eitaa logo
خانواده بهشتی
4.9هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
16.7هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
دایه جان خدا بیامرز همیشه می گفت ؛ بعد از هر خنده ی از ته دل و بلندی همیشه یه گریه از ته دل هست و ای کاش اون روز اونقدر نمی خندیدم . نمایش که تموم شد ، هنوز ته خنده های من و آیناز مونده بود و می خندیدم. آخرشم تایماز طاقت نیاورد و دعوامون کرد که نباید تو خیابون صدامون رو بندازیم و بالا و هر هر و کرکر کنیم. من و آیناز هم مطیعانه اطاعت کردیم و بقیه ی خندمون رو نگه داشتیم واسه خونه. تایماز جلوی یه آبمیوه فروشی وایساد و به ما اشاره کرد که رو صندلی های بیرون مغازه بشینیم تا بره سفارش بده . داخل مغازه شلوغ بود و تایماز تو شلوغی گم شد.چند لحظه از نشستن ما نمی گذشت که نمی دونم از کجا دو تا مرد گنده کنار من ظاهر شدن. تا خواستم اعتراضی بکنم که چرا وایسادین اینجا ، یکیشون دهنم رو گرفت و منو مثل یه کاه بلند کرد و دویید طرف اتومبیل سیاه رنگی که جلوی مغازه وایساده بود . آیناز تا اوضاع رو اینطوری دید ، شروع کرد به جیغ زدن . مردم همه متوجه شدن . یه چند نفری حمله کردن طرف مردی که منو گرفته بود . ولی دوستش مانع می شد و با مشت همه رو نقش زمین می کرد . تقلا می کردم و چشمم دنبال تایماز بود. درست تو لحظه ای که سوار ماشینم کردن ، تایماز رو دیدم که با فریاد طرف ماشین دوید . شعله ی امید تو دلم جوانه زد . امید به اینکه بتونه نجاتم بده . اما اون نرسیده به ماشین ، ماشین حرکت کرد . تایماز کنار ماشین می دوید و فریاد می زد . دست مرده رو دهنم بود . فریاد که هیچ ، نمی تونستم نفس بکشم . از بی هوایی چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی ندیدم. همه ی بدنم درد می کرد . چشمام رو که باز کردم ، همه جا تاریک بود . کمی که گذشت ، یادم اومد چی سرم اومده . وحشت همه ی وجودم رو گرفته بود . مطمئن بودم منو دزدیدن. اما واسه چی ؟ و مهمتر از همه ،کی ؟ چادرم هنوز دورم بود . به خودم پیچیدمش و بلند شدم . چشمام یه کم به تاریکی عادت کرده بود . با نور ضعیفی که از زیر در می اومد ، اطراف رو به دقت نیگا کردم .دیدم تو یه اتاق حدوداً 3*4 هستم که یه کم خرت و پرت تو یه گوشَش جمع شده و یه فرش به نظر کهنه هم کَفِش انداخته بودن. ترسان وحشت زده رفتم سمت در . هیچ دستگیره ای نبود . چند تا مشت زدم به در زدم و با فریاد گفتم : منو بیارین بیرون !!! کمک!!! هیچ صدای از بیرون نمی اومد. دوباره با مشت و لگد افتادم به جون در. همینطور جیغ و داد می کردم که صدایی از پشت در گفت : خفه شو. وگرنه خودم می یام خفت می کنم . با ترس گفتم : منو برای چی آوردین اینجا ؟ مرد گفت : یه کم صبر کنی می فهمی . حالام بی صدا بشین وگرنه یه جور دیگه صدات رو خفه می کنم . از ترس داشتم پس می افتادم . یه کم بگذره قراره چی بشه ؟ از تصور اینکه کسی بخواد بهم تعرضی بکنه ، همه ی بدنم شروع کرد به لرزیدن … می ترسیدم . دستم به جایی بند نبود . هزار جور سوال بی جواب تو ذهنم جولون می داد . اینا کی بودن ؟ چی می خواستن از من ؟ تایماز الان داره چیکار می کنه ؟ مستاصل شروع کردم به گریه . نمی دونم چقدر گذشت که در با صدای وحشتناکی باز شد . یه مرد قد بلند داخل اومد . نوری که از در اومد تو ، چشمم رو زد .چشمم رو یه لحظه بستم . اما زود بازش کردم . می خواستم ببینم کیه که منو آورده اینجا . مرد اومد نزدیکتر و کنارم چمپاتمه زد . مثل چی می لرزیدم . با ترس نگاهش کردم . چیزی رو که می دیدم نمی تونستم باور کنم . آسلان ؟ گلوم خشک شده بود . از ترس دست و پام می لرزید . لبام از هم باز نمی شد . اسمش رو به زور زبون آوردم . خنده ی زشتی کرد ودندونهای زردش رو نشون داد و گفت : خوب شناختی قناری !!! خودمم. با ترس گفتم : من… منو برای چی آوردی اینجا ؟ می دونی اگه تایماز بفهمه چیکارت می کنه ؟ سیلی محکمی به گوشم زد که گوشم سوت کشید و جای انگشتاش رو صورتم سوخت . بلند شد و رفت سمت و از اونجا داد زد . چراغ بیار ! برگشن طرف من و گفت : اینو زدم تا بدونی اینجا من می گم کی چیکار کنه . اینجا تایماز ارباب نیست . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh