eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
دو روز از زمان مسابقه گذشته بود. ما هنوز تو زنجان بودیم . خان تصمیم داشت بعد از بهبودی کامل نسترن اونجا رو ترک کنیم . من خیلی عجله داشتم برگردیم . می خواستم وقتی به اسکو رسیدیم موضوع آزادیم رو به خان بگم . می خواستم با بقیه پول هم وکیل بگیرم و اموالم رو از چنگ عموم در بیارم . عموم اموال مادریم رو هم ازم گرفته بود . چیزی که هیچ رقمه به اون ارتباطی نداشت . اما بی حقم کرده بود . می خواستم حقم رو ازش بگیرم. از عصر روز دوم حس کردم بانو باهام سرسنگین شده . طرفهای ظهر به دو ساعتی کنار نسترن بودم و از بانو دور شده بودم . هر چی که بود مربوط می شد به اون دو ساعت . خان و تایماز رو هم جز وقت غذا نمی دیدم. ظاهرا با اهالی مرد عمارت برای شکار و تفریحات مردانه می رفتند. بیشتر مهمانهایی هم که برای مسابقه اومده بودن ، فردای روز مسابقه به شهر خودشون برگشتن. دلم طاقت نیاور و از بانو پرسیدم : بانو جان چیزی شده؟ ناخوشين ؟ با غیظ نگام کرد و گفت : نه چیزی نشده . می خوام ازت یه سوالی بکنم آی پارا . بهتره راستش رو بگی . به دلم بد افتاد یعنی چی شده بود ؟ چرا خوشی های من اینقدر بی دوامن؟ گفتم : من اهل دروغ نیستم بانو . بفرمایید. گفت : این چه رازی بود که خواهر شوهرم اون شب به تو گفت و تاکید کرد من نباید بدونم ؟ البته من همه چی رو می دونم . ولی دوست دارم خودت با زبون خودت بهم بگی. لرز تمام بدنم رو فرا گرفت . زبونم قفل کرد و مثل تمام وقتهایی که عصبی می شدم ، کف دستام عرق کرد . نمی فهمیدم از کجا متوجه جریان شده. نمی دونستم همه ی جریان رو می دونه یا وانمود می کنه خبر داره و می خواد به دستی بزنه . باید خودم رو جمع می کردم . نباید اون متوجه حال داغونم می شد . با تعجب گفتم : راز ؟ گفت : ببین آی پارا بهت گفتم ، راستش رو بگو . من خودم پشت در اون اتاق لعنتی بودم و همه ی حرفاتون رو شنیدم . دروغ می گفت : مطمئنة دروغ می گفت . اگه شنیده بود تا امروز واسه فهمیدن حقیقت صبر نمی کرد . روز مسابقه اونطوری ابراز شادی نمی کرد . هر چی که بود مربوط می شد به این دو ساعتی که کنار من نبود .دایه جان همیشه می گفت : آی پارای من ھوشش زیاده . این زن من رو با خنگ هایی مثل فریبا مقایسه می کرد . آره فریبا فریبا . همینه . شاید اون چیزی گفته . از وقتی از خونه ی فخرتاج اومیدم بیرون اونطوری مثل دشمن خونی نگام می کرد . امروز هم وقتی می رفتم اتاق نسترن دیدمش که داشت می رفت سمت سرسرا. صدای خشمگین بانو رشته ی افکارم رو پاره کرد که گفت : منتظرم آی پارا. گفتم : بانو جان اگه شنیدین که چی فرمودن ، پس باید متوجه شده باشین چه خواهر شوهر خوبی دارین. بانو په لنگه ابروش رو داد بالا وگف: درست حرف بزن ببینم چی می گی ؟ گفتم : فخرتاج خانوم اومد تو اتاق و به من گفت که شما چقدر به خان علاقه دارین و نسبت به نزدیک شدن هر زنی چه پیر و چه جوان به شوهرتون حساس هستین . به من گفت که تعجب کرده که اجازه دادین دختر جوانی وارد جمع خصوصيتون بشه و ازم خواست به خاطر این اعتماد ، مواظب رفتارم باشم و حساسیت شما تحریک نکنم. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh