#آی_پارا
#پارت_نودویک
آی پارا دلم برای تایماز تنگ شده بود . مضطرب بودم . از عکس العمل آیناز می ترسیدم . اگه ناراحت می شد و به پدر و مادرش می گفت و اونا هم پا می شدن می اومدن تهران چی ؟ تایماز سپرده بود که با اکرم برم برا خرید وسایل مورد نیاز اما من چون نمی دونستم چی می شه ،نرفتم . با خودم گفتم ؛ بذار بیان ، اگه اوضاع خوب بود ، می رم می خرم . از برخورد اهل خونه هم می ترسیدم . اونا فامیل خان بودن وبا شنیدن خبر ازدواج تایماز ، حتماً به خان خبر می دادن . در ضمن ، قبلاً تایماز گفته بود ، آی پارا دختر یکی از دوستامه . اینا نمی گن این چه پدریه که عروسی دخترش نیومد ؟ فکر کردن به همه ی این موانع و مشکلات باعث می شد ، شیرینی ازدواج با کسی که دوستش دارم به کامم تلخ بشه. روزهای آخر ، انتظار واسه برگشتن تایماز ، دیگه داشت خفه کننده می شد . تو اون دو هفته یه لقمه درست و حسابی از گلوم پایین نرفت . حس می کردم یه کم لاغر شدم . کارم شده بود پشت پنجره ی اتاقم نشستن و چشم به در دوختن . تنها چیزی که وقتی یادم می افتاد یه لبخند هر چند کمرنگ رو لبم می آورد ، قبولیم تو امتحان نهم بود .
تایماز با نزدیک شدن به تهران ، بیشتر دلشوره می گرفتم . کاملاً به مرد پشت سری حساس شده بودم . دلم می خواست همین که رسیدیم گاراژ ، فرار کنم و هیچ ردی از خودم نذارم. وقتی وسایلمون رو از اتوبوس گرفتم و تو یه درشکه جا دادم ، همه ی حواسم به این بود که از گاراژ می ره بیرون یا نه . در کمال تعجب و خوشحالی دیدم با یه درشکه از گاراژ خارج شد. از اینکه بی خودی بهش شک کرده بودم و تا اینجا این همه بی دلیل اعصابم رو خرد کرده بودم ، به خود بد و بیراه می گفتم . ولی ته دلم خوشحال بودم حدسم غلط از آب در اومده . حالا که بعد از سالها به اون روز فکر می کنم با خودم می گم. کاش یه کم بیشتر شک می کردم و اینطور راحت گول نمی خوردم. آیناز با دیدن تهران ذوق زده به اطراف نگاه می کرد و هرزگاهی سوالی می پرسید . یاد اولین روزی افتادم که آی پارا پاش رو گذاشت تو این شهر . چقدر همه چیز براش جالب و هیجان انگیز بود . با به یاد آوردن تعبیر اون از ماشین که اسمش رو درشکه ی بدون اسب گذاشت لبخندی ناخودآگاه اومد رو لبم . چقدر خوشحال بودم که فاصله ی زیادی باهاش نداشتم و می تونستم به زودی ببینمش.
آیناز رو پیاده کردم و نشوندمش رو صندلیش و در زدم . سید علی تا ما رو پشت در دید ، با خوشحالی در رو تا انتها باز کرد و من صندلی آیناز رو به طرف داخل هدایت کردم سید علی رفت تا وسایل رو بیاره .وارد حیاط که شدم ، آی پارا رو تو همون لباس عنابی که براش خریده بودم جلوی پله ها دیدم که به استقبالمون اومده . چقدر مشتاقش بودم و چقدر برای بغل کردنش دلم تو سینه بی تابی می کرد و چقدر عشقم زیباتر شده بود . حس کردم پای چشماش گود افتاده . یعنی می تونم امیدوار باشم واسه خاطر من ضعیف شده ؟صندلی آیناز رو با سرعت به طرفش هدایت کردم .آی پارا به طرفمون اومد وقتی رسید به ما یه سلام گذرا و سر به زیر به من کرد و خم شد و آیناز رو خواهرانه به آغوش کشید . خیلی من رو تحویل نگرفت.دلخوریم رو پس زدم چون می دونستم به خاطر حضور آینازه . من آی پارا رو خوب شناخته بودم هنوز به کاری که قرار بود بکنیم با تردید نگاه میکرد .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh