#سرزمین_زیبای_من
#قسمت50
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت پـنـجـاهــم
(جـاسـوس اسـتـرالـیـا)
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...
- غیبت چیه؟ ... اگر نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ...
سرش رو بالا آورد ... اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ... هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه... اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... .
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنبد ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... بقیه اش با خداست ...
حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ... این حرف ها همه اش شعار بود ... اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ... اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ... و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
چند روز گذشت ... من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ...
داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت50
خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد
محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"
ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم
گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید
رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....."
کمی مکث کرد...
"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...
گوشی را برداشتم...
محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"
-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده
تکیه دادم ب دیوار
"تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید....
پاهایم سست شد....
نشستم روی زمین....
-الو......مامان....من چی کارکنم
اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم"
-توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم .....
یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟"
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟"
-هیچی شهلا خواب دیده ام....
-خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت50
🔹 #او_را ... ۵۰
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم!
خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!!
هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود...
رفتم تو حموم
شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!🚿
خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد...
تنها دلخوشیم همین بود!
دلم بدجوری گرفته بود...
یه ارایش ملایم کردم و
لباسامو پوشیدم،
میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه!
پس باید تنهایی میرفتم بیرون...
دلم هوای بامو کرده بود!
ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه
پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون...
اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد....
عرشیا😰
این چرا دست از سر من برنمیداشت😖
با دست اشاره کرد که پیاده شو!!
دست و پام یخ زده بود!😰
دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...!
با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...😣
نمیتونستم ترسمو قایم کنم،
میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم!
اومد جلو و بازومو گرفت
-به به...
ترنم خانوم!
مشتاق دیدار😉
-چی میگی؟؟
چی میخوای؟؟
-عوض خوش آمد گوییته😕
-عرشیا من عجله دارم!
-باشه عزیزم
زیاد وقتتو نمیگیرم😉
دیروز خیلی منتظرت بودم
نیومدی!؟
-نکنه انتظار داشتی بیام؟؟😡
-اره خب😊
اخه میدونی...
حیفه!
بابات خیلی فرد محترمیه!
حیفه با آبروش بازی بشه!
به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.
صدام در نمیومد
عرشیا بازومو بیشتر فشار داد...
قیافمو از شدت درد جمع کردم!
-نکن دستم شکست😣
-آخی...عزیزم...😚
دردت اومد؟
-عرشیا کارتو بگو! باید برم
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام😡
غلط کردی امتحانی!!!😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟😡
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست😠
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی😡
یه لحظه هیچی نفهمیدم...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_هفتم
#قسمت50
متاسفانه عموم کسایی که کار فرهنگی میکنن قانون سطح هارو رعایت نمیکنن و مثلا به زبون یه سطح هفتی با یه سطح یکی صحبت میکنن..
این کار کاملا غلطه!
ما باید مخاطب خودمونو بشناسیم!
مثلا تو برنامه سمت خدا اصولا مخاطب سطح دوازدهی هست...
کسی که سطح دو هستش دقیقا نمیفهمه اون کارشناس چی میگه...
تو مساجد روحانی ها با زبون یه سطح پونزدهی با یه سطح چهاری صحبت میکنن...
بخاطر همین خیلی ها تو مسجد گوش نمیدن یا سر صدا میکنن...
الان عموم کسایی که تو سایت من هستن تازه عوض شدن و دارن مراحل اولیه تغییر رو طی میکنن...
خب...
اگه من به زبون یه سطح دوازدهی با کسایی که زیر سطح پنج هستن صحبت کنم چی میشه؟
خب معلومه...
اصلا حرفامو گوش نمیدن...
چون اصلا نمیفهمن چی دارم میگم!
قانون سطح بندی رو خودم اختراع کردم...
☺️
همش تجربست..
.جایی گیر نمیاری..
اینو گفتم که اگه قصد کار فرهنگی داری لطفا جان عزیزت اینو رعایت کن.
آرزو به دلم موند یه نفر این قانون رو رعایت کنه...
فقط چند نفر رعایت میکنن...بقیه کلا سطح بندی رو رعایت نمیکنن.
اول مخاطبتو بشناس...
بعد سطحش ببین چنده...
بعد به زبون همون سطح باهاش حرف بزن...
تا سطح هفت باید چاشنی کار فرهنگی لذت هم باشه...
یعنی چی ؟
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت50
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه: سرزمین غریب
🍃نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...
🍃سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ...
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ...
🍃زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...
🍃نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...
🍃من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ...
🍃فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ...
🍃هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت49 #فصل_هشتم چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت50
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت50
#آثار_صله_رحم
🔰🔰🔰
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله فرمودند؛ هر کس از تأخیر اجل و گسترش روزی خود خوشحال می شود، پس از خدا پروا کند و صله رحم کند
همچنین فرمودند؛ کسی که از عمرش جز سه سال نمانده باشد با صله رحم عمرش را به سی و سه سال امتداد می بخشد
امام باقر علیه السلام فرمودند؛ صله رحم موجب پاکی اعمال و رشد دارایی و دفع بلا و آسانی حساب و تأخیر اجل می شود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👌 #یادمون_باشه اگه با رعایت مسائل تغذیه ای دنبال عمر طولانی و سلامتی و دفع بلایا هستیم در کنارش باید به عوامل معنوی و روانی هم برای سلامتی اهمیت بدهیم که یکی مهمترین موارد، #صله_رحم است
👌 #یادمون_باشه صله رحم روزی رو زیاد می کنه پس برای افزایش روزی، ببینیم کجاها از ارحام غافل شدیم؟
❌ چه بسا کسانی که در بهترین شغلها صبح تا شب دنبال روزی می دوند ولی دخل و خرجشان به هم نمی خواند #یادمون_باشه عوامل معنوی در کسب روزی تاثیر فراوانی داره.
📝 پس برای صله با ارحامت برنامه داشته باش و سختی هاشو به جون بخر و توقع جبران رو هم بزار کنار.
😍 کدوم جبران، بالاتر از رزق و عمر و سلامتی که خدا به پات می ریزه ❓❓❓
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت50
"انتظارهای نابجا"
🔹مثلاً آیت الله بهجت (ره) وقتی میخواستن به یه زوج جوان نصیحتی کنن،
فرمودن که من یه نصیحتی به آقا میکنم و یه نصیحتی به خانم.😌
🚸 اما وقتی دارم به آقا نصیحت میکنم، خانم در گوشاش رو بگیره که نشنوه!
وقتی هم دارم به خانم نصیحت میکنم، آقا در گوشاش رو بگیره تا نشنوه! 👌
🔶 ظاهرا ایشون میخواستن شوخی کنن ولی عملا میخواستن این نکتۀ مهم رو یاد بدن که
✅✅✅ «هر کس باید دنبال وظیفۀ خودش باشه نه اینکه انتظار انجام وظیفه از طرف مقابل داشته باشه».😊
⭕️ اگه خانمی همش انتظار داشته باشه که همسرش تمام وظایفش رو انجام بده،
🔻 اونوقت اگه شوهرش حتی یه دونه از وظایف خودش رو انجام نده، این خانم خیلی عصبی میشه و آرامش خودش و شوهرش رو از بین میبره!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت49 به روایت امیرحسین ..................................................... م
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت50
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد_😂اره
_ داداش موفق باشی.
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
.......................
به روایت حانیه
مامان _ حاااانیه
اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم.
_ بله؟؟؟
مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان _ صبح که با امیرحسین رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود ، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای.
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما .
مامان_ اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه ؟ راستی چه روزیه؟ از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان _ شنبه.
_ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی . چیه بسیج ؟ بدم میاد. اه
مامان_ مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم.
_ باش. میگم حالا تا شب ، هنوز دوروز مونده.
مامان_ خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبس
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت50
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل7️⃣ : تنها در میان تنها (بیکاری و تنهایی)
😐عامل «بیکاری» را در مسئلۀ گرایش به ماهواره، نباید دستِ کم گرفت.
🗓کسی که در طول روز، برنامۀ تعریف شدهای برای استفاده از عمر خود ندارد و ساعات قابل توجّهی را در طول روز، بیکار است، زمینه را برای ورود تفکّرات و کارهای شیطانی به زندگی خویش، فراهم کرده است.
🤷🏻♂️افرادی که علاوه بر بیکاری، ساعات بسیاری را در طول روز تنها هستند، زمینۀ بیشتری برای گرایش به تلویزیون و در نتیجه، ماهواره دارند.
⛔️در برخی از موارد، ماهواره، از طریق پدربزرگها یا مادربزرگها به خانواده معرّفی میشود. پدربزرگ، بازنشست شده و بچّهها همه ازدواج کردهاند و کمتر به والدین خود سر میزنند. تنوّع برنامههای تلویزیون هم پاسخگوی حوصلۀ سر رفتۀ پدربزرگ نیست. از همین رو، ماهواره میخرد. بچّهها و نوهها هم میبینند و هوس خریدن ماهواره به سرشان میزند.
💞زنان جوانی هم که تازه ازدواج کرده و هنوز صاحب فرزند نشدهاند، در معرض چنین خطری هستند.
💡برای مقابله با این ریشه، باید همه دست به کار شوند: خانوادهها، کانونهای فرهنگی، فرهنگسراها، امامان جماعت و ... .
اگر خانمهای خانهدار در طول روز، کارهای مفیدی داشته باشند، اگر بچّههای ما، سرگرمیهای خوبی را برای پُر کردن اوقاتشان داشته باشند که با علاقههای آنان متناسب باشد، گرایش به ماهواره، بسیار کم میشود.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 201-204
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت49 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُر
#دمشق_شهرعشق
#قسمت50
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت50
🔶🔹🔶🔹🔶🔹
استاد پناهیان؛
الحمدالله ، از بس نماز خونا زیاد شدن...!!!
هرچی نماز بخونی ... میگن :
خوندی که خوندی ...،
چیکارت کنم ...؟!!!
🔴🔶🔴
اوج اخلاص،
اول اخلاص،
قدم اول در اخلاص... ،
تو نمازه ...، که در قرآن فرمود:
🌺
" قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین "
اول نماز ...، نماز رو مخلصانه خوندن ...، اولین قدمه ،
✅
تو ، تو نماز نمیتونی مبارزه با نفس بکنی ...؟
جاهای دیگه ...مبارزه با نفس میکنی...؟
🔴
مارو میخوای خام کنی ...؟!!!
ماخودمون قوری رو رنگش میکنیم ، جای قناری میفروشیم ،
✅🔴
میخوای سر مارو کلاه بذاری... ؟
خدایی که ،این همه بهت محبت کرده ،
یه ذره ادب نداری نسبت به اون خدا ...؟
منی که میخوام درآینده همسر تو بشم ...،
🌸❤️
چقدر مگه میتونم به تو محبت کنم ؟
که تو ادب من و نگهداری ؟
تو که به خدا بی اعتنایی... ، به من باوفا میشی ...؟
🔴✅🔴
اینا تابلوهاش و تو غرب ببین ، مثل گرگ ، افتادن تو جون همدیگه... ؟
میدونید چی میشه ؟
اگه بنده این سخنرانیهارو ادامه بدم ...؟
بنده که ناتوانم ، علما بهتر میفرمایند ،
اگر این ادامه پیدا بکنه ... پس فردا دیگه دخترا ،
به مردی که نماز اول وقت رو تمیز نمیخونه شوهر نمیکنن ، میگن تو آدمیتش حرفه ...
🔴✅
شوهر نمیکنند ، میفهمند خب ...!!!
بالاخره میخوان زندگی کنند دیگه...!!!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت50
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم...
نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😂🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
_...خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣
وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت50 👇👇
👈سبک زندگی اگر توسط صهیونیستها تحت تاثیر قرار بگیره،چه اتفاقی میفته؟؟
🌀 هیچی ! هیچ کسی #حساس نمیشه !!!
بعد آروم آروم دیگه کسی حال نداره!!!✅
💠مثل قضیه قورباغه ای که درون ظرف آب بگذاری ،
و بعد آروم آروم آب ظرف رو داغ کنی،
اولش یه ذره ک گرم شد ،قورباغه دیگه حال نداره از آب بیرون بپره!!!
قورباغه درون آب زنده زنده میپزه!!!😱
🌀صهیونیستها این مثال رو برای جامعه ایرانی درست کردن!!!
✅و درباره سبک زندگی، دقیق ترین حرفا را زدن!!!
✅ رفتار #کُند اثر می ذاره ، ولی تاثیرش #قطعیه!!!🔹 ( 100 بار اینو بخون)
🌀 تذکر بعدی :این بده ک عالم های دینی فقط درباره #شرعیات با مردم حرف بزنن✔️
🌀راجع به این #عالمان_دینیِ_تک_بعدی که داغون کردن ذهن مردم رو!!!
👈 جلسه بعد میگیم ان شاءالله🙏
ادامه دارد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت49 بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن ا
#جانم_میرود
#قسمت50
_بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم را پس زد
_ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشیدکه بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟
_آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب
می داداحساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است
_غر نزن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*#نشر = #صدقه_جاریه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_50.mp3
11.7M
#ارتباط_موفق
#قسمت50
[ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا مریم/ ۹۶ ]
- خداوند برای اهل ایمان و عمل صالح، در دل دیگران، محبت قرار میدهد...
🔥 گناه، موجب دوری از خدا میشود؛
و دوری از خدا ↔️ دور افتادن از قلوب دیگران را نتیجه میدهد!
#مقام_معظم_رهبری 🎤
#استاد_شجاعی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت49 بسم الله الرحمن الرحیم💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهل_ونهم 🌺#گوش_دادن_ب
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت50
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_پنجاهم
#عیب_پوشی
💢 زن و شوهر باید بدانند که زندگی مشترک تشکیل دادهاند و در نفع و ضرر یکدیگر شریک هستند.
✅ زن در روی کره زمین نزدیکتر و محرم تر از شوهر کسی را ندارد و شوهر هم نزدیکتر و محرم تر از زن کسی را پیدا نمیکند .🌺
♻️ نه در میان فامیل و دوستانش و نه در میان بیگانگان،
👈 بنابر این زن و شوهر باید حافظ اسرار یکدیگر باشند👇
و رازدار و عیب پوش یکدیگر🌷
✅ خداوند متعال زن و شوهر را نسبت به یکدیگر تشبیه به لباس و جامه🌿 می کند یعنی چنان که لباس حافظ تن است و حجابی است روی عیب های بدن🌹
♻️ زن و شوهر هم نسبت به یکدیگر باید چنین باشند اگر زن عیبی از شوهر خود ببیند و آن عیب را به دیگران حتی به پدر و مادرش بگوید❌ اولاً شوهرش را رسوا کرده است و 👈 سپس خودش را که وصله تن آن شوهر است.
❌ هم چنین مردی که عیبی از زنش ببیند و آن را به دیگران بازگو کند آن عیب و رسوایی👈 به خود او هم سرایت میکند.
✅ روح سخن ما نسبت به زن و شوهر که همان روح دستور اسلام🌷 است،
👈 این است که دو همسر باید باور کنند که قبل از ازدواج، دو روح و دو تن بوده اند
و بعد از ازدواج یک روح در دو تن شده اند✅
💯 چون دو تن هستند، سیری و گرسنگی یکی از آن ها در دیگری تاثیر ندارد و ⏪ چون یک روح می باشد، در سود و زیان یکدیگر شریک اند 🌹
🌷لباس یکدیگرند ،✨امانت نگهدار یکدیگرند، ✨نزدیکترین خیرخواه و دلسوز یکدیگرند.
👈 اگر پزشک تنها هنگام ضرورت محرم است و باید راز نگهدار باشد،
✅زن و شوهر در همه احوال محرم یکدیگرند و باید راز نگهدار یکدیگر باشند🌺
#دلایل_روایی
✅ فَالصّالِحاتُ حافِظاتٌ لِلغَیب.
🔷 زنان صالح در زمان غیبت شوهر حافظ و نگه دارند ( عفت خود و مال و آبروی شوهر خود را)🌷
(سوره نساء آیه ۳۴)
✅ هُنّ لِباسٌ لَکُم و اَنتُم لِباسٌ لَهُنّ
🔷 زنان لباس شما هستند و شما لباس زنان هستید.🌷
(سوره بقره آیه ۱۸۷)
✅ احادیث و روایاتی از پیامبر اکرم و ائمه اطهار علیهم السلام رسیده است که زن خوب یا بهترین زن،🌹
زنی است که شئون همسرش را در وقتی که او حاضر نیست حفظ کند🌿 و یکی از شئون شوهر آبروی او است 🌼 که مانند مال،
بلکه مهم تر از مال است.🍃
🌺 زن خوب کسی است که اگر شوهرش عیبی دارد در غیبت او را به کسی نگوید و آبروی شوهرش را حفظ کند.✨
(وسائل جلد ۱۴ صفحه ۱۵ حدیث ۴)
✅ امام صادق علیه السلام به مردی که میخواست ازدواج کند فرمود:
💠 بنگر که شخصیت خود را در چه موضعی می نهی و ♻️ چه کسی را شریک اموالت می کنی و از دین خود و راز خود آگاهش
می سازی ⏪ یعنی مواظب باش زنی انتخاب کنی که راز نگهدار و عیب پوش باشد 🌷
(وسائل جلد ۱۴ صفحه ۱۴)
🌿🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺🌿
انسان شناسی ۵۰.mp3
6.14M
#انسان_شناسی
#قسمت50
#امام_خمینی (ره)
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_کاشانی
✖️ چرا ناگهان از یک حافظ قرآن، اژدهای وحشتناکی مثل شِمــر بیرون میآید؟
✖️ و یا عمر سعد، با همهی یقینی که به حقانیت جبههی حق دارد، در برابر مُلک ری، نمیتواند ایستادگی کند؟
💥 چطور میشود از مجاهدترین انسانها، ناگاه، خطرناکترین چهرهها برای جبههی حق، خروج میکند؟
چه کنیم، این حادثهی شوم، برای ما رخ ندهد؟
@Ostad_Shojae
#تربیت_فرزند
#قسمت50
🎁جلسه پنجاه
📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان
🍒_______🍒_________🍒
🔻اون سوالی که کردن چرا شما میگین با هوای نفس مبارزه کنیم
هوا میدونین یعنی چی⁉️
💢لغت هوا رو شاید خیلیا شنیده باشن
💠.یه پرنده وقتی شیرجه میزنه شکارش رو برداره
⬅️این شیرجه زدن و سقوط کردنش رو بهش میگن هوا➡️
⭕️علاقه ک لذتی که شما رو سقوط بده هواست و باید باهاش مقابله کنی
والا علاقه هایی که تو رو بالا میبره اسمش هوا نیست ✅
پس ما همه ی لذت ها رو نباید معدوم کنیم👌
💠اصلا از نظر اسلام ممنوعه حتی لذت های خودمون رو همه رو باهاش مبارزه کنیم
ما با چشم باز داریم میبینیم 😌
🌀خدا پیشنهاد هایی که داره میده
🔻برای افزایش قدرت لذت بری ماست
🔻برای افزایش تنوع لذت بندی ماست
این کلمات فرق میکنه ها 😊
باید شما براش جداگانه برنامه بسازی ✅
هم قدرت لذت بری 👌
هم تنوع لذت بری👌
💢این کارارو خدا داره میکنه
👈و میگه لذتی ببر که نابودت نکنه
که تو اصلا دیگه نتونی لذت ببری❌
📍حاج آقا در مقابل سختی ها ؛
دین هم یک نگاه نو به ما میده 🌱
هم جهت میده🌱
و هم آستانه ی تحمل ما رو میبره بالا 🌱
درسته ⁉️
بله دقیقا همینطوره 👌✅
⭕️حتما میدونین هر کسی توقعش از دنیا بیشتر باشه
👈بیشتر لطمه میخوره
اگه یه پسری👨 و یه دختری👩 ازدواج کنن و توقعشون از همسرشون زیادی باشه
حتما کارشون به طلاق می کشه⛔️❌
راه دیگه ای هم نداره باید برن دادگاه طلاق بگیرن😔😕
🍃اینسطح توقع بیاد پایین همون اصل تربینی هست که ما گفتیم 👌
☢وقتی یه بچه توقع داره هر کاری رو انجام میده ازش لذت ببره
اونوقت شما به بنده میگی که بیا بگو چطور بچه رو نماز خون کنم 😒
خب پایه خرابه ؛ بچه دیگه نماز خون نمیشه که به این راحتی❌
♨️چون بچه ی شما میخواد فقط کارهایی رو بکنه که ازش لذت میبره
این بچه رو نمیشه نماز خون کرد⛔️
💢نماز هم که یه لذت فوری نداره
دروغ هم که نمی تونیم به بچه بگیم😊
📍خب حاج آقا الان شما داری پدر و مادر هارو نا امید میکنی که😊
🌀اگر پدر و مادر ها اون راست بزرگ رو به بچه شون نگفتن
امید نداشته باشن که بچه شون نماز خون بشه ⛔️
خب چیکار کنن حاج آقا بشینن همینطور نگاه کنن⁉️
نه اون راست بزرگ رو اول بگن👌✅
🌀میدونین چقدر خطرناکه یه بچه نماز خون بشه به شیوه ی غلط ⁉️
📍شیوه ی غلط یعنی چی حاج آقا ⁉️
🌀یعنی با تشویق های شکلاتی و آبنباتی🍭🍬
با خالی بندی های عارفانه😒
(که اگه تو ۴۰ روز نماز بخونی یه نوری تو صورتت میاد
بعد از سطح بچه های کلاس میزنی بالاتر
بعد حافظه ی فوق العاده پیدا میکنی)
😳🙄🤔
♨️این خالی بندی های عرفانی و اخلاقیه که میخوایم انجام بدیم😕
👈اگه بچه رو با این خالی بندی های نابه جا نماز خون کنی
🔘یه مدت نماز میخونه بعد می بینه که خبری نیست
نه نور اومد 🤔
نه سطحش از بچه های کلاس رفت بالا🤔
نه مشکلاتش تو زندگی حل شد 🤔
هنوز دعوا داره با رقبای خودش تو کلاس 🤔
💥اونوقت یه نماز خون بی نماز بشه خیلی بدتره
نسبت به بچه ای که دیرتر نماز خون بشه اما درست نماز خون بشه💥
باید عمیق تربیت بشه و سطحی تربیت نشه👌✅
⛔️اونوقت اون بچه از هر چی نماز خون هست بدش میاد 😒
💠من میتونم بهتون نشون بدم بهترین ضد انقلاب ها یعنی بدترین ضد انقلاب ها کسانی هستن که سابقه ی مذهبی دارن
اونا وقتی ضد انقلاب میشن خوب ضد انقلاب میشن .
حاضر به آدم کشی میشن❌
یه وضع عجیب غریبی پیدا میکنن😱
تو تاریخ اسلام هم همینطوره✅
🌀کافران انقدر قساوت قلب نشون ندادن که منافقان قساوت قلب نشون دادن.😏
♨️اونوقت منافق یعنی کسی که یه مدت مسلمونی کرده بعد از اسلام اومده بیرون
پس ما نباید بگیم که بچه مون به هر قیمتی باید نماز بخونه ✅
نه بلکه به یه روش درست باید باشه 👌
روش درست چیه ⁉️
حالا گام به گام داریم میریم جلو😊😍
ادامه جلسه بعدی ان شالله..
..اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊