eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت61 صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم دا
چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا😭 اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن😭😒 نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی ،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم. محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم: _تو خوش قولی معرکه ای.😍😭 با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.😣گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین ✨از حفظ قرآن✨ میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.😞😭 تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران 🇮🇷و هم رزم هاش بودن 🇮🇷ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.😣دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت: _نمیشه زهرا.😒🙏 سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من..😭 امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..😣 نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.😭 محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی...🙏😭 بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم.😢😒 به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی🌷رسیدیم که روش پرچم🇮🇷 بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه.😢🙏 صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.😫😭😫😭😭😭بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه.😭🙏 با اشاره سر گفتم باشه.... با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت نکنم.😣 فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.😣🤐 بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم.💪☝️ سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به و به به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══