#آی_پارا
#پارت_هشتادوهشت
مرد با تردید گفت : محل ثبت نام تو این ساختمون نیست . باید به اداره ی آموزش ابتدایی مراجعه کنید که تو همون ساختمان وزارتخونه هستش. ازش تشکر کردیم و اومدیم بیرون . خیلی خوشحال بودم که می تونم معلم بشم و به بچه ها درس یاد بدم . تایماز تمام مدت ساکت بود و به شور و شوق کودکانه ی من لبخند می زد . اون موقع معنی لبخند محزونش رو نمی دونستم . ولی وقتی به محل مورد نظر رسیدم و فهمیدم نمی تونم معلم بشم ، علت حزنش رو متوجه شدم . فهمیدم چقدر از این شوق من افسوس میخورده . مردی که مسئول اونجا بود با یه پوزخند گفت : همه ی دانش آموزان این مدارس جزء فرزندان طبقه ی مرفه جامعه هستن و هیچ کدوم حجاب ندارن . در ضمن معلم با چادر چاقور نمی خوان .همه ی معلم های ما مرد و در ضمن اروپایی هستن . تو میخوای مثل چی یادشون بدی؟ درسته که خودت مدرک نهم داری ولی نمی شه . باز اگه مرد بودی ، یه جوری میتونستی بین اینا بربخوری ، اما حالا نمی شه . بعدم به صندلیش تکیه داد و با به حالت تمسخر گفت : شما اگه تحصیلات حالیت بود اول این چادر چاقور رو می نداختی کنار . با روبند می خوای بری درس بدی ؟ اونقدر بهم توهین کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم که کم مونده بود همونجا بشینم و گریه کنم. با یه کمر شکسته و غرور صد پاره شده از اونجا اومدیم بیرون . اون هم به شخصیتم و هم به اعتقاداتم توهین کرد . خوب معلومه دیگه اونقدر زنای بی دین و ایمون اجنبی مثل این ویکتوریا با تن و بدن لخت جلوی نگاہ هرزه ی این مردا راه می رن و ادا در می یارن که زن با چادر چاقور به مذاقشون خوش نمییاد .حالا چه با سواد چه بی سواد .رو به تایماز گفتم : پس آیناز چی میگفت ؟ چرا میگفت من میتونم معلم میشم ؟ تایماز برای به درشکه دست بلند کرد و گفت : تو الان حالت خوب نیست . بریم خونه به کم که آروم شدی ، دربارش حرف می زنیم . بعد زمزمه کرد تقصیر منه که همین امروز آوردم اینجا . باید میزاشتم از شیرینی قبولیت لذت ببری. تو اصلا یادت رفت که باید برای این موفقیت بزرگ خوشحال باشی .حوصله یکی بدو کردن باهاش رو نداشتم .اون باید خودش می فهمید که یکی از بزرگترین اهداف من از درس خوندن و این همه تلاش،معلم شدن بود.خوب اگه قرار بود نتونم معلم بشم ، همون سواد خواندن نوشتن که داشتم برام کافی بود دیگه. افسرده و مغموم ، سوار درشکه شدم و تو تموم مسیر ساکت نشستم . خیلی دلم گرفته بود . تایماز هم خدا خیرش بده که حالم رو می فهمید و تلاشی برای بهم زدن سکوت نمی کرد . وقتی رسیدیم خونه یکراست رفتم تو اتاقم و با همون چادر نشستم یه گوشه از اتاق .ذهنم خالی بود .انگار دیگه هیچ موضوعی نیست که بهش فکر کنم . چه خوب ، چه بد .همونطور یه گوشه نشسته بودمو بی هدف چشمام رودوخته بودم به روبه روم . چقدر برای گرفتن مدرک نهم ذوق داشتم .چقدر برنامه ریزی کرده بودم .همه چی بهم ریخت . این موضوع ، ازدواجم با تایماز رو هم تحت الشعاع قرار می داد . در اتاقم باز شد .حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه !وقتی جلو روم نشست ، دیدم تایمازه . غمگین نگام کرد و گفت : اینقدر خود خوری نکن عزیزم .من حلش میکنم .خوب تو تهران به کم با شرایط تو و موقعیت الان جامعه درس دادنت با مشکل مواجه میشه اما میتونم یه آشنا پیدا کنم که واسه کارت تو شهرری و شهرهای اطراف کمکمون کنه. تو که با ایمان بودی! پس به قول خودت توکل کن به خدا .همه چی درست می شه . این جماعت آمل از اینکه یه زن درس بخونه خیلی خوششون نمی یاد چه برسه به اینکه بخواد تدریس هم بکنه . پس باید برای یه مبارزه آماده باشی .آی پارایی که من میشناختم سرسخت تر از این حرفها بود که با یه نه ، عقب نشینی بکنه . یادته چطور جلوی پدرم وایسادی و نذاشتی موهات رو بتراشن ؟ پس حالا هم باید مقاومت کنی . الان یه فرق مهم با اون موقع داری . یه کم مکث کرد و وقتی توجه من رو دید گفت : فرقش اینجاست که اون موقع تنها بودی و حالا من رو داری . بعد با شیطنت لبخند زد و گفت : این از همه مهمتره ! در ضمن اگه بخوای با غصه نیگام کنی و اینقدر مظلوم باشی ، نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و حتما گازت می گیرم. از لحن شوخش لبخند کمرنگی رو لبم نشست و طبق معمول خجالت کشیدنام ، سرم خودسرانه فرو رفت تو گریبانم . سرم رو بلند کرد و گفت : نبینم چشمات غم داشته باشه خانومم. می دونی که جونم به جونت بستس. خواهش می کنم بخند . امروزروز مهمیه . شوخی نیست . خیلی کم هستن زنهایی که اجازه ی درس خوندن داشته باشن .تو از اول مهر امسال میری دبیرستان و این خیلی با ارزشه . به این موضوع فکر کن . تا تو دبیرستانت رو هم تموم کنی ، اوضاع یه کم بهتر میشه و شاید تو همین تهران تونستی تو یه مدرسه درس بدی. خدا رو چه دیدی ؟ دنیا که به آخر نرسیده !!! حالام مثل یه خانوم خوشگل و خوش اخلاق پاشو ، لباسات رو عوض کن بیا بریم ناهار بخوریم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh