eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.8هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص): ⏪ بهترین زنان آنست که باشوهر روی گشاده و خودنما و نسبت به دیگران ( مردان) مستور و خوددار باشد. مکارم الاخلاق ص200 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🧕🏼👱🏼‍♀👩🏻‍💼 بهتره اول كنيد تا مقاومت بشکنه 😊👌🏻 وقتى ميخواهيد همسرتان را نقد كنيد؛ يا با يك تصميم و يا نظر او مخالف هستيد؛ ابتدا قسمتى از حرف او كه درست هست را تاييد كنيد و بعد حرف خودتان را بزنيد. ⏪ اگر با مخالفت شروع كنيد مقاومت ايجاد مي شود و حتى طرف مقابل ديگر دلايل شما رو نمیشنود! ⏪ بهتره اول تاييد كنيد تا مقاومت بشكنه؛ احساس نزديكى بوجود بياد و بعد نظرتون رو بگيد و توضيح دهيد. در این صورت پذيرش حرف شما بالاتر ميره و زودتر به نتيجه میرسيد؛ بدون بحث و ناراحتى! 😉💕 💞 @zendegiasheghane_ma
▪️گفت توییتر پر شده از عکس ، چرا؟ فقط بلدید بُت بسازید گفتم متولد ۶۳ است؛ یعنی نه انقلاب و امام را دیده و نه دفاع‌مقدس را.اما حالا مثل کوه پای حفظ انقلاب و آرمان‌های امام و شهدا ایستاده این فقط یک معنا دارد و آن اينكه انقلاب زنده است او‌ یک نفر نیست،نماینده یک نسل است 💬دانيال معمار 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 خلوتهای دو نفره تان را لایق بهترینها بدانید😍 💥 بهترین دکور در اتاق خواب 💥 بهترین لباس و عطر 💥 بهترین خوردنی 💥 بهترین واژه های عاشقانه و .... 👌 برای وقتی باشد که کنار همید😍😍 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ رفتم یک دفترچه تلفن خریدم بزرگ و یک ماژیک👌👌👌 دفترچه تلفن مادر شوهرم خراب شده بود و دیگه چشم هاشم نمی دید با ماژیک،،، بزرگ شماره تلفن ها رو براشون نوشتم و بهشون دادم 😍😍😍😍 کلی خوشحال شد و دعام کرد 😍😍😍😍 البته بگم دو تا گرفتم یکی برای مادر جان یکی برای مادر شوهر جان 👌👌👌 مادر شوهر اینجا نیستند بردم بهشون دادم مادر همینجا هستند و جلوی خودشون نوشتم برای مادر شوهر یک شگفتانه به حساب میومد😉😉😉😉😉😉 و دوتاشون هم دعام کردن☺️☺️☺️☺️☺️ و کلی هم خوشحالم😁😁😁😁 ✍ درود بر این بانوی ؛ اگر نمیدونید مصادیق حی بودن رو ؛ مجددا مبحث نظم و برنامه ریزی خانم رو بخونید😊👌 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت171 #فصل_پانزدهم صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ادامه دارد...✒️ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
صد جمعه دیده ایم و شما را ندیده ایم از درد گفته ایم و دوا را ندیده ایم چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است از بخت تیره،وجه خدا را ندیده ایم شبت بخیر یا صاحب الزمان(عج) شبتون پر نور یاعلی 💞 @zendegiasheghane_ma