eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.6هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
💜❣💜❣💜❣💜❣💜❣💜 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت74 🔹 #او_را ...۷۴ هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کرد
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 🔹 ... ۷۵ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!☺️ -جدی میگم🙂 نمیبینید؟؟ -نه من فقط بدبختی میبینم! خدا نمیبینم! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم! -خب...کار درستی میکنید! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم -یعنی چی؟ منو مسخره کردی؟؟ -نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش! منم گفتم کار درستی میکنید. خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!! نمیفهمیدم چی داره میگه! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا، جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن. با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم -یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟ بعد وضو، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه ، همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت -بله،گفتم که! میبینمش... شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت. احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه! منم با همون حالت ادامه دادم -عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟😏 بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید... بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود! -من نمیتونم نشونش بدم، باید خودتون ببینیدش! -این چه مزخرفاتیه که میگی اخه! اه... بس کن! خدایی وجود نداره! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت، اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت و با لبخند نگاهش کرد. اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد! -اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم! -حتما خدا؟!!😏 لبخند زد -بله! -وای... چرا شما اینجوریی!؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون... من دارم گیج میشم! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید... اونوقت الان میگی.... یعنی چی؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش -شما خودتونم نمیفهمید چی میگید! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار. یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست! هیچی...!😠 صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید. دلم میخواست خفه‌ش کنم! بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون. کوچه خلوت بود، سوار ماشین شدم و راه افتادم. خبری ازش نشد، فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد!! 😒 خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین! از دیدن خودم وحشت کردم!!😳 ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!! وای... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣 حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!! واییییی...ترنم! واقعا گند زدی! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود! اولین کاری که کردم صورتمو شستم، بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و پنجم : عشق یا هوس 🍃مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا... 🍃به زحمت ذهنم رو جمع کردم ... - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ... 🍃دیگه صدام در نیومد ... - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم ... 🍃دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ... - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ... 🍃هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ... 🍃و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت74 فصل_نهم گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست.
قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 حضرت امام باقر علیه السلام فرمودند: انجام دادن یک حج نزد من خوشایندتر از آن است که یک برده یا حتی هفتاد برده را آزاد سازم؛ ولی اگر خانواده مسلمان را بر عهده بگیرم و آنان را برطرف کنم و آنان را بپوشانم و آنها شوم، این کار برای من از اینکه یک یا دو حج یا بگزارم، خوشایند تر است. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ نیازهای ما شخصی هست و اجتماعی✅ حالا شخصی ها باز فردی هست و گروهی و باز توی اینها نیازهای واقعی هست و نیازهای کاذب. اینها رو که شناختی کارت راحت تر ميشه. هرجایی هستی به این فکر کن اگر میتونی نیاز خودت و دیگران را در حد تمام توانت به بهترین نحو برآورده کنی. ما بعضی وقت ها یادمون میره همه نیازهای ما نه دنیایی هست و نه فقط برای این دنیا ولی باید به این نیازها طوری جواب بدیم که اونها در خدمت ما باشن نه مدام تمام عمر برای راحتی و لذت بيشتر بدویم. اگر بتونی خودت رو به سختی بیندازی تا دیگران نیازهایشان برآورده بشه این خودش عین لذت هست نیازهای همسر، مادر و پدر، فرزندان، خانواده، فاميل، محله، همشهری، جامعه، کشور و نیاز اسلام به ما را باید بشناسیم. اول از خودت و خانواده شروع کن بعد گسترش بده نیاز به محبت، غذا آماده کردن، نگاه مهربان، تمیزی، خوب صحبت کردن، مراقبت از دل و دین و جسم و روحشون. نیاز مادی یا معنوی. در اوج ناز داشتن هم نیاز دارن هم برآورنده نیازها هستن ❤️😍❤️ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت74 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت74 به روایت حانیه ...........................................................
خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _ من برم کمک؟ خاله مرضیه_ برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید _ الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_ مرسی که اومدی کمک. _ خواهش فاطمه_ روتو برم _ برو تز آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
❣️ #نکات_تربیتی_خانواده #قسمت74 یه داستان عبرت آموز... 🔷 برای اینکه آدم خیالش راحت بشه از اینکه اگ
...خداوند فرمود باشه. 🔸اشکالی نداره. نماز خوندی؟ عبادت کردی؟ 🔷 باشه من توی همین دنیا بهت میدم. حالا چی میخوای؟ 🚫 ابلیس بدبخت هم به جای اینکه بگه غلط کردم، گفت باید بهم عمر طولانی بدی. 😤 باید تا روز قیامت بهم وقت بدی!😈 💢 خداوند فرمود: باشه عمر طولانی بهت میدم. 🔺شیطان گفت به من قدرت نفوذ بده تا بتونم تو قلب بنده هات برم..😈 خدا فرمود: باشه... 🔸 واقعا چقدر عبادت کرده بوده که هر چی میگفته خدا بهش میداده! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و 76 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت74 استاد #پناهیان 🔶🔶🔶 استاد پناهیان: 💠 میفرماید : یک ذره از محبت خ
استاد 🔶مابزرگترین استاد اخلاق و بزرگترین مربی معنوی رو همیشه همراه خودمون داریم ، 🔴 اما قدر نمیدونیم . با همین مقدمه اجازه بدین اشاره ای به مطالب شب قبل بکنم ، یقینا به هر کدوم از ما بگن شما نیاز دارید یک استاد و مربی اخلاق داشته باشید ؟ ✅خواهیم گفت بله ، نیاز داریم ، چقدر خوبه 🔹اجازه بدین یکی دو تا مثال بزنیم . یه آقای بازاری خدمت یکی از خوبان رسیدند ، اقای رجبعلی خیاط ، بعضی علما خاطرات ایشون رو نوشتند . 🔶بنده منزل ایشون رو در چهار راه مولوی تهران دیدم و چرخ خیاطی ایشون هنوز کنار اتاق بود . 🌺🌺 چرخی که از فرزندان ایشون میگفتند که پای این چرخ ایشون بارها به خدمت حضرت مولا ولی عصر (عج) رسیدند. ❌پیش ایشون میان میگن گره افتاده به کارم چه کنم ؟ اوضاعم به هم ریخته ایشون نگاه ،میکنند ، خب اولیای خدا وقتی پرده جلوی چشماشون نباشه ✅طبیعتا میتونن هر چیزی رو اراده کنند👈 ببینند. به این آقای بازاری تاجر میگن که شما چند سال قبل ارثیه باباتون و که تقسیم میکردین ، 🔴حق خواهرتون و کامل ندادین به این دلیل گره افتاده به کارتون بریدخواهرتون و راضی کنید میان پیش خواهر میگن خواهر تو چرا چیزی به ما نگفتی وقتی ازما راضی نیستی؟ موقع تقسیم ارث میگفتی ، 🔶خواهر هم محبت به برادر داره با اینکه ته دلش راضی نیست اعلام میکنه نه عزیزم شما بالاخره برادر ماهستی ، پول پیش شما باشه انگار پیش ماست گفتن نه خواهرمن ، شما باید راضی بشی حق شما در اموال ماست والا من گرفتاری سنگین پیدا میکنم ، به پول امروزمان صد هزار تومان به خواهر میدن ، 🌸خواهر خوشحال میشه و تشکر میکنه ، میان پیش آقای رجبعلی خیاط ایشون عرضه میدارند نخیر ته دل خواهرتوهنوز راضی نیست وخواهر تو هنوز احساس حق میکنه در اموال تو. باید بری راضیش کنی ، دومرتبه مجبور میشه بیاد پیش خواهر سیصد هزار تومان پول اون زمان میده ، ✅خواهر راضی که میشه آقای رجبعلی خیاط نگاه میکنه با چشم بصیرتی که داره به آقای بازاری تاجر میفرماید که خب مشکلت حل شد از فردا گره هات باز میشه ، ✅🌸🌸 یکی از عواملی که رجبعلی خیاط رو به این درجه رسوند ، نماز مودبانه ی بدون تکبر اون بود . ♻️💠♻️💠♻️ ادامه داره ....✨👇 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای قسمت74 از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.😕 مامان به با
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم.😒زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟🙁 محمد باتعجب😟😳 به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش☺️🙈 -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!😠😳 -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!😳 -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.😊 محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.😒😥 -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.🙁❣ چند وقت بعد تولد علی☺️🎂 بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه🛍 بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین.😊👈 با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید.😠 خنده م گرفته بود.😅محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.😔هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟😊 -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.☺️✋ مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید.☺️ چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو🍻🍺 داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🔺سه تا فریب بزرگ درزندگی ماوجود داره 👈که با توجیهات وتعابیر ظاهراً معقول ومطلوبی!!! ✅ این فریب هارو به خودمون تحمیل می کنیم،خیلی ظریف هم هست!! ⭕️این سه تا فریب اینه...:👇 ▪️گاهی از اوقات مابه دنبال علاقه های خوب می گردیم 👌 <خوبه ها> دنبال علاقه های خوب بگردیم!!! دنبال این هستیم که علاقه به کار خوب انجام دادن👌 اینقدر علاقه در ما بالا بره که راحت اون کار خوب رو انجام بدیم...😋 منتظریم این علاقه شدید بشه تا بالذت اون کار خوب روانجام بدیم... ✅الهی خدا نابود کنه این راحت طلبی ولذت طلبی رو... ❓یعنی فریبش کجاست...؟!! خوبه،بله،حرف درستیه علاقه ات اینقدر افزایش پیداکنه که راحت کارهای خوب رو انجام بدی که لذت ببری از حرف های خوب... مگه این حرف بده، مگه این کم مقامیه...؟؟!! نه‼️ ولی تاکی می خوای منتظرباشی...؟؟!! ...تااینکه این علاقه بیاد...❗️ باش تا زیر پات علف سبز شه...😒 یعنی هیچوقت نمی خوای به زحمت بیوفتی ؟؟؟ این یک فریبه...✅ ┄┅─✵💝✵─┅┄ ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشد به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد _مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت74 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_هفتادوچهارم #ازخوب
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 💥 (۱) ☘کسانی که تمام مآخذ اسلامی راجع به «زن» را مطالعه کرده‌اند و حتی شما همراهان عزیز که از اول مطالب تا اینجا با ما همراه بودید پی برده و دانستید که: 🌳اسلام می خواهد زن برای شوهر و فرزندانش باشد و شوهر و فرزندان برای او باشند و دیگران میخواهند زن برای همگان باشد و هیچ کس برای او نباشد. 🔸اسلام می‌خواهد زن در پیری، شوهر و فرزندان و نوادگانی داشته باشد که پروانه وار گردش بگردند و به دیده احترام به او بنگرند و او هم از دیدن ایشان لذت ببرد و نتیجه شیرین و پر بار خانه داری ها و بچه داری هایش را بچشد و با عزت و افتخار و اطمینان جان به جان آفرین تسلیم کند . 🌼خرم زنی که هست به گیتی تنها بشوی خود خوش و خرسند زیباترین نگار جهان چیست زن در کنار شوهرو فرزند👌 🔺ولی مکاتب دیگر می خواهند که اگر زن از دام آنها بجهد، حداکثر دو فرزند بیشتر نداشته باشد و همیشه یا قرص های انسان کش آنها را بخورد، یا کورتاژ کند و همواره مبتلا به ضعف اعصاب و محتاج به داروها و جراحی های آنان باشد. 🔻و در پیری هم یا در خیابان‌ها پرسه بزند یا در خانه ها دلالِ هواها باشد و سرانجام در انزوا و پوچی و بی ثمری بمیرد.✔️ ♨️دنیای استعماری روز، این همه بدبختی را برای زن از آنجا شروع می‌کند که حجاب را از سر او بر می دارد و از لانه امن و استراحتش بیرون میکشد و پشت میز اداره و صندلی کارخانه اش می نشاند، سپس آرایش دوست و پرستش می کند؛ آن هم به سبک خودش که با فرهنگ او بیگانه می باشد. 💢زن معصوم ساده دل هم گول می خورد و بازیچه دست آنها می شود و مصرف کننده کالاها و مصرف شده هوا های آنها می‌گردد و خیال می‌کند متمدن گشته و ترقی کرده است. ( زنانی را می‌گویم که چنین شده‌اند نه خانم‌های مسلمان وظیفه شناس را.)✔️ 🔸🔹این سالوسان شیّاد و بازیگران صیاد، میلیون‌ها زن پاکدل را با تبلیغات پوچ و توطئه های مزوّرانه خود، به عنوان آزادی و تصاویر حقوق و مقدم داشتن کلمه «خانم ها » بر « آقایان » فریب داده و از هویت و شخصیت مادری خود را خالی کرده و در دام لعنتی خویش انداخته‌اند.😔 👈بانوی را که اسلام به قدری محترم شمرده که می خواهد در خانه بنشیند تا خواستگار خدمتش برسد ، مجبورش کرده اند تا در خیابان و اداره خود را عرضه نماید و برای خود شوهر پیدا کند. 🌸 کسانی را که اسلام به قدری عزیز شمرده که ایشان را «امانت خدا, محبوب پیغمبر, ریحانه به فرموده علی علیه السلام و.....» ♦️معرفی کرده است و می‌خواهد چون مرواریدی در صدف باشند, دنیای مادی امروز آنان را از خزانه و گنجینه خود بیرون آورده و هدف تیر انظار پلید هرکس و ناکسی قرار داده است .👌 ➰دل هر انسان با وجدانی برای این فرشتگان معصوم کباب می شود که چگونه انسانی را که اسلام می خواهد در پناه شوهر و فرزندانش با عزت و شرف زندگی کند، او را صید کرده‌اند و مانند گوشت قربانی به این و آن می بخشند.✔️ 💢بلکه این مزوّران حیله گر به نحوی زن بیچاره را شست و شوی مغزی می دهند که تبلیغات موذیانه آنها را درباره آزادی و تساوی و تمدن و ترقی باور میکند: 📌یا شوهر نمی کند یا طلاق میگیرد یا کار اداری را بر شوهر داری و تربیت استوانه‌های جامعه ترجیح می دهد و خود را به دست خود، در دام دلسوز نمایان شهوتران می‌اندازد.♨️ 💥این افسونگران سالوس، کاری می‌کنند که سخن خدا و پیغمبر مهربان به گوشی این پاک طینتان معصوم نرسد . 🔸یا از اول تعلیمات مقدس اسلام را بد نَما و نازیبا جلوه می دهند یا آن را تحریف و تقطیع می کنند. 🔹 یا رهبران اسلام را بدخواه و دشمن زن می خوانند تا به هدف شوم و ناپاک خود برسند و مَهدِلان پاک نهاد را به دام لعنتی خود اندازند و «تز» جهان خواری خود را بر پایه تسلط بر زن و ابزار قراردادن او بنا نهند ، 🔸زیرا زن مدیر خانه و دکور آشپزخانه و لباس و لوازم آرایش است و همه اینها در کارخانه های آن ها ساخته می شود.✔️ 👌شک نداریم که اگر این خبیثان حریص، بگذارند تعلیمات مقدس الهی با صورت صاف و بی پیرایه اش به گوش این پاکدلان حساس برسد ، آنها استعداد شنوایی دارند و خواهند پذیرفت.✅ کدام زن نمی پذیرد که عمری با یک همسر سپری کردن و دائماً زندگی گرم و باصفا داشتن و مادربزرگ خانواده شدن، بهتر است از راهی غیر از این رفتن؟✔️ 🌼در جلسه بعد باز هم در این باب گفتگو خواهیم کرد. اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۷۵.mp3
12.43M
یک تمرین عملی❗️ ☜ وقتی که دل هرز میپرد، و معشوق حقیقی (الله) را به معشوق‌های کوچک و ناچیز می‌فروشد، و در میان تاریکی‌ها دفن می‌شود؛ باور و تکرار مکرر یک ذکر، حواس دل را جمع می‌کند! این ذکر قدرتمند چیست؟ @Ostad_Shojae
📝موضوع: راه‌ انتقال مفاهیم عمیق دینی به فرزندان ونوجوانان 💪 _🥇______🥇_________🎀 تو اصلاً بخاطر او آفریده شدی🍃🌺 دوباره باید برگردیم سر بحث عبودیت 💠اونایی که میدونن که هویت چه نقشی در سازندگی روح انسان، در تکامل ,در تعادل روحی انسان، اونها برن تامل کنن اصلی ترین، عنصر هویت انسان عبد بودن است 💠این عبد بودن رو برداری هر جوری هویت رو تعریف کنی اشتباه میشه، ونتیجه درستی نخواهد داشت👌🏻 ما هویتمون چیه⁉️ میگن انسان حیوان ناطق هست،حالاعاما، فلاسفه، خیلی رو این تعریف تاکید میکردن وتعریف های دیگه اینها هیچ کدوم اصل نیست ،☺️ 💠اصل اینه که آدم درک کنه که عبد یک مولایی هست💯 💠ما که عبد اون مولا هستیم در کنار هم داریم زندگی می کنیم، به سوی او می رویم، برای او هستیم💯 💠عبد بودن رو اگه اصلش رو جا بندازه بعد اون عبادتی رو که فرمودید تسهیل می شه 💠یعنی در واقع برای این که بنای عبادت، بنای محکمی باشه و هیچ وقت نریزه، و سست نشه باید زیر بنایش که همان مفهوم عبد بودن است درست جا بیافته💯 💠یعنی اگه پایه درست تفهیم بشه برا بقیه مسایل جواب براش داریم که قانع کننده باشه 💠مثلا برای حجاب، نمیگیم باید حرف مولاتو گوش کنی و دیگر هیچ . بلکه کلی حرف داریم براش 💠مفهوم عبد رو که گفتیم فواید حجاب رو بعدش بگیم 💠فاقم الصلاه لذکری رو بعدش بگیم👌🏻 که این قلب اساساً آرام گرفته باشه 💙 که اگه خواست هوس رانی کنه، از راه بیرون بره ، یه کمی از اون خورده ریز حرفها و استدلال های دیگه می ذاریم جلوش که سر جاش بمونه 💠بعضی از والدین سوال کردن که مابچه هامون رو به اصطلاح درست تربیت کردیم تا دوازده ، سیزده سالگی اینا اهل عبادت بودن ، نمازشون رو می خوندن😊 حتی مسجد میرفتن و امر ونهی ما رو گوش می کردن،👌🏻 اما بعد از یه مقطع زمانی مثلا 2 یا 3 ساله یهو یه اتفاقی برا اینا افتاد که مسجد نمی رفتن و رفتارشون تغییر کرد، وحتی دیگه به امر ونهی ما هم گوش نمی دن، چه اتفاقی افتاده و کجای کار ما اشکال داره⁉️ 👇👇👇
💠می گم عزیزم بیا غذا بخور میاد که! 💠می گم عزیزم بیا نماز بخون اون که میاد 💠نظم نداره! الهی فداش بشم ! هر موقع خواست انجام بده! 💠ما دوران ادب رو از 7 سالگی چون باهاش مشکل نداریم شروع نمی کنیم🤔 💠یعنی نه بچه با ما مخالفتی داره، نه ما با اون، وضرری به ما نمی رسونه☺️ 💠ونه ما احساس ضرورت می کنیم که حالا مثل پادگان اونو مرتب کنیم، منظم کنیم مثل یک سرباز بهش دستور بدیم 💠اسم این رو می ذارن فرزند سالاری وخوب نیست واین یک بلیه ی عام البلوا هم هست❌❌ ♦️ما در ایران فرزند سالاری رو از 7 سال به بعد یه مقدار داریم عوارضش رو کی نشون می ده همون سیزده، چهارده سالگی😶 ♦️یه دفعه ای می خوایم اونجا کنترلش کنیم خصوصاً از چهارده سالگی، بچه این کار رو بکن!❌ 💠بیایم بگیم من باید بچه ی خودم رو منظم کنم ، یه کم از عاطفه خودم رو کم کنم ✅ یه کمی از اغماض هام چشم پوشی کنم😊 از چشم پوشی هام اغماض کنم☺️ و سخت گیرانه تر برخورد کنم، این منظم بشه 💠پس اگر ما دیر دوران ادب رو شروع کنیم، دوران منظم کردن بچه رو شروع بکنیم، و بخوایم بچه رو از 7 سال به بعد هم کماکان در آغوش خودمون بگیریم این مشکل پیدا میشه، ❌ 💠که اون یه دفعه ای چهارده سالگی فیلش یاد هندوستان می کنه، تحت تاثیر عواملی، تمرد هاشو شروع میکنه، و ما از اون موقع می خوایم فرمان بدیم و کار از کار گذشته🚫 💠فرمانهای ما شروع می شه در حالی که ازچهارده سال به بعد دیگه نباید فرمان بدیم باید مشورت بدیم⚜ 💠باید وزارت کنیم برای این رییس، که برا خودش رییسی شده، مستقل شده ما باید کمکش کنیم در حاشیه.👌🏻😊 💠دعواهامون تازه از اون به بعد شروع میشه، و فرمانهامون هم از اون به بعد شروع میشه😔 7 سال فرمان دادن رو دیر شروع کردیم🚫 💠وقتی بچه جلوی ما جدی ایستاده ، فرمان دادن رو شروع کردیم❌ 💠حالا ما باید چکار کنیم باید از 7 سالگی بدون این که با بچه مشکلی داشته باشیم، بدون این که بچه کاری کرده باشه، که ما زیاد بهمون بربخوره، 🎊الَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊