#آی_پارا
#پارت_صدودو
چشمم افتاد به آینه تو به حرکت سریع ، قبل از اینکه دوباره خیز برداره طرفم ، دست بردم سمت آینه و محکم کوبیدمش زمین و یه تیکه ی بزرگش رو گرفتم تو دستم یاشار به طرفم حمله کرد ، تیکه ی شکسته ی آینه رو گرفتم سمتش و چون مست بود و شل میزد ، نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد رو من و آینه رفت تو شیکمش . خیلی وحشت کرده بودم . یه آخ بلند گفت و دیگه تکون نخورد . میترسیدم کشته باشمش . هجوم به مایع گرم رو روی دستام و سینم حس می کردم . توان هیچ حرکتی نداشتم. دهنم خشک شده بود . هیچ صدایی نمی اومد. فقط صدای نفسهای منقطع من بود که مثل پتک رو سرم فرود می اومد . چند لحظه بعد ، به زحمت تن لندهورش رو از روم کنار زدم . طاق باز افتاد رو زمین . نصف تیکه آینه تو شکمش بود و نصفش بیرون . از تو زخم خون فواره میزد . اگه به ساعت اینجوری میموند میمرد . به لحظه دلم براش سوخت . اما وقتی یادم افتاد این حیوون میخواست باهام چیکار کنه ، به جای دلرحمی ، خشم همه ی وجودم رو گرفت و از وضعیتی که توش بود ، بدم نیومد.به خودم اومدم . باید فرار می کردم . باید خودم رو نجات می دادم . چادرم تو اون انباری مونده بود. لچکم رو که زیر یاشارگیر کرده بود ، از زیرش کشیدم بیرون و رفتم سمت در. دستام همه خونی بود . خون دستام رو با دامن ، پیرهنم گرفتم و آروم دستگیره رو چرخوندم . تو راهرو نیمه تاریک بود و فقط به چراغ گیرسوز روشن بود. . تازه هوا تاریک شده بود و هنوز سرشب بود . اگه میتونستم از این خراب شده برم بیرون ، میتونستم خودم رو برسونم خونه . نمیخواستم تو اون شرایط به این موضوع فکر کنم که تو خونه چی در انتظارمه . فقط میخواستم از اونجا برم . تو راهرو سه تا در بود . نمی دونستم کدومش به بیرون باز می شه . یکیش حتما در اون انباربی بود که منو توش زندانی کرده بودن .اما دوتای دیگه .... صدای نفسای خودم عصبیم می کرد . حس می کردم اونقدر بلنده که همه رو می کشونه اینجا می ترسیدم در و اشتباه باز کنم و برم تو اتاقی که آسان و اون مرده توش نشستن. بسم الله گفتم و در انتهای راهرو رو باز کردم . ولی در رو به حیاط باز شد . گیوه هام پام نبود . بدو بدو ، پا لخت دوییدم سمت در حیاط . خداخدا می کردم قفل نباشه . خوشبختانه خدا باهام بود . در رو باز کردم و دویدم تو کوچه . نمی دونستم کجام . مثل دیوونه ها می دوییدم . نمی دونستم آخرش به کجا می رسه . یه مرد و زن از دور می اومدن . نزدیکتر که رسیدن ، با دیدن سرو وضع من که چادر نداشتم و لباسام خونی بود ، زنه جیغ کشید و چسبید به مرد همراهش . گفتم : تو روخدا خانوم کمکم کنید . منو دزدیده بودن . در رفتم . بگین آخر این کوچه به کجا می رسه !!! تند تند اینا رو می گفتم که زنه ازم نترسه. مرده اومد جلوتر و گفت : کدوم از خدا بی خبری اینطوریت کرده . جاییت هم زخم شده ؟ گفتم : نه خوبم . فقط بگین کجا می تونم سوار درشکه بشم . می خوام برم خونم . حتی نای حرف زدن هم نداشتم . چند روز بود با شکم خالی ، اینهمه فشار تحمل کرده بودم . رمقی برام نمونده بود و چشام سیاهی می رفت . تیکه دادم به دیوار . زن که به کم ترسش ریخته بود ، اومد زیر بغلم رو گرفت و رو به شوهرش گفت : داره از حال می ره عماد ! چیکار کنیم؟ مرد گفت : چادر اضافی تو خونه داری؟ زن گفت : آره تو بقچه ، تو پستوه. مرده گفت : من می رم براش بیارم .تو هم بگیرش زیر چادرت و برین سمت خیابون . زن چادرش رو کشید رو من و همراه من راه افتاد. مرده دوید سمت مخالف ما . تو راه زنه گفت: اسمت چیه ؟ گفتم : آی پارا گفت : واسه چی دزدیده بودنت ؟ نمی خواستم خیلی براش توضیح بدم . اما اگه نمیگفتم ، بهم شک می کرد . زیر چادرش احساس امنیت می کردم . گفتم : تازه عروسم . چون زن پسرعموم نشده بودم ، منو دزدید. گفت : تهرانی نیستی نه ؟ گفتم : نه آذریم . گفت : خدا ازش نگذره . منم تازه عروسم . خدا به دادت برسه . الان شوهرت چه حالی داره بی نوا. از تصور صورت برافروخته و رگ برجسته ی گردن تایماز مورمورم شد. خوشبختانه دیگه چیزی نگفت تا بیشتر نگرانم کنه . یه کم رفته بودیم که شوهرش خودش رو به ما رسوند و چادر رو گرفت سمتم . پاهام لخت بود و ریگای تو کوچه اذیتم می کردن اما چیزی نمی گفتم . چادر رو سر کردم . مرده گفت : بیا ما تا خونت می رسونیمت . حس می کردم زنش از وضعیت به وجود اومده خیلی راضی نیست . واسه همین گفتم : نه خودم می رم . تا همین جا هم خیلی بهم لطف کردین . چادر خانمتون رو هم نجس کردم . مرده گفت : تو هم جای خواهر ما . حنما نگرانتن . در ضمن ممکنه اینایی که گرفته بودنت دنبالت باشن . ما تا خونت می رسونیمت . دیگه جای تعارف نبود . واقعیتش این بود که از بودن دو نفر کنارم بیشتر احساس امنیت می کردم . سعی کردم از همه ی نیروم استفاده کنم که تند راه برم . خدا رو شکر که حرفم رو باور کردن .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
#آی_پارا
#پارت_صدودو
شاید خود من یه همچین آدمی رو با سر و کل داغون و لباس خونی می دیدم ، می گفتم حتما یکی رو کشته و در رفته . وقتی رسیدیم سر کوچه ، عماد واسه په درشکه دست بلند کرد و هر سه سوار شدیم . آدرس خونه رو دادم و چشمام رو بستم . باورم نمی شد تونسته باشم از دست یاشار و آسان فرار کنم . نمی دونم کی خوابم برده بود . با تکون دست زنه که حتی اسمش رو نمی دونستم ، بیدار شدم . آروم گفت :رسیدیم . بلند شدم . اول گیج بودم . اما زود خودم رو پیدا کردم . جلوی در خونه بودیم . با خوشحالی گفتم : خدایا شکرت . باورم نمی شده به خونه رسیدم . زود پیاده شدم و ازشون خواستم باهام تا خونه بیان تا هم چادر رو پس بدم و کرایه رو حساب کنم . اما اصلا قبول نکردن . زنه گفت : چادر هم مال خودت . گفتن ؛ منتظر می مون تا من برم تو خونه و اونا هم با همین درشکه برگردن . دلم می خواست زودتر برم خونه . ازشون خداحافظی کردم و حلالیت خواستم و در زدم . سید علی در رو باز کرد . تا من رو دید ، گفت : یا فاطمه ی زهرا خانوم شمایید ؟ موندن تو کوچه جایز نبود . سریع رفتم تو خونه و در رو پشت سرم بستم . سید على با فریاد همه ی اهل خونه رو صدا کرد . خیلی از برخوردشون می ترسیدم . مثل پتیم های مادر مرده وسط حیاط ایستاده بودم . تو کمتر از چند لحظه ، تایماز و اکرم و صفورا اومدن تو حياط . آیناز هم با صندلیش تو آستانه در وایساد . تایماز تا چشمش بهم افتاد ، پله ها رو دو تا کی پایین اومد و خودش رو رسوند بهم . منو گرفت تو بغلش و گفت : وای تو کجا بودی آی پارا؟ منو از خودش جدا کرد و چادر رو از سرم باز کرد چشماش دودو می زد . تا چشمش به لباسای خونیم افتاد با وحشت گفت : چرا لباسات خونیه ؟ زخمی شدی ؟ با سر نه گفتم : دلم برای نگاهش ، برای وجودش ، برای آغوش امنش تنگ شده بود . غرور رو گذاشتم کنار و های های گریه کردم . تایماز منو بغل کرد و گفت : آروم باش عزیزم . همه چی تموم شده . بهم بگو کی این بلا رو سرت آورده ؟ چقدر خوب بود که تایماز آرامش داشت . چقدر خوب بود که منو پس نزد . چقدر خوب بود... با هق هق گفتم : آسلان بود که من .. من رو ... دزدید. یاشار... ازش ... خواسته بود . تا...تایماز... من ... خیلی ترسیده ... بودم. تایماز منو از خودش جدا کرد و گفت : الان فقط آروم باش . بریم بالا . می دونستم الان تو دلش غوغاییه . اما چقدر مرد بود که به روی خودش نمی آورد . شایدم در حضور مستخدمین خونه خوددار بود و وقتی تنها شدیم می خواست بازخواستم کنه . اکرم و صفورا کنار پله ها بی صدا و مات ایستاده بودن . صفورا با گوشه لچکش اشکش رو پاک کرد و گفت : به خونه خوش اومدین خانوم . نای تشکر نداشتم. جلوی چرخ آیناز نشستم رو زمین و سرم رو گذاشتم رو زانوش و گریه کردم . اونم همراه من اشک می ریخت .سرم رو نوازش کرد و گفت : الهی واست بمیرم که اینطوری زجر کشیدی . بلند شو بریم تو خونه . بلند شو!!! بی رمق بلند شدم .تایماز زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد برم تو . هیشکی پشت سرمون تو نیومد. شاید می خواستن تنهامون بذارن . اما من می ترسیدم . پایین پله ها گفتم : من بالا نمی رم . همه ی تنم کثیفه . می خوام برم حموم. یه لحظه اخمای تایماز تو هم رفت که باعث شد ضربان قلبم بالا بره . نکنه فکر کرده جور دیگه ای کثیفم ؟ اما حرفی بود که زده بودم و نمی شد پسش بگیرم. تایماز از همون جا رو داد زد : سید علی حموم رو آماده کن . همنجا رو اولین پله نشستم . تایماز هم کنارم نشست . باغیرتی که ازش سراغ داشتم ، می دونستم الان داره دیوانه می شه . لبام رو به زور باز کردم و آروم و خجول گفتم : می دونم به چی فکر می کنی !!! اما به مدد خانوم فاطمه زهرا ، پاک موندم و دست هیشکی بهم نرسید.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh