eitaa logo
خانواده بهشتی
4.9هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
16.7هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
دو روز از زمان درخواستم از خان ، می گذشت و تو این مدت ، خان سرسنگین و درست مثل قبل باهام برخورد می کرد . تقریباً کارهای باغ تموم شده بود و من و رقیه داشتیم می رفتیم که یه کم استراحت کنیم که قباد یکی از کارگرها ، از پشت صدام کرد . وقتی بهم رسید ، بنده ی خدا نفسش بالا نمی اومد . رو کرد به من و گفت : آ ..آی ..آی پارا.. گفتم : یه نفسی بگیر بعد بگو چی شده . یه کم که آروم شد گفت : آی پارا ، خان می خوادت. خدا به دادت برسه دختر. خان زاده و بانو هم هستن . گفتم : من کار اشتباهی نکردم که بترسم . رو کردم به رقیه و گفتم : تو برو منم می یام . آثار ترس رو می شد تو صورت رنگ پریده ی رقیه دید. آروم و با قدمهای استوار به طرف عمارت رفتم . لچکم رو درست کردم که حتی یه تار مو هم دیده نشه . می دونستم بانو حساسه . نباید تحریکش می کردم . یه کم از رویارویی با تایماز واهمه داشتم . بعد از اون اتفاق ، ندیده بودمش. همه ی خدمه ی داخل خونه یه جور ترحم آمیز نگام می کردن . انگار که دارن من رو به مسلخ می برن. از این همه بزدلی و تو سری خور بودنشون حالم به هم خورد . تقه ای به در زدم و با صدای بیا توی خان ، در رو باز کردم . سلام کردم و در رو بستم و بهشون نزدیک شدم . جلوی بانو تعظیم کردم و رو به خان گفتم : با من امری داشتین ؟ خان گفت : چرا فقط جلوی بانو تعظیم می کنی؟ صاحب و خان این خونه منم . ندیدم جلوی من هم کُرنش کرده باشی. گفتم : خم و راست شدن یه زن جلوی یه مرد کار صحیحی نیست . دور از تربیت یه خان زاده ست . من یاد گرفتم ، جلوی مردها ، لطیف نباشم و حرکت اضافی نکنم. برق تحسین رو می تونستم به وضوح تو صورت بانو و حتی خود خان ببینم . برای کم کردن حساسیت بانو ، اصلاً به خان زاده نگاه هم نمی کردم . نمی دونستم در مورد من چی فکر می کنه . خان گفت : من خواسته ی تو رو با بانو در میان گذاشتم . می خواست راجع به این مسابقه سوالاتی ازت بپرسه . رو کردم به بانو گفتم: من در خدمت بانو. بانو تره ای از موهای مواجش رو پشت گوشش فرستاد و چین دامنش رو مرتب کرد و گفت : من به شرطی اجازه می دم تو توی این مسابقه شرکت کنی که قول بدی برنده بشی. اگر برنده نشی و من و خان رو سرافکنده کنی ، تنبیه سختی در انتظارت خواهد بود . تایماز به اسب سواری علاقه ای نداره و ما تا به حال هیچ وقت شرکت کننده ای تو این مسابقات نداشتیم . همیشه تماشگر و مهمان افتخاری بودیم . حالا که از امسال برای زنان هم این مسابقه برگزار می شه و تو ادعا داری که توان شرکت در اون رو داری ، نمی خوام وقتی برای اولین بار تو این مسابقه شرکت می کنیم ، بازنده باشیم و همسران خانهای دیگه مسخره ام بکنن. این موضوع برام خیلی اهمیت داره .می خوام از الان عواقبش رو بدونی و بعد تصمیم بگیری. با اعتمادی که به سوارکاری خودم داشتم گفتم : من قول می دم برنده باشم بانو . اما این برد من منوط به داشتن اسبم اُختایه. اون یه اسب اصیل عربه که برای پدرم از کویت آوردن . اگه بتونید اون رو از عموم بگیرید و من با اون مسابقه بدم ، بردم حتمیه. چشمای بانو برق زد و گفت : می خرمش . بعد رو به تایماز گفت : به کندوان برو و اون اسب رو هر طور شده بخر. موندن تو بحث خانوادگی و تصمیمات اونا رو بیشتر از این جایز ندونستم و با کسب اجازه از اونجا بیرون اومدم . وقتی رسیدم تو اتاق دیدم ، رقیه داره نماز می خونه . نمازش که تموم شد ، نگاهی به سرتا پام کرد و گفت : تو سالمی ؟ در حالی داشتم موهای بافته شدم رو که تاکمرم می رسید رو باز می کردم تا کمی هوا بخورن ، گفتم : مگه قرار بود نباشم ؟ گفت : اونجور که قباد گفت : گفتم الانه که فلکت کنن. مست از حرکت شانه تو موهام گفتم : قباد شلوغش کرده بود . کار خاصی نداشتن . رقیه اخم کرد و گفت : نمی خوای بگی ؟ گفتم : می گم . یه چند روز بهم فرصت بده . اونم که دختر ساکت و کم حرفی بود ، دیگه ادامه نداد. وقتی جلوی در باغ چشمم به اُختای افتاد ، انگار دنیا رو بهم دادن. اصلاً نفهمیدم افسارش دست کیه. خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم . نازش می کردم و با گریه باهاش حرف می زدم . غرق روزای خوبی شده بودم که یکه و تنها توی دشت باهاش می تاختم . یه کم که آروم شدم ، تازه چشمم افتاد به تایماز که کمی دورتر از من و اُختای ایستاده بود و ابراز احساسات شدید من و تنها مونسم نگاه می کرد . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆