🍀فراموش نکن که :
انسان مانند رودخانه است؛
هر چه عمیقتر باشد آرامتر است.
🍀انسان بزرگ بر خود سخت میگیرد
و انسان کوچک بر دیگران.
انسان قوی از خودش محافظت میکند،
و انسان قویتر از دیگران.
🍀و قطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.
هرکس که به او نزدیکتر است، قدرتمندتر، آرامتر و متواضعتر است.
✨و تابش نور او را میتوان در تمامی جوانب زندگیاش دید...
سلام روز بخیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔴 #آگهی_های_زندگی
💠 مردی از خانهاش راضی نبود، نزد دوستش در بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه را بفروشد. دوستش برای بازدید به خانهاش آمد و بر اساس مشاهداتش، یک آگهی فروش نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند.
متن آگهی این بود: 👇
💠 خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار دارد، تراس بزرگ مشرف به کوهستان دارد، دارای اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملاً دلخواه برای خانوادههای پرجمعیت، دارای نور کافی، نزدیک به بازار و ...
💠 صاحبخانه به دوستش گفت: دوباره بخوان! دوستش متن آگهی را دوباره خواند. صاحبخانه گفت: آقا این خانه دیگر فروشی نیست!!! دوستش علت را پرسید، آن مرد گفت: در تمام مدت عمرم میخواستم جایی مثل این خانه که تعریف کردی داشته باشم، ولی تا وقتی که تو آگهی را نخوانده بودی نمیدانستم که چنین جایی دارم.
💠 خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم نمیبینیم چون به بودن با آنها عادت کردهایم، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل محبّت دیدن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان و همسر خوب و خیلی چیزهای دیگر که به آنها عادت کردهایم و چشمانمان برای دیدنشان توقّف نمیکند. قدر داشتههای خود را بدانیم.
#تلنگر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
🔴 #خانومانه
💠 اگر درخواستتان پیچیده باشد همسرتان یا آن را فراموش میکند یا با بیعلاقگی، آن را انجام میدهد. پس بهتر است درخواستهایتان محترمانه و کوتاه باشد تا عاشقانه از آنها استقبال کند!
💠 تا راه دارد ردیف کردن محدودیتهایی مثل فلان مغازه، فلان مارک، فلان مقدار، فلان زمان و ... از درخواستهایتان حذف شود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
ابراز خشونت در محیط خانه نشان دهنده قدرت شما نیست بلکه از نظر روانی کاملا نشان دهنده ضعف است!
قدرت بازو، صدای بلند و... وقتی نشانه قدرت است و ایجاد جذابیت می کند که در راستای حفظ امنیت خانواده از آن بهره بگیرید، در محیط خانواده حفظ آرامش، بردباری و تواضع شما نشان میدهد تا چه حد قدرتمند هستید!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ارسالی_اعضا
#خاطرات_ازدواج
متن پیام:سلام
ما سه ماه و دو روزه که عقد کردیم
با خانواده ی همسرم فامیلیم،اونها دوسه هفته بود که خواستگاری کرده بودن ولی من نمیدونستم، یه روز تو عید خانواده ی همسرم اومدن اومدن خونه ی مادربزرگم. از خانوادم هم به دلایلی فقط من اونجا بودم.حالا تصور کنید من روحمم از خواستگاری خبر نداره و اونها کامل منو زیر نظر گرفتن.😥
دو روز بعدش که جریان خواستگاری رو فهمیدم،میخواستم از خجالت آب شم. من اون روز با همسرم برخوردی نداشتم ولی زانو به زانوی مادرشوهرم نشسته بودمو صحبت میکردیم.
خلاصه پنج روزی فکر میکردم که بیان خواستگاری یا نه.بالاخره رضایت دادم. تو سه روز دوبار اومدن خواستگاری و صحبت کردیم. من جواب بله رو دادم و فرداش رفتیم آزمایش.آخر هفتهش هم رفتیم محضر و عقد کردیم. عقد ساده و بدون گناهی شد. خیلی خوب بود.مهریهم رو هم به مامان بابام گفته بودم من کاری به هیچی ندارم،هر چی میخواید بنویسید ، فقط من پنج تا کربلا میخوام.
خدارو شکر تا الان با هم خیلی خوب بودیم و همدیگر رو عاشقانه دوست داربم.
بیست روز پیش هم امام رضا طلبیدمون و رفتیم ماه عسل.
انشاءالله که همه ی جوون ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.لطفا برای خوشبختی و عاقبت بخیری ماهم دعا کنین.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❇️کلام و رفتار خانم در جایگاه همسری زمانی میتونه محبت رو به اوج برسونه که...🧕🏻💛👆👆
#خانمها_بخوانند و ببینند👆👆
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خاطرات_ازدواج
#ارسالی_اعضا
#پیام_جدید
متن پیام:سلام من 14 سالم بود که آقامون اومد خواستگاریم مهریه هم 14 سکه شد
چون آقامونم اول جوونیش بود خیلی پول نداشت واسه همین یه سری چیز هایی که میشد بعدا خرید مثل تلویزیون و ماشین لباسشویی رو گذاشتیم چند سال بعد از عروسی خریدیم ولی عروسی ساده هم برگزار کردیم الان هم هم خوشبخت هستیم هم دیگه رو دوست داریم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:11:00:50 ق.ظ
⏰تاریخ:دوشنبه 1400 تیر
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خاطرات_ازدواج
#ارسالی_اعضا
#پیام_جدید
متن پیام:سلام قرار بود برای آزمایش قبل ازدواج بریم
همسرم خجالتی بود
رسم ما این بود که بعد آزمایش داماد باید می اومد خونه عروس
همسرم گفت من نمیام خجالت میکشم
من اولش خیلی ناراحت شدم
اما تصمیم گرفتم حالا که نمیاد خونه ناهار درست کنم با خودمون ببریم
صبح زود که اومد دنبالم دید کلی وسیله آماده کردم با زیر انداز و فلاکس و خلاصه.....
با کمال تعجب گفت مگه میخواهیم بریم اردو
ما بعد آزمایش رفتیم اردو خیلی خوش گذشت و همیشه این عبارت مگه میخواهیم بریم اردو را برای هم میگیم و میخندیم 😁
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ارسالی_اعضا
#پیام_جدید
متن پیام:سلام و خدا قوت به همه عزیزان دست اند کاران کانال خوبتون
رمان زیبای هر چی تو بخوای برای من به شخصه خیلی تاثیر گذار بوده. من خیلی اعتقادی به رمان ندارم و معتقدم بیشتر رمانهای صرفا سرگرم کننده، فقط تخیل و تقریبا بی فایده هستند. ولی این رمان رو تصادفا خوندم و با علاقه ادامه دادم و تاثیر آرامش شخصیت اول و هدفش در زندگی که مطابق با خواست خداوند بودن هست، الان در خودم حس میکنم.
با وجود انتقادهایی که به رمان وجود داره، نکات مثبت در برابر اشکالات بسیار بسیار بیشتر هست و اشکالات به نظرم تاثیر زیادی در روند داستان نداره
التماس دعا از همگی و آرزوی توفیق بیشتر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:09:43:50 ب.ظ
⏰تاریخ:دوشنبه 1400 تیر
✍ ممنون از لطف و همراهی شما😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پیام_جدید
#ارسالی_اعضا
متن پیام:سلام ممنون ازکانالتون ببخشیدبرخی ازمطالب شما رو بنده کپی میکنم ومیزارم درکانال خودمون چون اعضا کانالمون نوجوان هستن بیشتر همه مطالبتون مناسب سنشون نیس ومنم مطالبی مثل حدیث یا برخی تلنگرها یا...کپی میکنم مشکلی نداره??
✍ سلام استفاده از مطالب کانال در کانالهای دیگه در ایتا با لینک مجازه؛ اما چون کانال شما مربوط به نوجوانان هست ایراد نداره مطالب مناسب رو بردارید و بدون لینک استفاده کنید😊
#هرچی_توبخوای
رمان محتوایی .....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت112 نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع😠☝️ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه و
#هرچی_توبخوای
#قسمت113
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت....
وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم.
ماشین داشتم.💨🚙تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود...
یه موتور🏍 و یه ماشین🚗 تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟
به من نگاه کردن.گفتن:
_اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین.
گفتم:
_من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد.
شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم:
_برو پایین
هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین...
یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقو🔪 فرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.😖منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم...
یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.🔪😰😖یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.🔪دیگه هیچی نمیفهمیدم.
یکی از عقب بهشون گفت:
_بسه.
اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت:
_به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.😈
بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.😖دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود.
با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد.
-سلام دخترم😊
-سلام😖
با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد.
-چی شده زهرا؟😨
-هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.😖
گوشی از دستم افتاد.
-زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..😱😰
چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم...
وقتی چشمهامو باز کردم،..
متوجه شدم بیمارستان 🏥هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.😖
پرستاری اومد بالا سرم.گفت:
_خوبی؟
به سختی گفتم:
_خوبم..خانواده م؟😣
-بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟
-پدرم
-بگم پدرت بیاد؟
با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره.
خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی😨😯😧 تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.😢😢بابا اومد نزدیک.گفتم:
_وحید؟😣
-خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟😒
-نه.😣
-زهرا چی شده؟😥
-چیز مهمی نیست.😣
آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
بالبخند گفتم:
_منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.😊😣
مامان گفت:
_این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟😢
-من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟😣
آقاجون گفت:
_خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش.
-وحید تماس نگرفته؟
-نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.😒
-اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه.
خیلی نگران وحید بودم...
فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم
-سلام عزیزم😊
-سلام خانومم.خوبی؟😍
-خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟☺️
خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد.
-خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟
-خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.😍☺️
-عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟😟😥
-ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.😊😣
-زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟😊😥
-آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس😍😣
-پس خداحافظ
-خداحافظ
بعد چهار روز مرخص شدم...
رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.😍👶🏻
اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.☺️
سه هفته گذشت....
ادامه دارد..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_428ازقرآن🌺
#جز22🌺
#سوره_سبا 🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_محمدحسین_مقدم 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
از جآنب پروردگآرت :
لَايُكَلِّفُاللَّهُنَفْسًاإِلَّامَاآتَاهَا
سَيَجْعَلُاللَّهُبَعْدَعُسْرٍيُسْرًا..
خداوند هیچ کس را
جز بہمقدارِتوانایـےکھ
بہ اودادھ ؛ تڪلیف ،
نمےڪند..!!
خداوند بزودےبعدازسختےها
آسانےقرار مےدهد..! (:♥
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
التماس دعای فرج
شبتون پر نور یاعلی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══