالت خانم شده و در صدد دلجویی از خانم بر می آید. ❌ اما اگر خانم دائما غمگین وکسل باشد ‼️زمانی هم که موضوعی اورا ناراحت کند همسرش متوجه نخواهد شد ❓چون تغییری در رفتار خانم نمی بیند و ظاهر کسل واخم آلود همسرش برایش طبیعی جلوه خواهد کرد.👌 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🧔🏻 ⛔️ با از انتخاب همسر در بعد از ازدواج چه کنیم؟ 1⃣ گذشته و اشتباه بودن انتخابتان را فراموش کنید. بپذیرید که زندگی شما با همین شخصی است که انتخاب کرده اید. 2⃣ در مواجه با مشکلاتی که در زندگی تان پیش می آید، زود ناامید نشوید. 3⃣ هر اندازه که ایمان همسرتان ضعیف باشد، امید به اصلاح او وجود دارد. 4⃣ توجه کنید که تذکر دادن و نصیحت کردن درباره رفتارها و عقاید اشتباه همسر، تاثیر کوتاه مدت دارد. از آن بپرهیزید. 5⃣ به هیچ وجه، حرفی که نشان از پشیمانی شما از ازدواجتان باشد، بر زبان نیاورید و از هر رفتاری که این حالت را به همسرتان منتقل می کند، پرهیز کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
خانم 💕💫💫💫💎💫💫💫💕 سلام چندین ساله شوهرم با خانوادم لج میکنه میگه پدرت برادرت رو حمایت میکنه برا اموال و تو براش مهم نیستی بسیار حساس ریزبین بهانه میگیره. چند ماهه پیش ساعت ۱۲ و نیم شب منو تو کوچه پدرم پیاده کرد و گفت برو .تا زمانی که برات ارزش قایل نشدند برام ارزش نداری خلاصه اومدم منزل. بسیار پرخاشگر عصبی تند البته از اول همینطور بوده .انتظار داره با پدرم دعوا بیفتم برا مال..البته بد خانواده خودش دعوا داره.بسیار فحش و ناسزا به مادرم.. داره میگه با تو مشکر ندارم ازت راضیم. هر چه اصرار دارم یا بریم مشاوره یا دکتر اعصاب. اصلا قبول نمیکنه و خودش رو بسیار خوب میدونه.خیلی احترام میزارم محبت میکنم به خانوادش خیلی احترام میزارم که شرمنده بشه هیچ تاثیری نداره..بهم گفت تا آخر عمر یا منو انتخاب کن یا خانوادت الان چند ماهه نه پدر مادرم برادرام.. میبینم نه میزنگم. به هر طریق رفتم نتیجه نگرفتم اطافیان میگن طلاق بگیر این هیچوقت تغییر نمیکنه.ولی دوست ندارم کانون زندگی بهم بخوره. فعلا در راه خدا دارم صبر میکنم و توکل کردم. پدر مادرم مریضند و خیلی بهم ابراز علاقه میکنن و ناراحتی میکنند ببخشید طولانی شد کهربا جان بهترین روش من در حال حاضر چیه متشکرم 💫💎💫 🍀 سلام ،، ماشاءالله به شما که اینقدر خانومانه دارید زندگی می کنید. ✅ ان شا الله با همین متانت و صبر،، زندگی تون رو ادامه بدین، و مُهر تایید وقبولی رو از حضرت زهرا سلام الله علیها دریافت کنید. همونطور که خودتون فرمودین،، احتمالا این مشکل مربوط به گذشته و خانواده همسرتون هست. ایشون خودشون نسبت به خانواده خودشون،، خشم پنهان و سرکوب شده دارند و حالا دارند این احساسات رو برای خانواده شما فرافکنی میکنند!⚠ 💯برای اینکه از دعواها پیشگیری کنید؛ 👈ببینید این حرص و جوش های شوهرتون برای اینه که،، فکر می کنند شما دارید راحت از حق تون میگذرید و خانواده تون به شما ظلم می کنند. آگه اینطور نیست،، به پدر یا برادرتون بگین با ایشون صحبت کنند و مسئله رو برای ایشون شفاف سازی کنند. 👈سعی کنید از خانواده تون حمایت کلامی مستقیم نداشته باشید. 👈هر بار که احساس می کنید دارید وارد بحث میشید،، مسیر صحبت رو تغییر بدین. یا محیط رو ترک کنید. 👈گاهی بهشون حق بدین و به حرف شون گوش کنید و تایید شون کنید. 👈گاهی عصبانی بشین و ایست بدین. در هر صورت سعی کنید آرامش زندگی تون رو حفظ کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✅زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، ⚜رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد. 🔶 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد. 👈 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرف هایش بسپارید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
323.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 تاثیرپذیری شوهر از خواهر و مادرش (۱) 👌 🔴 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
*⚘﷽⚘ #هرچی_توبخوای #قسمت48 رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره
پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😭🕊قلبم درد میکرد.😭💔 حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣 نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من. چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت: _گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢 بالبخند گفتم: _من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉 لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭 جدی گفتم: _امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️😢 بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت: _مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉 بالبخند گفتم: _نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😢😠 دوباره بلند خندید😢😂 و گفت: _با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢 خندیدیم.گفتم: _نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁 -اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄 دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃 میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣 بود. قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.😍😢 بغلم کرد و گفت: _خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊 دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت: _بریم؟😞😢 فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش. دوباره گفت: _زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣 با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم: _تو برو.منم میام.😢😞 سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من. ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣 تا درو بست... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭 به ساعت نگاه کردم... نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊 امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍 فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن.😊 امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊 بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊 _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم.😍😢 لبخند زد و گفت: _ما بیشتر.🕊😍 صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞 -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁 بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ😂🕊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ😍🕊 گفتم: _...خداحافظ😍😣 لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️ وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢 به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣 وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══