هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت۱۰
#عوامل_سلامت
🔰🔰🔰
امیرالمومنین علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمودند؛ می خواهی چهار خصلت به تو بیاموزم تا از زحمت درمان بی نیاز گردی؟ عرض کرد: آری. فرمود:
بر سر سفره منشین مگر آنگاه که گرسنه ای
از کنار سفره برنخیزد مگر وقتی که هنوز اشتها داری
و جویدن غذا را به نیکی انجام ده
و پیش از خوابیدن به دستشویی برو
در جایی دیگر، غذای پاکیزه خوردن و هنگام تخلی خودداری نکردن را هم قید کردند.
@jalasaaat
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت۱۰
#عوامل_سلامت
🔰🔰🔰
امیرالمومنین علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمودند؛ می خواهی چهار خصلت به تو بیاموزم تا از زحمت درمان بی نیاز گردی؟ عرض کرد: آری. فرمود:
بر سر سفره منشین مگر آنگاه که گرسنه ای
از کنار سفره برنخیزد مگر وقتی که هنوز اشتها داری
و جویدن غذا را به نیکی انجام ده
و پیش از خوابیدن به دستشویی برو
در جایی دیگر، غذای پاکیزه خوردن و هنگام تخلی خودداری نکردن را هم قید کردند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوست خوبم😍
💡 #یادمون_باشه ؛ برای سلامتی، پیش از اینکه دنبال این باشیم که چی بخوریم تا سالم بمونیم باید حواسمان باشه که کمتر بخوریم، با شکم سیر غذا نخوریم، در گرسنگی بخوریم و قبل از سیری دست بکشیم. یعنی نخوردن مهمتر از چی خوردن است. البته چه چیز خوردن هم مهم است.
یعنی #شکم_سیر خودش عامل بیشتر بیماریهاست
💡 #یادمون_باشه ؛ درسته خوراکی های طیب متاسفانه گران است ولی بهتره کم بخوریم ولی طیب و سالم بخوریم؛ روغن های طیب، نمک طیب، گوشت طیب ، نان طیب و ...
💡 #یادمون_باشه؛ طبق روایت تمام مریضی ها از سردی هاست، تا می تونیم گرمی بخوریم، مثلاً صبح ها پنیر نخوریم، به جاش ارده شیره یا عسل بخوریم و ...
❤️خانوم #مجاهد و #عزیز خونه❤️
دشمن، کمر همت بسته که از طریق دستکاری تغذیه ، مواد تراریخته و فرهنگ فست فود و شکم سیری، ما رو هلاک کنه
👌 شما الان توی آشپزخونه نقش یه مجاهد فی سبیل الله رو داری که باید تمام تلاشت رو در کسب اطلاعات در مورد طیبات و خبیثات و آداب خوردن داشته باشی و در زندگی پیاده کنی
👈 تا بتونی خانواده تو از این هلاکت نجات بدهی.
✅ سنگرت رو دریاب
@jalasaaat
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت45 ⭕️ محبت های خیابونی ⭕️ 🔶 پدر خانواده هم نقش مهمی در تربیت فرزندانش د
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت 46
💓 جوان های پاک
🌷 جوان ها ذاتا با حیا هستن،
اما ببینید که خانواده های ما چقدر ضعیف عمل میکنن که جوان های با حیای ما میشن اهل هرزگی و بی حیایی!
😳⁉️
🔶 مهم ترین عامل تربیت فرزند که بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم، اینه که پدر و مادر اهل مبارزه با هوای نفس باشن.
✔️ وقتی فرزندان یه خانواده با چشم خودشون ببینن که این پدر میتونست وقتی که عصبانی بود فحش بده اما جلوی خودش رو گرفت...😌☺️💖
✅مادر میتونست روی حرف پدر حرف بزنه اما نزد و احترام گذاشت...👌
🌷 ببینن که پدر سر سفره، غذای بهتر رو گذاشت جلوی مادر...
ایناست که فرزندان رو تربیت میکنه...
#تربیت_صحیح
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت 31 👇👇👇
این حجم آگاهیها اگر عمل نشه بی فایده ست. تمام
آقا شما علم رو باید در خدمت عمل بیاری!
🌀حالا اصلا علم به عمل نرسه چی؟ چی میشه
دیگه اونجا باید به جهنم وعده بدم.☺️
🔺" از هفتاد عقوبت باطنی به کسی که به علمش عمل نکنه میدم و کمترین عقوبت باطنی اینه که شیرینی ذکر خدارو از دلش میبرم."🔺☝️☝️
علم بی عمل بیچاره میکنه آدمو.
💟👈عمل خیلی قدرتمند هست ولی اصلش « #عمل_مداوم »هست.
از صبح که بیدار میشی رفتارات رو یکی یکی بشمار، چه سبکی رفتار میکنی؟
عروسیاتون چه جوریه؟
غذاهاتون چه جوریه؟
آقا مراسم خواستگاری چطوریه؟
الهی فدای خدا بشم...
گاهی با یه جزییاتی تو دین؛ از
سبک زندگی برامون گفتن،که آدم می مونه..
که خدایا تو چقد دلسوزی آخه؟؟؟؟😢
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت143
#قسمت آخر
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#سخنرانی_دکتر_حبشی
#همسفر
#قسمت۳
دکتر #حبشی
📌میخواید یه آزردگی به مرد نشون بدید
بدون اینکه اقتدارشو بشکنید،این رو چجوری باید نشون بدید؟🤔
ببینید من چند ابزار براش معرفی می کنم.
1️⃣ بردوش مرد گریه می کنید نه دور از مرد. ☜ وقتی ما داریم بردوش مرد گریه میکنیم، داریم میگیم تورو باز هم پایگاه وتکیه
خودمون قلمداد میکنیم،
حالا احتیاج دارم منو مورد عطوفت ومهربانی بیشتر خودت قرار بدهی .🥰
👌 پس وقتی آزرده هستم فاصله نگیرم به عکس نزدیکتر بشم.
2️⃣ وقتی می خوام آزردگی مو به مرد نشون بدم،بی ارزشیِ پایی مرد رو بیان نکنم.
تومرد بی توجهی هستی....
تومنو اذیت میکنی،اشک منو درمیاری......
من تاکی باید از دست توگریه کنم...😭
این یعنی باز توبیخودی😲
🦋 درحالیکه اگه پیام رو به صورت توبامن
چه کردی نگویم؛برمن چه میگذرد بگویم.
مثلا ☜ خیلی احساس تنهایی میکنم،
احساس رنج دیدگی دارم،انگاری بغض همه ی وجود منو فرا گرفته.....
🤵حالا مرد برای همین هم پایه وتکیه می شو.
پس نکته ی دومش اینه؛👇👇
بعد ازاینکه میایم وبه دامن خود مرد رجوع میکنیم وسر برآغوش اومیزاریم ،
که ما در بیان موضوع اقتدار مرد رو نمی شکونیم
به مرد نمیگیم توبامن چه کردی ،
می گویم برمن چه میگذرد.👏
🔴 این گریه باید آزردگی وارد نکند.
وقتی طولانی میشه ،وقتی توام با یه حالت های خیلی شکننده هستش برای مرد ازردگی درست میکنه.باید کوتاه باشه.
3️⃣ بعدازاینکه گریه کردم ازاینکه گریمو پذیرفت ؛قدردانی میکنم.
✍🏻 به اعتقاد من این آقا دیگه سعی میکنه اون رفتارهایی که باعث رنجش این خانم میشه دیگه به میدان نیاورد.
درحالیکه خانمی که گریه میکنه وفاصله میگیره،فاصله ی سنگین تری رو ایجاد میکنه.
🔮 پس نکته بحث شکستن اقتدار هاست.
مااگر فهمیدیم باچی رو به رو هستیم؛بزرگترین سامان روانیِ مرد،اقتدار است،
هر رفتاری رو میخوایم بیاریم وبزاریم
وسط این زندگی ،باید یه ملاحظه ی اساسی این باشه به این کیفیت روانی مرد که پایگاه اسکلتیِ مرد هستش ضربه وارد نکنه.
اقتدارشو نشکونیم .👌👌
#اقتدار_مرد
#پایه_زندگی
#محبت
🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت52
#قسمت.پنجاه.ودوم
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند
و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت65 _کجایی تو مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _ن
#جانم_میرود
#قسمت66
*⚘﷽⚘
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.شصت.وشش
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت
سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
_مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند...
مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
_چیزی شده خانم مهدوی
_آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد....
مریم نالید
_تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
_الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید
شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
_این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
_حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
_مرد مومن تو دیگه چرا؟؟
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
_چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
_خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
_تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
_نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
_بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند
مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
_سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
_بله بفرمایید
_خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی
بود
_خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت...
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند...
دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
_سید رسیدیم
_بیدارید شما؟؟
_بله
_بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
_حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند
بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن
خوابگاه بزرگی بود...
و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند
مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت142 مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتا
#جانم_میرود
#قسمت143
*⚘﷽⚘
#رمان.جانم.میرود
* به.قلم.فاطمه.امیری.زاده *
#قسمت.صدو.چهل.وسوم
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمیرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان!؛ جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، . خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید.
شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــالان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
@ostad_shojaeانسان شناسی ۳۵۰.mp3
زمان:
حجم:
10.61M
#انسان_شناسی
#قسمت 350
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
✘ گاهی یک بیتخصص بیسابقه بیسواد، میشود مرکز خیر و همه از وجودش خیر جذب میکنند،
کاری که در همان بازه، سابقهداران و مدعیان معنویت و جهاد نتوانستند !
√ معیارهای خدا برای به جریان انداختن خیر در وجود کسی چیست؟
منبع : کارگاه انسان شناسی پیشرفته
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir