eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻چندسطر درباره مناظرات ریاست جمهوری : 🔶️ روزگاری پیش ،کفن دزدی به حالت احتضار افتاد. در بستر مرگ ، پسرش را فراخواند وگفت : (من در دوران زندگی ام بسیار بدی کردم وبسیار کفن دزدیده ام . حالا هم فرصتی برای جبران ندارم . تو کاری کن که پس از مرگ ، مردم بد مرا نگویند وبرایم ازخدا آمرزش بخواهند.) پدر مُرد وپسر دراین اندیشه بود که چه کند تاوصیت پدر برزمین نماند ؛ اندکی اندیشید و اونیز به کفن دزدی روی آورد ...البته تفاوت او با پدر دراین بود که پدر فقط کفن را میدزدید ، اما پسر هم کفن را میدزدید وهم پیش از رفتن ، تکه چوبی به میت فرو میکرد .. این اتفاق آنقدر تَکرار شد که مردم به هم میگفتند خدابیامرزد آن کفن دزد اولی را . او فقط کفن را میدزدید اما این ازخدا بی خبر حرمت میت را هم نگاه نمیدارد وآن میکند که نباید .. واینگونه پسر کاری کرد که مردم برای پدرش طلب آمرزش کنند ... 🔻پ ن : مناظرات نامزدهای ریاست جمهوری را که دیدم ؛ گمان کردم که آمده تا برای خدابیامرزی جور کند واگر رای بیاورد ، تردید نکنید دیر زمانی نخواهدبود که مردمان این دیار به هم خواهندگفت : خدا بیامرزد حسن روحانی را !!! وهمین !! ✍حسین شاهمرادی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت59 محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳 امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊 عل
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒 سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒 رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒 سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ😊😒 رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓 احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: 🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه.😢 ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹 گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟😊 با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست.😊 شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔 مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم: _امین خوبه؟😢 -آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒 گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام.😒😢 صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟😣 -ممنوع الملاقاتی.😐 -میخوام با همسرم صحبت کنم.😢 -نمیشه.😐 عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣 رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه.😒 گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین😒 -جان امین😢 صداش بغض داشت. -من خوبم.😊😒 -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥 -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒 -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔 -مامانت گفت.😐 -مامان من؟؟!!!!😳 -آره😞 -چی گفت؟؟!!!😳 گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. ... .😣😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.😖به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.😢 ✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.✨ بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.😔دارو💊 بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.😢😥 امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر 👣شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...😞 شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟😒 محمد با من من گفت: _سوریه.😥 -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟😒😢 همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.😒 -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟😒 بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.😒 رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.😡👋مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...😭اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.😭سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....😭 با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن.😭 عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.😣خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.😞💞💍 گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.😫😣😭به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.😭تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم 🌹امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟😭تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟😭حالا من چکار کنم؟😭دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به ✨نماز اول وقتم✨ بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. 💭یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.☺️لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.😍دلم خون بود.😣قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.😥 روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.😭😣 شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟😭 محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟😞 -خوبه.روز عروسیشه...😭 گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... ادامه دارد.. اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
*✋ روزهارفت و فقـط ... حسرت دیدارِ رُخت مانـده بر این دلِ یعقوبۍ ما آقاجـــان... ♥️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایڹ موهبت الهي است🌸🍃 صبح چشم بگَشایی و یادت بیاید دوستاني داری 🌸🍃 آبی تر از آسمان زلالتر از شبنم و روشنتر از صبح روزتـون زیبــا🌸🍃 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅كودک نيازمند مهر والدين است نه دلسوزی آنها... هر چقدر توان داريد به کودک مهر بورزيد ولی دلسوزی نكنيد چرا كه دلسوزی مانع رشد كودك ميشود. مثلا اگر كودك شما قادر باشد خودش غذا بخورد ولی شما به او غذا بدهيد دلسوزی كرده ايد، كودک شما بايد بداند كه با گريه كردن نميتواند به خواسته هايش برسد و اگر شما به درخواست او که با گريه است، توجه كنيد دلسوزی كرده ايد. 🌺ما رو به معرفی کنید:👇 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌺 10 نکته مهم در تربیت کودکان 0 تا 7 سال ( علی الخصوص 0 تا 2 سال): 1_ ابراز محبت: آغوش, بوسیدن, نوازش نکته: گذاشتن کودک زیر دو سال در مهد ممنوع. 2_پاسخ فوری به گریه و نیازهای ضروری 3_پاکیزگی محیط از لحاظ معنوی نکته: بعضی از موسیقی هایی که از صدا و سیما هم پخش می شود , پاکیزگی محیط را از بین می برند. 4_آماده کردن فضا برای آزادی عمل و تحرک: مثل جمع کردن وسایل خطرناک برای کودک 5_کودک را عضوی از خانواده به حساب بیاوریم. مثلا سر سفره برای او هم ظرف بگذاریم و از داخل ظرف خودمان به او غذا ندهیم. 6_ تهیه اسباب بازی های قابل مهار مثلا اسباب بازی های گران قیمت نخریم که مجبور باشیم مرتب به کودک بگوییم دست نزن فقط تماشا کن!!! 7_ فراهم کردن زمینه ی خود مختاری مثلا در زمینه غذا خوردن , لباس پوشیدن و ... دوست دارد خودش کارهایش را انجام دهد که ما باید زمینه را برایش فراهم کنیم. 8_ تشویق برای ابراز علاقه به دیگران 9_ امر و نهی و تنبیه ممنوع 10_ جر و بحث و مشاجره و دعوا بین والدین ممنوع ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓والدین چطور با بچه‌ها برخورد کنند؟ این روزا به خاطر تعطیلات کرونایی اعضای خانواده بیشتر کنار هم هستن و ممکنه بچه‌ها رفتارهای خاصی از خودشون نشون بدن ✍ما چند راهکار برای بچه‌ها داریم. ⏪به فرزندتون گوش بدین 👌افکار منفی رو از کودکتون دور کنین ❤️نسبت به فرزندتون دلسوز و مهربون باشین ✍اهمیت اشتراک‌گذاری رو برای بچه تون توضیح بدین ‼️مقایسه نکنید ‼️ ‼️کودک رو بیش‌از حد ستایش نکنید ‼️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم سلام خانم شاکری مهربان. با بچه هایی که موقع تلفن صحبت کردن بزرگترها به شدددت شلوغ می کنن و گاهی هم گریه که قطع کنن،،،،چه رفتاری باید کرد؟ 🍼👶🍼 🍀 سلام عزیز... این بچه‌ها با زبان جیغ و فریاد میگن: "مامان اونطوری که به تلفن دست میزنی و لمس اش میکنی منم لمس و نوازش کن،، و اونطوری که با توجه 100 درصد با آدم پشت تلفن صحبت می کنی با منم صحبت کن،، " اگه این کارها رو انجام میدید اما بازم کودک مزاحم مکالمه شماست،، ✅قبل از تلفن با خوراکی یا اسباب بازی سرش رو گرم کنید. ✅و بعد از تلفن ضمن تذکرات لازم براش توضیح بدین. ✅و در نهایت.... مدت مکالمات تون رو کوتاه تر کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
.. سلام ، من در حال آوردن بچه دوم هستم، بچه اولم دختره و 8 سالشه و بسیار کنجکاوه، از همین الان میگه من میخوام پوشکشو من عوض کنم میدونم به خاطر کنجکاویش در مورد دیدن نقاط خصوصیه نمیدونم در این زمینه چطور رفتار کنم، حالا بچه دوم چه پسر باشه چه دختر اگر فرقی میکنه تو قضیه لطفا بگید 🥀🍃🥀 🍀سلام عزیزم،، آفرین مبارک باشه. ان شا الله به سلامتی و خیر... 💐 الان موضع گیری نکنید و کنجکاوی اش رو هم تحریک نکنید. فعلا روی رابطه تون با کودک کار کنید،، تا اعتماد و اطمینانش نسبت به شما کامل بشه ان شا الله.. بعد از اینکه نوزاد بدنیا آمد،، در کار های نوزاد مثل تعویض لباس و... ازش کمک بگیرید. ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
945136602.mp3
2.36M
🎵فرزندان مؤمن 🔻چگونه فرزندانی با ایمان تربیت کنیم؟ ✅چهار روش و تکنیک برای افزایش ایمان کودکان استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 آقای قرائتی بزرگوار ، ، مثل همیشه، مطلب زیبایی فرمودند ؛ 🍃 « ... خانه ای که غبار گرفته است را خراب نمی کنند ، تمیز می کنند ... »🍃 ممکن است بی تدبیری مسئولان چهره انقلاب رو غبارآلود کرده باشد ، اما علاجش، رأی ندادن و تخریب انقلاب نیست، علاجش رأی دادن و رأی صحیح دادن است. در مملکت حاج قاسم هر رای یک مدافع حرم است. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت61 صدای گریه ی امین😭 رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم دا
چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا😭 اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن😭😒 نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی ،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم. محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم: _تو خوش قولی معرکه ای.😍😭 با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.😣گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین ✨از حفظ قرآن✨ میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.😞😭 تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران 🇮🇷و هم رزم هاش بودن 🇮🇷ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.😣دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت: _نمیشه زهرا.😒🙏 سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من..😭 امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..😣 نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.😭 محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی...🙏😭 بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم.😢😒 به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی🌷رسیدیم که روش پرچم🇮🇷 بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه.😢🙏 صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.😫😭😫😭😭😭بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه.😭🙏 با اشاره سر گفتم باشه.... با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت نکنم.😣 فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.😣🤐 بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم.💪☝️ سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به و به به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.😭😣علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید... توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم... علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد... به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن.😣 کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.😞 اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن.... روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین🕊 و مرگ زهرا بود.😣 چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...😔 گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه نبود،بارها و بارها پام میلغزید😔 و بر باد میرفت.😥 از قفسه کتاب هام،📚کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،.. چشمم به پاکتی💌 افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.📩سند ماشین🔖 و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود: ✍زهرای عزیزم.سلام تو کسی هستی که تو زندگیم داشتم. از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم. تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی ،مثل همیشه.حلالم کن.✍ من خونه رو نمیخواستم...😒 سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین کنم. اما ماشین رو میخواستم.😔❤️🚙حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود. با خودم بردمش خونه... تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.🚙😭گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم. صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.😞😓باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن. سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...😠 از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.🗣من با اشک نگاهش میکردم.😢 از عصبانیت سرخ شده بود.😡دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت: _چرا داد میزنی؟!!!😠 علی با عصبانیت گفت: _ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟😡 محمد تعجب کرد و به من گفت: _آره؟؟!!! 😳ماشین امین دست توئه؟؟!!!!😳 من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.😢🙏علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت: _بسه دیگه راحتش بذارید.😐 علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت: _ولی آخه شما میدونید....😥😳 بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت: _اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...😡 بابا پرید وسط حرفش و گفت:... 😠 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══