#آی_پارا
#پارت_صدوبیست_و_سه
می دونستم چشمای آی پارام از یه روزنه ی کوچیک این عمارت شاهد ورودمه . می خواستم در نظرش همون تایماز با ابهت جلوه کنم .
#آی پارا ::👇👇👇
از پشت پرده ی اتاق که به کم کنار زده بودم ، دیدمش . تا وقتی ندیده بودمش ، نمی دونستم چقدر دلم براش تنگ شده . دلم برای آغوش و صدای گرمش پر پر می زد . از برخورد باهاش می ترسیدم. می ترسیدم مثل سه سال پیش ، تردم کنه. مردم هنوز منو نبخشیده بود . حقم داشت . من بد کرده بودم اما پشیمون بودم . کاش ندامت رو از تو نگاهم می خوند . بابک من به پدرش ، پدری با جذبه مثل تایماز نیاز داشت . بچم داشت بزرگ می شد . دیگه خوب و بد رو از هم تمیز می داد. بابک تو اتاق داشت با به اسب چوبی بازی می کرد . دلم برای بچم گرفت . نمی دونست پدری که اینقدر از سفرش براش گفتم ، حالا از سفر برگشته . نمی دونستم تایماز با بابک چطور می خواد برخورد کنه . دلم می خواشت حداقل دلخوری که از من داره به بچش منتقل نکنه وباهاش مثل به پدر و پسر عادی برخورد کنه . افکارم بدجور مشوش و پریشون بود. صدای تقه ای که به در خورد ، منو از حال و هوای برزخی خودم بیرون کشید . یکی از خدمه بود که اومدن تایماز رو خبر می داد . بلاخره زمان رو به رو شدن فرا رسیده بود و من و بابک با مردی که همه جوره می ستودمش باید روبه رو می شدیم . لباسهای مهمونی بابکم رو تنش کردم که بچم کلی ذوق زده شد . خودم هم گیسامو شونه کردم و به مقدارش رو با گیره ی نگین داری که نائب خان از سفر برام آورده بود ، بستم و بقیه رو ریختم رو شونه هام .. موهام بلند تر شده بود و تا زیر کمرم می رسید . به یاد گیسو کمند گفتن های تایماز ، لبخند کمرنگی اومد رو لبم . یه کم سرمه کشیدم به چشمام و سرخاب زدم به گونه هام که از رنگ پریدگی که به خاطر اضطراب بهم مستولی شده بود ، کم بشه لباسمو که په پیراهن بلند نیلی بود که روش یه حریر همرنگش دوخته شده بود رو پوشیدم و به آیه الکرسی خوندم و فوت کردم رو خودم و بابک و از اتاق بیرون رفتم . قلبم جوری تو سینم می کوبید که می ترسیدم سینم رو بشکافه و بیاد بیرون . از پله های سرسرا پایین رفتیم . تایماز پشت به پله ها رو مبل نشسته بود . خاله رو بروی تایماز بود و اومدن ما رو نگاه می کرد . از لبخند رضایت بخش که رو لباش بود، فهمیدم از ظاهر من و بابک کوچولوم راضیه. خاله همونجور که نشسته بود گفت : بیا اینجا دخترم و به مبل کناریش اشاره کرد . تایماز هیچ حرکتی نکرد و وقتی خاله منو مخاطب قرار داد ، برنگشت ببینه کیه . یه کم بهم برخورد اما ظاهرم رو حفظ کردم وخرمان خرمان و در حالی که سعی می کردم همه ی ناز و عشوه ای که می تونستم تو حرکاتم استفاده کنمو رو کنم ، به طرف خاله راه افتادم . بابک دستم رو رها کرد و رفت بغل خاله. از بغل مبل تایماز رد شدم و روبه روش قرار گرفتم و در حالی که به شدت سعی می کردم جلوی لرزش صدا و دست و پام رو بگیرم، نگاهم رو دوختم به نگاهش و گفتم : سلام . خوش آمدین . تایماز بلند شد و بی حرکت نگاهم می کرد . نمی دونم درست دیدم یا نه ! ته چشماش یه جور خواستن بود ! یه جور دلتنگی . بلاخره بعد از کلی سکوت لباش جنید و گفت : سلام . ممنونم و خودش رو انداخت رو مبل . حس می کردم کلافست . یعنی به خاطر حضور من بود ؟ خیلی دلم می خواست بدونم الان با دیدن من که خیلی فرق کرده بودم ، چه حسی بهش دست داد ! همه ی این تغییر ظاهر دادن ها ، دستور خاله بود . می گفت باید کاری کنم تایماز تفاوت رو حس کنه . خود عزیزم هم کلی فرق کرده بود .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾