eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
15.7هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
گونش رو بوسید و با چشمای اشکی نگام کرد و گفت : باورم نمی شه ! چقدر شکل تایمازه ! با وجود اینکه شناسنامه و قباله ی ازدواجم رو دیده بود اما این حرفش خیالم رو از هر تصور نامربوطی که ممکن بود به بچم داشته باشن راحت کرد . توان حرکت نداشتم ، اما با کمک دو تا از خدمه به زحمت بالا اومدم و تا رو تخت دراز کشیدم ، چشمام بسته شد . من امانت تایمازم رو به سلامت به دنیا آورده بودم . متاسفانه یکی از امتحانات خودم هنوز مونده بود و چون واقعا از نظر جسمی وضعم رو به راه نبود ، تجدید شدم و بایستی شهریور ماه امتحان می دادم . ولی با وجود بابک اصل این چیزهای جزئی برام مطرح نبود . فخراج می دونست که خیلی دلم میخواد از تایماز خبر داشته باشم اما این مدت رو کنارم بود تا مبادا برام مشکلی پیش بیاد . وقتی به سلامت وضع حمل کردم و خیالش به مقدار راحت شد ، به بهانه ی دیدن برادرش راهی اسکو شد تا به خبری از تایماز برام بیاره . چقدر این زن مهربون و خوش قلب بود . هیچ کس باورش نمی شد خواهر کسی مثل میزا تقی خان باشه . درست یکی بود عین آیناز . این ضرب المثل که می گن (خانیم قز بی بی چکره ) ( دختر به عمش می ره ) مصداق واقعی این عمه و برادر زاده بود . خوشبختانه خان و بانو وقتی از تهران برگشته بودن اسکو ، منزل فخراج توقف نکرده بودن . وگرنه ممکن بود از وجودم باخبر بشن . با خبرایی که یکی از مستخدمین خونهی خان که به فخراج وفادار بود به دستمون می رسید، معلوم شد ، خان و بانو شش ماه خونه ی تایماز مونده بودن و تازه سه ماه بود که برگشته بودن اسکو . این موضوع منو می ترسوند . می ترسیدم اتفاقی واسه تایماز افتاده باشه که اونا این همه وقت ، خونه زندگیشون رو به آمون خدا ول کردن و رفتن . با میل و رغبت ، فخراج رو راهی کردم تا برام از عشقم خبر بیاره . چه روزهای پرتشویشی بود. بابک چلش هنوز تموم نشده بود و مدام گریه می کرد. خسته و کسل بودم . خبری از برگشتن فخرتاج هم نبود . همه ی اینا بدجور منو بهم ریخته بود. باز صدای خنده های شاد و کودکانه ی بابک منو از حال و هوای قدیم بیرون آورد . طاقت نیاوردم و رفتم کنار پنجره. بابک به همراه فخرتاج تو حیاط بازی می کردن . یه آدم برفی درست کرده بودن به چه بزرگی شب که نائب خان اومد خونه ، سر شام ازم پرسید : دخترم تصمیمت چیه ؟ می دونستم منظورش در مورد این برنامه ی کشف حجابه . لقمه رو به زور قورت دادم و گفتم : بیرون نمی روم. هر چی فکر می کنم ، بیشتر به این نتیجه می رسم که درس دادن و درس خوندنم با این شرایط ، ارزش زیر پا گذاشتن عقایدم رو نداره . به مدت می مونم تو خونه تا ببینم خدا چی میخواد ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾