💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت189 #فصل_شانزدهم طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت191
#فصل_شانزدهم
وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
انسان شناسی ۱۹۱.mp3
11.2M
#انسان_شناسی
#قسمت191
#استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
🔺خدایا برای چی من؟
اینهمه بلا ـ اینهمه دشمن ـ اینهمه فتنه ـ اینهمه درد ... که داره ذره ذره منو آب میکنه!
برای چی من؟
یه کمی یواشتر خدا !
@Ostad_Shojae