eitaa logo
خانواده بهشتی
5هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
148 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم : حق دارین بانو با وجود این جعد زیبایی که شما دارین ، این موهایی که من دارم ، دو تل شوید حساب می شن. بیگم خاتون که اصلاً انتظار این برخورد رو از دختری که روی مردای این خونه چاقو کشیده بود رو نداشت و فکر می کرد جلوی اون هم وحشی می شم ، یه چند لحظه سکوت کرد. از سکوتش استفاده کردم و گفتم : فکر نمی کردم خان یه همچین همسر زیبایی داشته باشن . آوازه شما رو تو کندوان شنیده بودم ، اما الان می بینم شما خیلی زیباتر از تصوراتم هستین. خداییش زن زیبایی بود . اما نه در حدی که من اونجوری وانمود می کردم . ادامه دادم : بانو من قصد جسارت به خان و خان زاده رو نداشتم . درسته در حد شما نیستم ، اما من هم خان زاده هستم .من تا به حال همچین چیزی رو ندیده بودم که موی زن رو بتراشن. پدرم وابستگی عجیبی به این چهار تا شوید من داشت. حس می کنم یه جور یادگاریه از اون خدا بیامرز. والله من دلیل این حرکت رو نمی دونم. شما به این زیبایی، موهای به این قشنگی ، خان وقتی شما رو داره ، چه نیازی به موهای ژولیده ی خدمه این خونه داره. خان زاده که موهای مادری مثل شما رو می بینه ، آخه رغبت می کنه موهای خدمه رو یه نیگا بندازه ؟ بیگم خاتون بلند شد. لباس چین دارش رو حرکت داد و اومد سمتم و یه چرخی دورم زد و گفت : تو سواد داری؟ گفتم : بله اکابر خوندم . می تونم بخونم و بنویسم. گفت : همینه که بلدی مثل آدم حرف بزنی . زنیکه ایکبیری به این طرز بیان من می گفت : تازه داری مثل آدم حرف می زنی. گفتم : نظر لطف شماست بانو. گفت: اسمت آی پاراست نه ؟ گفتم : بله بانو. گفت : اینبار رو به خاطر پدرت می بخشم من دورادور می شناختمش. اما یادت باشه تو دیگه یه خدمتکاری و اگه دوباره تمرد کنی ، می دم جلوی همه فلکت کنن و دو روز بهت غذا ندن تا یاد بگیری چطور یه مستخدم مطیع باشی. گفتم : چشم . محبت شمابیشتر لیاقت منه . ( فکر نمی کنم تا به حال کسی بهش گفته باشه که مهربونه ) گفتم : می شه از شما یه خواهشی داشته باشم ؟ گفت: چی می خوای؟ گفتم : لحاف و تشک من و بقیه مستخدمین پر از شیپیشه. اگه اجازه بدین ، همه رو بشوریم . واقعیتش چون مستخدمین به عمارت شما هم رفت و آمد دارن ، شپیش و مرض و کثیفی رو می یارن تو این عمارت قشنگ . حیف نیست اینجا آلوده بشه ؟ بیگم خاتون نشست سر جای خودش و گفت : وضعشون خیلی خرابه ؟ گفتم: بله بانو. گفت : خیلی خوب به آسلان می گم . همه رو بیارن بیرون و ته باغ بشورن. تو دلم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . اما خودم رو کنترل کردم و گفتم : ممنون بانو . در حق ما و این عمارت زیبا لطف بزرگی کردین. در حالی که می دونستم حرفام اونقدر مستش کرده که تا فردا هم از خلسه بیرون نمی یاد ، عقب عقب از اتاقش بیرون رفتم. وقتی جریان رو به رقیه گفتم ، نزدیک بود دختر بینوا پس بیفته . باورش براش سخت بود . از ده سالگی اینجا کار می کرده و دیده بوده ، زن خان برای جرم های خیلی کوچکتر چه ها که نکرده چه برسه به زخمی کردن خان زاده و اصلاً ندیده بود مستخدمی بتونه خواهش ازش داشته باشه و تازه اون هم قبول کنه . یه هفته از اقامتم تو اون خونه ی جهنمی می گذشت. تو این مدت تایماز رو ندیده بودم. نمی دونستم حالش چطوره و زخمش در چه حاله . به هر حال از اینکه زخمیش کرده بودم یه کم ناراحت بودم. ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
گفتم : حق دارین بانو با وجود این جعد زیبایی که شما دارین ، این موهایی که من دارم ، دو تل شوید حساب می شن. بیگم خاتون که اصلاً انتظار این برخورد رو از دختری که روی مردای این خونه چاقو کشیده بود رو نداشت و فکر می کرد جلوی اون هم وحشی می شم ، یه چند لحظه سکوت کرد. از سکوتش استفاده کردم و گفتم : فکر نمی کردم خان یه همچین همسر زیبایی داشته باشن . آوازه شما رو تو کندوان شنیده بودم ، اما الان می بینم شما خیلی زیباتر از تصوراتم هستین. خداییش زن زیبایی بود . اما نه در حدی که من اونجوری وانمود می کردم . ادامه دادم : بانو من قصد جسارت به خان و خان زاده رو نداشتم . درسته در حد شما نیستم ، اما من هم خان زاده هستم .من تا به حال همچین چیزی رو ندیده بودم که موی زن رو بتراشن. پدرم وابستگی عجیبی به این چهار تا شوید من داشت. حس می کنم یه جور یادگاریه از اون خدا بیامرز. والله من دلیل این حرکت رو نمی دونم. شما به این زیبایی، موهای به این قشنگی ، خان وقتی شما رو داره ، چه نیازی به موهای ژولیده ی خدمه این خونه داره. خان زاده که موهای مادری مثل شما رو می بینه ، آخه رغبت می کنه موهای خدمه رو یه نیگا بندازه ؟ بیگم خاتون بلند شد. لباس چین دارش رو حرکت داد و اومد سمتم و یه چرخی دورم زد و گفت : تو سواد داری؟ گفتم : بله اکابر خوندم . می تونم بخونم و بنویسم. گفت : همینه که بلدی مثل آدم حرف بزنی . زنیکه ایکبیری به این طرز بیان من می گفت : تازه داری مثل آدم حرف می زنی. گفتم : نظر لطف شماست بانو. گفت: اسمت آی پاراست نه ؟ گفتم : بله بانو. گفت : اینبار رو به خاطر پدرت می بخشم من دورادور می شناختمش. اما یادت باشه تو دیگه یه خدمتکاری و اگه دوباره تمرد کنی ، می دم جلوی همه فلکت کنن و دو روز بهت غذا ندن تا یاد بگیری چطور یه مستخدم مطیع باشی. گفتم : چشم . محبت شمابیشتر لیاقت منه . ( فکر نمی کنم تا به حال کسی بهش گفته باشه که مهربونه ) گفتم : می شه از شما یه خواهشی داشته باشم ؟ گفت: چی می خوای؟ گفتم : لحاف و تشک من و بقیه مستخدمین پر از شیپیشه. اگه اجازه بدین ، همه رو بشوریم . واقعیتش چون مستخدمین به عمارت شما هم رفت و آمد دارن ، شپیش و مرض و کثیفی رو می یارن تو این عمارت قشنگ . حیف نیست اینجا آلوده بشه ؟ بیگم خاتون نشست سر جای خودش و گفت : وضعشون خیلی خرابه ؟ گفتم: بله بانو. گفت : خیلی خوب به آسلان می گم . همه رو بیارن بیرون و ته باغ بشورن. تو دلم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . اما خودم رو کنترل کردم و گفتم : ممنون بانو . در حق ما و این عمارت زیبا لطف بزرگی کردین. در حالی که می دونستم حرفام اونقدر مستش کرده که تا فردا هم از خلسه بیرون نمی یاد ، عقب عقب از اتاقش بیرون رفتم. وقتی جریان رو به رقیه گفتم ، نزدیک بود دختر بینوا پس بیفته . باورش براش سخت بود . از ده سالگی اینجا کار می کرده و دیده بوده ، زن خان برای جرم های خیلی کوچکتر چه ها که نکرده چه برسه به زخمی کردن خان زاده و اصلاً ندیده بود مستخدمی بتونه خواهش ازش داشته باشه و تازه اون هم قبول کنه . یه هفته از اقامتم تو اون خونه ی جهنمی می گذشت. تو این مدت تایماز رو ندیده بودم. نمی دونستم حالش چطوره و زخمش در چه حاله . به هر حال از اینکه زخمیش کرده بودم یه کم ناراحت بودم. ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
! چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است. رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است. قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد اما هیچ فایده ایی ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند. ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است. مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است. امروز قیصر پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است : دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی! ملیکا چشمان خودرو باز میکند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد. _دخترم نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ اما دیدی چه شد. _گریه نکن پدربزرگ. _چگونه گریه نکنم درحالی که تو را اینگونه میبینم؟ _چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم. _دخترم! آیا خواسته ایی از من نداری؟ _پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و درحق آنها مهربانی میکردی، شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند! قیصر این سخن را می شنود وبه ملیکا قول می دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند. بعد از مدتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد. پدربزرگ خشنود می شود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند. اکنون ملیکا دست به دعا بر می دارد و میگوید : « آی مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آن ها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل من را هم شاد کنی». ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانیش، حسن «علیه السلام» به دیدارش بیاید. http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 کانال نور درایتا☝️☝️