eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
16.1هزار ویدیو
151 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب با این اخلاقت عصبانی می کنم آدمو . سرم رو تکون دادم و از دستش کشیدم بیرون . دوست نداشتم دستش بهم بخوره . من محرم نامحرم حالیم بود اما این پسر فرنگ رفته پاک یادش رفته مسلمونی چیه . درحالی که لحن مهربون به خودش گرفت گفت : لجبازی نکن آی پارا . می دونم از سر غرور و لجبازی داری یه همچین تصمیمی می گیری اما نکن اینکار رو با سرنوشتت. لحنش ، حرفاش ، اصلا خودش برام غریبه بود . این کی اینقدر بامن صمیمی شد من نفهمیدم . چشمای اشکیم رو دوختم به چشماش و گفتم سرنوشت ؟ کدوم سرنوشت خان زاده ؟ انتخاب من بین بد و بدتره . یا اینجا بمونم و جهل رو با خودم تا ابد یدک بکشم یا بیام اونجا بشم تف بالا سر و تحقیر و توهین شماها رو تحمل کنم . خودت تو ناز و نعمت بزرگ شدی . پس می فهمی وقتی به عمر جلوت دولا راست می شن ، ولی یه دفعه می شی زر خرید چه مزه ای داره. اگه یه بار فقط یه بار خودت رو می ذاشتی جای من ، اینطوری غرورم رو نابود نمی کردی . حالا اومدی چه کمکی کنی . من اگه می خوام یه همچین خبطی بکنم از دست تو و خونواده ی توه . تایماز گفت گوش کن آی پارا من می تونم از این برزخ نجاتت بدم . می تونم کمکت کنم . به خاطر آیناز به من اعتماد کن . تایماز بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: اگه بمونی و زن این پسر بشی باید درس رو ببوسی بذاری کنار . اگه هم برگردی، مادر و پدرم اونقدر از دستت کفری می شن که اونجام نمی ذارن درس بخونی و آب خوش از گلوت پایین بره پس می مونه راه | سوم. با تعجب گفتم : راه سوم؟ با تعجب گفتم راه سوم ؟ گفت: بله و تنها راه چاره ی تو فراره. اول با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم هضم کنم چی گفته . بعد ناخود آگاه بدون کنترل خندیدم. تایماز با اخم نگاهم می کرد تا اینکه طاقتش طاق شد و گفت : تموم نشد این خنده ها؟ فکاهه تعریف کردم ؟ خندم رو جمع کردم و گفتم : شما با خودت چی فکر کردی خان زاده ؟ این بود راه حلتون ؟ فرار؟ من ؟ یه دختر تنها و بی پناه ؟ فکر می کنی من تا به حال به این نتیجه نرسیدم که باید فرار کنم ؟ من هزار بار قبل از اومدن به خونه شما و وقتی تحت سلطه ی عموم بودم به این موضوع فکر کردم . هزار بار بعد از اومدن به خونه ی شما هم این فکر از ذهنم رد شد اما هر بار که منطقی فکر می کردم و کلاهم رو قاضی می کردم می دیدم چاره ای جز قبول موقعیتم ندارم . همه جا برای دختری به سن و سال و موقعیت من پر از گرگه که منتظرن تا تنها شی که بدرنت. فکر کن فرار کردم . کجا برم . به کی اعتماد کنم که برای رضای خدا کمکم کنه . من حتی به مجاور شدن تو حرم حضرت رضا هم فکر کردم اما بازم ترسیدم . من همیشه ی خدا تحت حمایت خونواده بودم . پدر داشتم که مثل کوه پشتم بود . اما حالا بی پشت و پناهم . از هر کس و ناکس خنجر خوردم . نمی خوام بیشتر از این اذیت بشم . من جسورم و نترس . اما بعضی چیزها هست که بی احتیاطی سرش نمی شه . كافيه آدم یه کم بی گدار به آب بزنه که عمر شرمنده ی روح پدر و مادرش بشه . فرار کنم برم کجا ؟ برم خونه ی کی بمونم ؟ کجا کار پیدا کنم ؟ اینا همه به زبون که می یاد کلی مشکله چه برسه به عمل. بلند شدم و گفتم : ممنون که به فکر من بودین. اما بهتره برید . چیزی به اذان صبح نمونده . كم كم اهل خونه واسه نماز بیدار می شن . به مشکل تازه نمی خوام . تایماز هم بلند شد و گفت : حرفات تموم شد ؟ اجازه می دی من دو کلوم حرف بزنم ؟ گفتم : حرفی هم مونده ؟ همونطور سرپا گفت : منظور من از فرار ، فرار تنهایی تو نبود . من کمکت می کنم فرار کنی و خودم می برمت تهران . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh