🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت66
🔹 #او_را ... ۶۶
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده...
-الو؟؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!!
-الو؟؟؟؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟؟؟؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟؟😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
-میبینی که زنده ام...😭
-خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
-نگران نباش،خوبم...
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام...😢
خوبن؟؟
-خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!!
هرجا که هستی برگرد بیا...
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟؟؟
-ترنم پشیمونن!!
باور کن پشیمونن!!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم...
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!!
اصلا من غلط کردم...
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم...
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭
-ترنم...
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا...
-نمیدونم
بهش فکر میکنم...
-ترنم...خواهش میکنم...
-فکرمیکنم مرجان...
فکرمیکنم...
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم...!
-حتما دلشون براتون تنگ شده...
شما دلتون تنگ نشده؟؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت...
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
-شمارمو دارید دیگه؟
سرمو تکون دادم!
-من دوست دارم کمکتون کنم،
ولی حیف که بد موقعه!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!
-ترنم...تویی؟؟😳😢
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_نهم
#قسمت66
بهترین نیکی و احسان و خدمت به پدر مادر اینه که تو از درون آروم باشی...
همین...
متاسفانه دین ما خوب تبلیغ نمیشه...
اصلی هارو نمیگن...
اصل اینایی بود که گفتم.
من وقتی اصل رو فهمیدم رو خودم کار کردم...
یه سوال ازتون دارم...
به نظر شما من باقیات صالحات خوبی برای بابام هستم ؟
بذار یه جور دیگه برات توضیح بدم...
ببین تو دین ما اومده که ما هر گناهی کنیم برای پدر مادرمونم نوشته میشه...
من هر گناهی کنم بابامم توش شریکه...
اما الان بچه خوبی شدم و دارم کلی کارهای خوب میکنم و نماز میخونم و رسالتمو پیدا کردم و هدف دارم و از گناهام توبه کردم و دارم تلاش میکنم با خداتر بشم...
خب...
من الان هر کار خوبی کنم دقیقا یه نسخش برای پدر من هم نوشته میشه و نامه اعمالش پر از خوبی میشه.
این چیزارو بابام شاید خودشم ندونه...
اما اون دنیا میفهمه که بهترین خدمت رو من بهش کردم.
اون دنیا وقتی نامه اعمالش باز میشه میبینه کلی کارهای خوب نوشته شده...
بابای من اصال کربلا نرفته...ولی تو نامه اعمالش مینویسن : کربلا
بعد بابام به خدا میگه : ولی من که کربلا نرفتم...
خدا بهش میگه : اما پسرت رضا رفت...بخاطر همین برای تو هم نوشتیمش...
اینه اصل خدمت به پدر مادر...
بابام اون دنیا قدر منو خیلی میدونه...
خیلی...
تازه میفهمه چقدر با ارزش بودم
دستنویس شبانه #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت66
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن
🍃پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
🍃یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
🍃اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
🍃پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ...
🍃چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
🍃آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...
🍃و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت64 #فصل_هشتم تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت65
#فصل_هشتم
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
ادامه دارد...✒️
#قسمت66
#فصل_هشتم
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
🔸فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت66
#خوشرویی_با_شوهر
🔰🔰🔰
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند؛ برای خانم روا نیست که خشمگینانه به شوهرش بنگرد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
😍😊 #یادمون_باشه توی خونه تمرین کنیم لبخند به لب داشته باشیم و روی زبان بدنمون و لحن و گفتارمون خیلی خیلی کار کنیم
✅ #یادمون_باشه هر کسی؛ چه خانوم چه آقا باید دنبال وظایف خودش باشه نه به دنبال اینکه دیگری وظیفه ش رو انجام بده.
❌ به هیچ عنوان از ما قبول نمی کنند که؛ چون دیگران انجام وظیفه نکردند من هم به تکلیفم عمل نکردم.
💪 هر کسی باید فارغ از هر بهانه ای، روی خودش کار کنه.
👌 #یادمون_باشه اگه بلد باشی موقع عصبانیت حتی نگاه خشم آلود به همسرت نکنی یکی از مهارت های مهم همسرداری رو یاد گرفتی و قطعا زندگی ات رشد بهتری خواهد داشت
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت66
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت65 یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _ چی ؟ ها؟ امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت66
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا.
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت66
رنج مقدس
✅ طبق روایات اهل بیت (ع)، مومن کسی هست که بیشتر اهل بخشیدن هست تا اهل گرفتن.
🌸 خصوصیت مومن اینه که دوست داره به دیگران ببخشه و اتفاقا "کمترین تقاضا" رو از سایرین داره.
✔️مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل رنج های خوب هست که میتونه خدا رو عاشق خودش کنه...
🌸❤️💞
🔷 مؤمن میدونه که آدم اگه دنبال رنج کشیدن در راه پروردگارش نباشه، شیطان و هوای نفس، اون رو مجبور به پذیرش رنج های بد خواهند کرد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت65 💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدا
#دمشق_شهرعشق
#قسمت66
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت66
❓چه کنم که تماشای تلویزیون رو ترک کنم ؟
6⃣ گفتن اذکاری برای رهایی از وسوسه
✨در روایات و دستور العملهای علمای ما، ذکرهایی را برای رهایی از وسوسۀ شیطان، سفارش کردهاند. خوب است در هنگامی که شیطان، شما را برای دیدن این سریالها وسوسه میکند، این اذکار را بگویید. در این جا برخی از این ذکرها را یادآور میشویم:
🔸در کتاب شریف مکارم الأخلاق، برای رهایی از وسوسه، این دستور العمل آمده است: خواندن آیۀ: «فَإِذا قَرَأتَ القُرآنَ فَاستَعِذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم» و معوّذَتین(سورهای «فلق» و «ناس»).
🔸در همین کتاب از قول امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده که فرمود:
هر گاه شیطان، یکی از شما را وسوسه کرد، به خدای تعالی پناه بَرَد و با زبان ظاهر و باطنش بگوید: «آمَنتُ بِاللهِ وَ رَسُولِهِ مُخلِصاً لَهُ الدّینَ».
🔸شخصی از مرحوم آیة الله العظمی بهجت رحمة الله عليه پرسید: زیاد مرتکب معاصی میشوم و هر چه تلاش میکنم، موفّق نمیشوم. ایشان فرمودند: «نقل شده که برای این مقصود، حمد و سوره اهدا شود برای مدفونین از مؤمنین و مؤمنات در مشاهد ثمانیۀ مشرفه: ”حرمین شریفین(مکّه و مدینه)“، ”نجف اشرف“، ”کربلای معلّا “، ”کاظمین“، ”سامرّا“، ”مشهد الرضا“ و ”قم“ و حمد و سوره برای مدفونین در سایر مشاهد مشرّفه».
7⃣جمع کردن بساط ماهواره
💯فرض بنده در پاسخ به این پرسش، آن است که امکان جمع کردن ماهواره برای ایشان وجود ندارد؛ مثلاً شاید فرزند خانواده است و پدر و مادر ایشان، ماهواره را به خانه آوردهاند یا این که در آپارتمانی زندگی میکند که برخی از ساکنان آن، ماهواره دارند و ... ؛ امّا اگر ماهواره برای خودتان بوده، اختیارش دستِ شماست، حتماً همین امروز، بساط آن را جمع کنید و برای آن که جهت دیدن سریالهای مورد علاقهتان به خانۀ کسی نروید، کارهایی را که پیش از این گفتیم، انجام دهید.
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص٢٥٩
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت65 🔶🔷🔶🔷 استاد #پناهیان : رسانه هایی در عالم میخان فساد رو منتشر
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت66
استاد #پناهیان
🔴چرا خانواده ها از هم پاشیده شده ؟
❗بهشون یاد دادند که اگر بابات جلوت رو گرفت ، وایسا محکم جلوش .
❌⭕😤
تو کشورهای اروپایی یه خط تلفن هست که اسمش هست خط تلفن کودک آزاری ،
مثل 110 که وقتی جنایتی میشه زود به پلیس خبر میدن ،
🔺یه خط هست برای بچه ها ، یعنی چی؟
یعنی اگه یه بابایی اومد به بچه ش گفت :
پسرم این چه فیلمیه داری نگاه میکنی ؟
⭕یه دفعه بچه گوشی تلفن و برمیداره ، آقای پلیس ،
بابام داره اذیتم میکنه بیاید ببریدش .
❗ پلیس به خاطر همین حرف آقا پسر، میاد فعلا پدره رو میبره تا قاضی رسیدگی بکنه ،
پسره حق میگفته یا نه ؟
❌🔺❌
بی ادبی رو قانونیش کردن ،
اما بهتون بگم همین یهودیا که بی ادبی رو نهادینه کردند،
در دل خانواده واینجوری اینها رو زیر ستم کشیدند .
🔺❗❗
هرچی بمبم تو خاور میانه بندازند ، مسیحی تحت تعلیمات یهود وجدانش بیدار نمیشه ،
همین یهودیا تو دل امریکا چه جوری زندگی میکنند ؟
🔴⭕
هر جا میخان حرکت کنند اول اقا ، پشت سرشون خانوم .
😏
بچه ها بیست سالشونم بشه به بابا که برسند تو خانواده یهودی ،
خم میشن دست بابا رو میبوسند .
❗❗❗😒
انگار پسر نوکر باباست .
بهشون میگی اقا این پدر سالاریه،
این ادب بچه ها نسبت به باباها تو خانواده های یهودی چرا انقدر بالاست ؟
🔴 میگه ما خانواده های یهودی میخایم دنیا رو اداره بکنیم ،
بچه هامون بی ادب باشند که نمیشه .
🔴 اونوقت تو فیلماشون به بچه های مایاد میدن ، هرچی دلت میخاد بگو ،
هرچی دلت خواست فحش بده ، جلو بابا ننه ت وایسا ،
خانوم جلوی آقا وایسه ، آقا جلوی بچه ها وایسه ، آقا به مادر بی احترامی کنه ، وای امان از بی ادبی ...
❌⭕❌
یه مدت ادب رو در همه موارد رعایت کن
تا بتونی نماز مودبانه بخونی
امتحان کن ✅🌺
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت65 دلم واقعا براشون تنگ شده بود... محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش
#هرچی_توبخوای
#قسمت66
اخم کرد و داد زد:
_خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد.
با تمسخر گفتم:
_اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود.
عصبانی تر شد.😡رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن:
👥_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه.
گفتم:
_مقصر باید عذرخواهی کنه.
یکیشون که داغ کرده بود گفت:
_اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر..
اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم:
_پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد.
گفتن:
👥_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه.
-من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه.
وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن.
بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت:
_سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.😠
سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم:
_همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.☝️
ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.😠خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری.
چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.
قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با امین رفتم.😞👣یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.😊✨
سریع قبول کردم.اومدن دنبالم...
اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.
وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت:
_امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد.
گفتم:
_پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم.
با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.
آقایی ضحی رو صدا کرد.👤👧🏻ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم:
_بریم.
ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.
همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت:
_اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟😊
گفتم:نه.😊
-پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم.
-ضحی؟
-با منه.
-باشه.
سوار ماشین شدم.به مریم گفتم:
_اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟
-آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.😊
-خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.😒
-البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه.
با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت:
_نگفته بودی آقا وحید هست.
-نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.😁
باتعجب گفتم:
_یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!😳
-آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.😊
-چه جالب! خوش بحال خانومش.😒
مریم گفت:
_از کجا فهمیدی متأهله؟😄
-نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.😕
نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.😞😣
دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت66
خب اگه مرور کرده باشید ،دیدید که آخر رسیدیم به ادب در خانواده👌👌
بارها گفتیم شما الان دين رو بذار کنار ،
🔹 اگر بابا ومامان نسبت به هم ادب و احترام ومحبت رعايت بکنن!!!!
👈👈 خود بخود دخترا وپسرا و بچه ها خوب میشوند!!!
یادتونه مثال حجاب رو زدیم . گفتیم
👈با« سبک زندگي » داشتن حجاب رو براش آسون کن
✅واين دستور دينه.
دستوراتی که رفتارها رو تو خانواده تنظيم ميکنه!!!!
🔆مثلا احترام به بچه هاي کوچک و بزرگ ،
احترام برادرهاي کوچکتر به برادر هاي بزرگتر ،
💠 همين احترام گذاشتن به مراسم ختم ، مقيد بودن براي رفتن ،👈 اين ي جور احترام به بزرگتر توشه!!!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت65 _کجایی تو مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _ن
#جانم_میرود
#قسمت66
*⚘﷽⚘
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.شصت.وشش
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت
سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
_مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند...
مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
_چیزی شده خانم مهدوی
_آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد....
مریم نالید
_تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
_الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید
شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
_این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
_حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
_مرد مومن تو دیگه چرا؟؟
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
_چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
_خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
_تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
_نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
_بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند
مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
_سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
_بله بفرمایید
_خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی
بود
_خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت...
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند...
دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
_سید رسیدیم
_بیدارید شما؟؟
_بله
_بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
_حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند
بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن
خوابگاه بزرگی بود...
و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند
مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت65 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_شصت_وپنجم #اهانت♨️
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت66
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_شصت_وششم
#گذشت_واغماض
⁉️ اگر از ما بپرسید: از میان توصیه هایی که اسلام به زن و شوهر نمود,
🌀 کدام در درجه اول قرار دارد و روی آن تاکید و سفارش شده است؟
💠 عرض میکنم: آن سفارش گذشت و اغماض است.✅
↙️ گذشت و اغماض هر یک از زن و شوهر از لغزش ها و کج خلقی های دیگری و چشم پوشی و نادیده گرفتن اشتباهات و خطاهای او .🔊
⁉️ اگر بپرسید تنها چیزی که اختلافات شش گانه زن و شوهر را که در درس های آینده می گوییم حل میکند کدام است؟
✅ عرض می کنم گذشت و اغماض است.
🌀 اگر بفرمایید: آن عاملی که موجب میشود زن و شوهر عمری با محبت و صفا زندگی کنند کدام است؟
💠 عرض می کنم اولا گذشت و اغماض و سپس مراعات دستورات دیگر اسلام که تاکنون شرح داده شد.
👈 اگر بگویید: برای چیستکه زن و شوهر در ابتدای زندگی خود ،
همواره قهر و نزاع و کشمکش❌ دارند و وقتی پیر و پخته شدند،
با یکدیگر گرم و با صفا🌷 می شوند و گذشته عمر خود دریغ می خورند؟
↙️ عرض می کنم برای این است که در ابتدای جوانی غرور و خودخواهی دارند و گذشت و اغماض
را فراموش میکنند،
🔶 ولی در زمان پیری و کهنسالی ،
دانا می شوند و می فهمند:
🔴 محال است زن مانند شوهر فکر کند یا شوهر مانند زن.
♻️ میفهمند که هرکسی طرز فکری دارد هرکسی برای خود روش و برنامه ای 📝 معین کرده است و شخصیتی برای او منعقد گشته است
که عدول از آن بسیار مشکل است.
⬅️ یکی بلند سخن میگوید و دیگری آهسته.
یکی با دست غذا میخورد و دیگری با قاشق.
یکی بیشتر می خوابد و دیگری کمتر.
یکی پرحرف است و دیگری کم حرف یکی تمیز است و دیگری تمیز تر.
♻️ و هر یک از آنها صفات خود را در اثر وراثت یا تربیت یا تمرین به دست آورده و بر آن عادت کرده و خود گرفته است،
🌀 ولی شوهر نباید انتظار داشته باشد که همسرش را با اجبار و اکراه به ترک عادتش وادار کند.
💢 در این گونه موارد یا زن و شوهر باید از یکدیگر جدا شوند و یا گذشت و اغماض ✅ را پیشه کنند و سازش و مدارا پیش گیرند.
❌ و اگر تصمیم به جدایی بگیرند،
باید بدانند که هر کجا که روند آسمان همین رنگ است .
👈 آنها در روی زمین همسرانی با صددرصد اتحاد سلیقه پیدا نمی کنند و شاید خدا چنین دونفری خلق نکرده باشد.
#دلایل_روایی
✅ پیغمبر صلی الله علیه وآله فرمود:
🌀 می خواهید شما را به بهترین اخلاق دنیا و آخرت راهنمایی کنم؟
⏪ آن اخلاق این است که : در گذری از کسی که به تو ستم کرده و پیوند کنی با خویشاوندی که از تو بریده و بردباری کنی با کسی که درباره تو نادانی کرده است.
📚( اصول کافی جلد ۳ صفحه ۱۶۷)
✅ رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود:
🌀 برشما باد که عفو و گذشت داشته باشید زیرا عفو موجب عزت بنده است از یکدیگر عفو کنید تا خدا شما را عزیز کند.
📚 ( اصول کافی جلد ۳ صفحه ۱۶۸)
✅ امام باقر علیه السلام فرمود:
🌀 پشیمان شدن بر گذشت بهتر است و (جبرانش) آسان تر است از پشیمان شدن بر عقوبت (که گاهی جبرانش ممکن نیست)
📚 (اصول کافی جلد ۳ صفحه ۱۶۸)
✅ امام صادق علیه السلام فرمود:
🌀 کسی که خشمگین شود و با وجود این که می تواند خشم خود را اعمال کند،
نکند و آن خشم را فرو برد خدا روز قیامت دل او را سرشار از رضایتش سازد.
📚 ( اصول کافی جلد ۳ صفحه ۱۷۱)
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
✅ امیرالمومنین علیه السلام می فرماید:
(سوره یوسف را به زنان نیاموزید که در آن سوره فتنه هاست)
👈 زیرا در آن سوره بیان می شود که زلیخا فریفته جمال یوسف گشت و او را در اتاق دربسته برد و از او کام خواست و چون یوسف فرار کرد
و شوهر زلیخا پشت در ظاهر شد،
زلیخا نعل وارونه زد و گفت ببین یوسف از من کام میخواهد.❌
✅ علی علیه السلام می خواهد،
⏪ چنین بازیگری و نیرنگی به گوش زنان شیعه نرسد و در فکر و مغز آنها وارد نشود.✔️
🔴 و چه تاسف انگیز و اندوه بار است که افرادی به نام سلبریتی این روزها فساد های رایج بین خودشان را فریاد میزنند و افکار زنان و دختران و جامعه را به بازی میگیرند.😔
✅ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:
💢 (زنان را در بالا خانه سکونت ندهید )
👈 تا بر مردان و کارهای ایشان مشرف و ناظر نباشند بلکه در طبقه پایین به کار خود مشغول باشند و مردان هم ایشان را در میان خانه نبینند
↙️ و اگر در بالا خانه باشند یا باید همواره چادر بر سرش باشد یا پرده ها را بیندازد و در تاریکی زندگی کند .
👆ادامه این بحث ان شاء الله جلسه آینده تقدیم میگردد.
🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌹
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت66
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت65 استاد #پناهیان 📝موضوع: راه تسهیل مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 🍒____
#تربیت_فرزند
#قسمت66
📝موضوع: راه تسهیل مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان
🍒__________🍒________🍒
📍حاج آقا شما قبلا به کاستی هایی که نهادهای مختلف تربیتی اعم از خانواده ها، آموزش و پرورش و رسانه در تبیین بحث تربیت دینی مرتکب شده اند اشاره کردید و نامی از حوزه نبردید آیا فکر نمیکنید که حوزه ها هم در این مورد کوتاهی کرده اند❓❓🤔
🌀بله چون فهرست نهادها رو کلا عرض نکردیم و بنا نبود همه نهاد ها گفته بشه و با اینکه بنده خودم جزوی از حوزه هستم☺️ میگوییم چرا کوتاهی شده مقام معظم رهبری یکبار از بنیه ی تبلیغی حوزه های علمیه انتقاد می کردند که این انتقاد کماکان برقرار است♨️
😞😞
🔷ایشان فرمودند ۵ هزار نفر طلبه بدنبال فقه تخصصی بروند ۵ هزار نفر بدنبال فلسفه و کلام و ۱۵هزار نفر نسبت به آمار و ارقام آن سال نیاز است که بدنبال تبلیغ بروند و حوزه علمیه باید به تبلیغ خیلی بها دهد👳♀✅
وقتی طلبه ای ۷ یا ۸ سال درس های فقه و اصولی خوند و بهش گفتن صدات خوبه حدیثم که بلدی برو رو منبر وضع میشه همینی که الان هست😒
ببینید ما وضع تبلیغات دینیمون واقعا خوب نیست😞
این گله من طلبه نیست و من نمیتونم به مجموعه بزرگی مثل حوزه انتقاد کنم بلکه این گله بزرگان و مقام معظم رهبری است که من نقل میکنم💥
اساسا در حوزه های علمیه تبلیغ بهای لازم را ندارد و افراد با استعداد تر جذب تبلیغ نمیشن
😔
💠مثلا شما از چندتا طلبه میتونید بپرسید که من در چه سنی درباره حجاب به دخترم چی بگم⁉️‼️
او بطور کلی ممکنه چندتا مطلب درباره حجاب بلد باشه ولی اینکه بصورت تخصصی بیاد و در تربیت شما را کمک کنه کاریه که سخت شده😞
کم کاری حوزه های علمیه درباره تبلیغ آثار مخربش خیلی بیشتر از دیگر نهادها مثل آموزش و پرورش و رسانه است📛
🔶برنامه ریزی های بسیار دقیق برای تولید محتواهای مناسب برای تبلیغ در حوزه صورت نمیگیره و این را بنده صراحتا عرض میکنم✔️
♻️حوزه باید بزرگترین پژوهشگاها و قوی ترین پژوهش هایش اختصاص داشته باشد به اینکه تولید بسته های تبلیغی بکند🔱💯
✳️چون بعضی وقتها به وزارت آموزش و پرورش یا رسانه یا بخش های دیگر تبلیغی یه پیشنهادی میدیم که آقا این حرکت رو انجام بدید میگن ما به چه استنادی این حرکت رو انجامش بدیم❓میگیم دین❗️میگن کجای دین گفته کی گفته❓❓
الان حوزه باید بیاد یه پیشنهادی که مطرح میشه اگر درست بود تایید و امضا کنه بده به رسانه و آموزش پرورش خب اون موقع اوناهم گوش میکنن بندگان خدا😊
آموزش و پرورش باید بگرده یکی رو پیدا کنه که حرف تخصصی تربیتی به ما بزنه و مشکل داره تو این جهت⭕️
🔵البته نهادهایی در حوزه شکل گرفته مثل رشته های تخصصی تبلیغ که الان توسعه پیدا نکرده و یا نهادهای دیگری که دارن به مطالعه علوم انسانی می پردازن ولی ما هنوز ابتدای راه هستیم و انتققاد بیشتر به خود ما وارده🔺
ما دررشته تخصصی تبلیغ گاهی از یک طلبه انتقاد میکنیم میگیم آقا این محتوا چی بود گفتی❓یه حدیثی رو شما دوست داشتی و رو تو اثر گذاشته و ذوق کردی دلیل نمیشه که این رو نسخه بکنی برای همه
😒
🔴و بعد بحث میرسه بصورت فنی به بسیاری از نکات ظریف که انواع مخاطبین این رابطه را برقرار میکنن و تو موقع بیان کردن حدیث اینها رو رعایت بکن طرف میگه خب من اصلا این چیزها رو بلد نیستم از فردا نباید برم منبر✔️
میره منبر حرفهای خوبی هم میزنه ولس حرفهای خوبی که بصورت تخصصی کار نشده کدوم حرف متناسب با کیه مخاطب شناسی بصورت دقیق صورت نگرفته و این ضعف هست♨️
📍⚜حاج آقا شما هفته گذشته حدیثی مطرح کردید که بسیار پر طرفدار شد در مورد مراحل آموزش مفاهیم دینی بود در سنین مختلف، اگه امکانش هست حدیث رو دوباره بهش اشاره داشته باشیم✨
💫🌀بله در حدیث اینگونه اومده که در سه سالگی لااله الا الله را به فرزندمون آموزش بدیم و حتی فرمودن که هفت بار این تکرار بشه یعنی تکرارش هم موضوعیت داره✅
💫می فرماید در سه سال و هفت ماهگی محمد رسول الله ص را بر زبانش جاری کنه در واقع باید با مفهومی بنام پیامبر اکرم آشنا بشه
💖 در چهار سالگی باید با ذکر صلوات آشنا بشه و در پنج سالگی باید قبله رو بشناسه و سجده رو تمرین کنه و در هفت سالگی وضو و نماز رو آغاز بکنه💫
📍حاج آقا آیا این سنین و این مسائل که در حدیث مطرح شد موضوعیت داره و اگه سن بچه از این سنینی که در روایت اومده گذشته باشه چیکار باید کرد❓
🌀بلاخره باید به همین ترتیب جبران کرد.
✔️مثلا بچه ۱۳یا ۱۵ سالشه با این ترتیب و با فاصله های زمانی کمتری بچمون رو با این مفاهیم آشنا کنیم
بصورت عمیق⭕️
و با زبان اون سن و سال..
‼️‼️💯
بچمون۱۳ سالشه🙍♂🙍
ذکرلااله الاالله رو خوب بهش توجه نکرده میگیم ببین عزیزم تو میدونی 👈محور عالم خداست و غیر از او احدی در عالم نیست
⁉️
البته بچه ها امروزه این مفاهیم رو از مدرسه و .. یاد میگیرن☺️