#آی_پارا
#پارت_پنجاه_یک
اصراری نکردم و با درک معذب بودنش که از شرم و حیاش نشأت گرفته بود ، گفتم : خسته ای یه کم بخواب . کاروانسرای بعدی شب رو می مونیم و فردا ظهر می رسیم تهران. بقچه اش رو دادم دستش و گفتم کنار اون درخت بخواب . من بیدارم . نگران نباش. بقچه رو گرفت و رفت زیر درخت و تو خودش مچاله شد. با فاصله ازش نشسته بودم . آروم خوابیده بود. مژه های سیاهش مثل یه سایه بان چشمهای معصومش رو مراقبت می کرد. پای چشمش چپش کبود بود . به لحظه از تصور دست و پا زدنش زیر دست اون کثافت ، خونم به جوش اومد . دوباره صورتش رو نگاه کردم . دماغ کوچکی داشت و لبهای ..... من اینجا چیکار می کردم . اصلا چرا باید بیام و جز و به جز صورتش رو نگاه کنم. ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اسبها . از همون فاصله ی دور صداش کردم . تکونی خورد و بیدار شد . بهش گفتم که باید راه بیفتیم . بی صدا بلند شد و رفت سمت اسبش. حس می کردم با اتفاق دیشب غرور و ابهت این دختر به بدترین شکل شکسته.
خیلی با سرعت نمی رفتیم . می دونستم تایماز برای این آروم می ره که پای من اذیت نشه. دلم حمام می خواست . بهم گفته بود قزوین می ریم حمام .اما با اتفاق دیشب ، انگار خودش هم دلش می خواست زودتر برسیم. تا شب تاختیم . یکی دوبار هم وسط راه نگه داشتیم تا هم خودمون و هم اسبها خستگی در کنیم . هوا کاملا تاریک شده بود که به کاروانسرا رسیدیم. از دیدن فضای کاروانسرا ، وحشتی عجیب همه ی وجودم رو گرفت. فکر کنم تایماز فهمید . چون گفت : من هستم آی پارا نگران نباش. خودم رو از تک و تا ننداختم وگفتم : نگران نیستم خان زاده . من خوبم . اما واقعیت این بود که بد بودم خیلی بد. تایماز لبخندی زد و گفت : می دونم . اگه اینطور نبود تعجب می کردم . آخه تو آی پارایی . حرفش برام خوشایند اومد. یه جورایی تاییدش رو لازم داشتم تا بتونم فراموش کنم چقدر ضعیفم. خرما و نون و پنیری رو که از قزوین گرفته بودیم و باز کردم و مشغول خوردن شدیم . هرزگاهی نگاه تایماز رو خودم حس می کردم . بلاخره طاقت نیاوردم و وقتی داشت نگاه می کرد ، سرم رو بالا بردم و نگاهش رو غافلگیر کردم و گفتم :چیزی می خوایین بگین ؟ لقمشو فرو داد و گفت : نه .یعنی آره. گفتم : چی ؟ از پای سفره کنار رفت و گفت : خوب به حرفام گوش کن . یه کم مکث کرد و ادامه داد : تهران که رسیدیم ، می خوام تو رو دختر یکی از دوستام معرفی کنم که برای تحصیل به تهران اومدی و دوستم تو رو به من سپرده. وسط حرفش پریدم و گفتم : اما کارم چی می شه؟ با غیظ گفت : وسط حرفم نپر ساکت شدم تا ببینم این هوای طوفانی چجوری آروم می شه . تکیه داد به پشتی کهنه و گفت : کار کردنی در کار نیست آی پارا. تو مثل یه مهمون وارد اون خونه می شی و مثل یه مهمون زندگی می کنی . تنها انتظارم از تو خوب درس خوندن و موفق شدنه و البته بی دردسر. اون خونه اونقدر بزرگ و جادار هست که وجود به فرد اضافه خللی تو امورات جاری اون ایجاد نمی کنه. من تا وقتی بتونی با استفاده از درست پول دربیاری حمایتت می کنم. بعد از اون آزادی که هر جا خواستی بری و اگه خواستی بمونی . اما تا اون زمان ، این من هستم که در هر مورد چه کلی و چه جزئی نظر نهایی رو می دم . مثل یه قيم باید به همه ی خواسته هام اهمیت و ارزش بدی و اجراشون کنی. گفتم : اما... گفت : اما و اگر و نه و اینا برام قابل قبول نیست . آی پارا اونجا با کندوان ، اسکو و حتی تبریز خیلی فرق داره. من و تو ناخواسته وارد به مسیر سخت شدیم . تو به نوعی و من به نوعی دیگه . تو هم باید باهام راه بیای . من خیلی گرفتارم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh