eitaa logo
زندگی از غسالخونه تا برزخ
18.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
13 فایل
مقصد همه ما در ایستگاه اخر (غسالخونه) آیا اماده ای از کانال راضی بودید برای مادر بنده و همه ارواح مومنین فاتحه ای بفرستید بنده غساله نیستم از خاطرات غسال و غساله های محترم استفاده میکنیم جهت اثر گذاری بیشتر راه ارتباطی 👇 @Yaasnabi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک خانواده عراقی در منطقه دور افتاده نزدیک ریل قطار زندگی می‌کنند که هیچ زائري از آنجا عبور نمكند پدر خانواده کنار ریل قطار ایستاده تا شاید قطار توقف کند و به زائران خدمت كند راننده قطار هم اميد آنها را نا اميد نميكند و توقف ميكند پسر کوچک خانواده خوشحال در حال فیلمبرداری می‌گوید پدرم در حال دادن موز به زوار است کربلا رفته های اربعینی میفهمن این عشق را... یا اباعبدالله (هرکه از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست /عاقل آنست که از عشق تو دیوانه شود) 😭😭😭😭😭😭 .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای کربلای معلی امروز 🔹میلیون‌ها زائر حسینی در روز اربعین، عشق و ارادت خود را به این امام ابراز می‌کنند. .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
سرو صدای خارج و داخل برای فوت خانم مهسا امینی انواع واکنش عصبانی سلبریتی ها و همه جزییات اخبار و دلیل قطعی فوت خانم امینی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انتخاب کردن جسم خود توسط روح و اختیار داشتن نفخت فیه من روحی کانال پرطرفدار زندگی پس از زندگی http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۷ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ بازگشت 🔘 آنجا میدیدم که تمام قدرت دست خداست. اگر من نیت اله
🥀ـ﷽ـ🥀 ۸ مادر 🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است مادرم را ندیده ام. آخرین بار قبل از این مأموریت به دیدنش رفتم. همین که به این موضوع فکر کردم، بلافاصله در خانه مادرم بودم! 🌱 مادرم را دیدم که چادرش را سرش کرده و می خواست سریع از در بیرون بیاید. راننده آژانس، بیرون از منزل منتظرش بود. اما مادرم قبل از اینکه در را ببندد، دوباره به داخل خانه برگشت! فراموش کرده بود کلید را با خودش بیاورد. کلید را برداشت و بیرون آمد و سریع سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. 🌱 هر کسی را می دیدم، نیت و آنچه در فکرش می گذشت را به خوبی می فهمیدم. 🌱 من بالای ماشین مادرم در آسمان سیر می کردم. مادرم در تاکسی گریه می کرد و بیماری مرا برای راننده که یک پیرمرد بود بیان می کرد. راننده هم برای شفای من دعا کرد. به بیمارستان رسیدیم. مادرم تا ورودی بخش آمد. مأموری که جلوی بخش بود، اخلاق خوبی نداشت. مادرم می خواست وارد شود که گفت: نمیشه، الان وقت ملاقات نیست. مادرم گفت: پسرم اینجاست. می خواهم به عنوان همراه پیش او بمانم. مأمور بداخلاق گفت: این مریض همراه داره. زنگ بزن بیاد بیرون و شما جای او برو داخل. مادرم که خیلی خسته شده بود، هرچه شماره برادرم را می گرفت گوشی خاموش بود. 🌱 من همینطور بین اتاق ایزوله و جلوی بخش، در رفت و آمد بودم. می خواستم به هر وسیله شده برادرم را بیدار کنم. مادرم خیلی کلافه و خسته شده بود. مأمور مشغول بازی با گوشی اش بود. توجهی به التماس های مادرم نداشت. مادرم رفت روی صندلی نشست. همین طور با خودش می گفت چیکار کنم؟ با کی تماس بگیرم و... رفتم داخل اتاق خودم. گفتم هر طور شده باید برادرم را بیدار کنم. هر کاری کردم نشد، همینطور که در تلاش بودم، یکباره به بدنم خیره شدم. باید به بدنم برگردم تا برادرم را خبر کنم، اما چطور؟! 🌱 یکباره درد را حس کردم. سرم سنگین شد. هنوز تب داشتم. من دوباره به بدنم منتقل شده بودم! به هر طریقی بود برادرم را صدا کردم. از خواب پرید و گفت: چی شده؟ چطوری، خوبی؟ به سختی گفتم: پاشو، مامان پشت ورودی بخش منتظره. گفت: از کجا میدونی؟ گفتم: خودم دیدمش. پاشو. گفت: چرا به من زنگ نزد؟ گفتم: گوشیت خاموشه. پاشو دیگه. نگاهی به گوشی خاموشش انداخت و گفت راست میگی؟! بعد بدون اینکه سؤال و جواب بپرسد دوید به سمت ورودی بخش. بنده خدا هنوز خواب بود، اصلا نپرسید که من این اطلاعات را از کجا دارم. 🌱 چند دقیقه بعد مادرم وارد اتاق شد. با اینکه به سختی می توانستم چشمانم را باز کنم، اما از اینکه بار دیگر او را میدیدم خیلی خوشحال بودم. کمی با من حرف زد و مثل تمام مادرها قربان صدقه فرزندش رفت. البته این را هم بگویم که بین من و مادرم محبت خاصی برقرار بود. از کودکی هرزمان مادرم کاری داشت، من زودتر از چهار برادرم پیش قدم میشدم. مادرم در دوران کودکی و نوجوانی ما، بین پسرها قرار گذاشت که هر روز یکی از آنها نان بخرد، دیگری در کارهای خانه کمک کند. دیگری رختخواب ها را جمع و پهن کند و... هر زمان یکی از پسرها بازیگوشی می کرد و کارش را انجام نمیداد، من پیشقدم میشدم و کارهای مانده را انجام میدادم. همیشه هم می شنیدم که مادرم با صدای بلند مرا دعا می کرد. حتى الان که سال ها از آن روزها گذشته، بیشتر مواقع، وقتی مادرم کار دارد با من در میان می گذارد و همیشه دعای خیر مادرم بدرقه راهم می شود. من این موضوع را در محاسبه اعمالم در آن سوی هستی به خوبی درک کردم. در همان لحظه ای که گذشته ام را دیدم و اعمال من بررسی می شد، دعاهای مادرم را دیدم که در سرنوشت من بسیار تأثير داشت. 🌱 بارها گناه یا خطایی از من سر زده بود که با دعای مادرم پاک شده و بی حساب میشدم و یا هرجا قرار بود بلا یا عقوبتی بر سر من وارد شود، با دعای مادرم برطرف شده بود. یعنی مقام مادر این گونه است. هر یک از دعاهای یک مادر کافی است تا آینده انسان را کاملا تغییر دهد. مادر همین طور که کنارم نشسته بود برایم دعا می کرد. به سختی گفتم: مادر، فدات بشم، چرا با این حال زحمت کشیدی و تا اینجا آمدی. شرمنده ام. مادرم گفت: «الهی نباشم و نبینم پسر دسته گلم اینطور بی حال تو بیمارستان افتاده.» 🌱 آن روز من فقط چند دقیقه توانستم در کنار مادرم باشم. اما دوباره از هوش رفتم... روزهای سختی در بیمارستان داشتم. نمیدانستم برای خودم ناراحت باشم یا برای همسرم. 🌱 خداوند همسر مهربان و مظلومی نصیب من کرد که واقعا همدیگر را دوست داشتیم. زندگی ما به خوبی ادامه داشت تا اینکه بیماری همسرم تشدید شد. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۸ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مادر 🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است
🥀ـ﷽ـ🥀 ۹ چشمان فرزند ➖ نکات جالبی را از زندگی خودم، در همان لحظات و در حضور حضرت عزرائیل مشاهده کردم که به مرور بیان می کنم. ➖ یکی از فرزندانم به نام زهرا، زمانی که خردسال بود، به خاطر سوختگی شدید در بیمارستان بستری شد. خوب نیست خاطر دوستان را مکدر کنم، اما برای اینکه تمام ماجرا را بدانید، سال ۱۳۸۸ همسرم می خواست آب جوش کتری را داخل فلاسک بریزد، زهرا که آن زمان دستش را به دیوار می گرفت و راه می رفت، چهار دست و پا و بی صدا به داخل آشپزخانه رفت. او از پشت، پای مادرش را گرفت که بلند شود. همسرم یکباره ترسید و کتری آب جوش از دستش رها شد و روی سر بچه افتاد!! ➖ پوست سر و صورت و چشمان فرزندم کاملا آسیب دید. نمی توانم آن لحظات را توصیف کنم. صدای جیغ و ناله فرزند با فریادهای همسرم همراه شده بود. من سریع او را زیر شیر آب یخ گرفتم و به بیرون از خانه دویدم. زهرا را برداشتم و پشت فرمان ماشین نشستم. بچه از بس جیغ زده بود توان گریه نداشت. نمیدانم چطور به بیمارستان سوانح سوختگی شیراز رسیدم. آن زمان در شیراز زندگی می کردیم. ماشین را رها کردم و دویدم. وقتی او را به داخل اورژانس بردیم، مشاهده کردم که تمام بافت سر و صورت فرزندم از بین رفته. خون از سرش جاری شده. موهای سرش همه سوخته و ریخته بود. ➖ اما گفتند به خاطر سوختن مردمک و قرنیه، چشمان فرزند شما نابینا شده! دکتر اورژانس کمی صورت و سر او را پانسمان کرد و گفت: سريع او را به بیمارستان تخصصی چشم ببرید. ➖ دکتر فوق تخصص او را دید و بررسی کامل انجام داد. او هم تأیید کرد که هر دو چشم دخترم نابینا شده. ➖ نمیدانید چه شبی را پشت سر گذاشتیم. همسرم به بیمارستان آمد و تا صبح بالای سر این کودک نشستیم و گریه کردیم. ➖ مرتب توسل به حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) داشتیم. می دانستم که بیشتر بلاهایی که بر سر انسان می آید نتیجه گناهان و اشتباهات خود اوست، لذا همین طور با همسرم استغفار می کردیم. ➖ ساعت ۱۰ صبح روز بعد، دکتر متخصص چشم آمد و پانسمان چشمان فرزندم را باز کرد. معجزه ای صورت گرفت! دعاهای عاجزانه من و همسرم جواب داده بود. اتفاقی که می توانست باعث پشیمانی و گرفتاری من و همسرم شود به خیر گذشت. ➖ چشمان زهرا مثل مروارید میدرخشید. مرا نگاه کرد، مادرش را نگاه کرد و رفت سمت مادرش و در آغوش او قرار گرفت. من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم؛ یعنی زهرا مادرش را دید!؟ ➖ دکتر دوباره چشمان فرزندم را توسط دستگاه بررسی کرد. بار دیگر این بررسی را انجام داد و پرونده دخترم را با تعجب نگاه کرد. رو به من گفت: خود آقای دکتر... نوشتند که این بچه نابینا شده!؟ گفتم: بله، دیشب چند سری آزمایش کردند. قبل از ایشان هم دکتر دیگری در بیمارستان سوانح سوختگی بررسی کرد و همین را گفت. دکتر سرش را به علامت تعجب تکان داد و گفت: الان که چشم فرزند شما کاملا بیناست. شما بروید و کارهای مربوط به سوختگی را پیگیری کنید. ➖ نمیدانید چه حالی داشتیم. با خوشحالی از بیمارستان تخصصی چشم بیرون رفتیم. آن روزها مشکلات فرزندم خیلی سریع برطرف شد. سریع تر از آنچه فکر می کردیم. ➖ حالا در آن سوی هستی و زمانی که روزهای زندگی ام حسابرسی و بررسی می شد، همین ماجرا را دیدم. یقین داشم که هیچ بلایی بر سر انسان نمی آید مگر به خاطر اشتباهات و گناهانش، فقط درصد کمی از خواص هستند که بلاها برای رشد و ترقی آنهاست. ➖ در ایامی که دخترم سوخت، من چندین بار همسرم را با کلام خودم اذیت کردم. من دوسال بعد از ازدواج، فهمیده بودم که همسرم در دوران کودکی سرطان داشته و پس از چند سال پیگیری، معالجه و درمان شده بود. حالا همین مطلب را در جواب بعضی از گلایه های همسرم تکرار می کردم: چرا تو خواستگاری نگفتی سرطان داشتی؟ و... همسرم دلش شکست. ➖ خداوند با این بلایی که بر سر دخترم آمد، می خواست بفهماند که بیماری و بلا در دوران کودکی برای هر دختری می تواند باشد. اما با استغفارهایی که آن شب در بیمارستان انجام دادیم و با توسل به مادرم حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) خداوند بینایی و سلامتی زهرا را به ما برگرداند. ➖ در زمانی که من در مأموریت بودم، زهرای شش ساله نیز همراه مادرش در بیمارستان بود. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
#سفر_پرماجرا ۱۱ دلت را به عبادات و خیراتت قُرص نکن! بتــرس! نکند امانت دار خوبی نباشی، و لحظه ی رف
CQACAgQAAxkBAAF58tBjGAwnpmMKt8lHnWWmImCIy3rC7QACXwMAApDvUFOTBmUeAmWliykE.mp3
6.94M
۱۲ بدون خودشناسی، داشتن اعتقادی محکم که تا قیامت، پشتوانه ای برای نجات مان باشد؛ محال است. هَراسِ مرگ، اعتقادت را می دُزدَد. 🎤 اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅❅📀🖥📀❅┅┅ @BaSELEBRTY
🔖 ___ ⛔️هیچکس با مرور کردن اشتباهاتش رشد و ترقی نکرده. با سرزنش کردن خودت اعتماد به نفستو صفر نکن... ⚡️خدا میدونه... حالا که برگشتی خوشحال شده و داره دستتو میگیره تا رشدت بده..☺️ خدا قضاوت نمیکنه. خدا دکتر روح ماست. خدا پاکه و کینه ای نیست !🙃 👌اگرم در طول روز فکر بدی سمتت میاد هیچکدوم از این فکرا از تو نیست. این فکرا از شیطونه و خدا بخاطرش تورو بازخواست نمیکنه. 🏃‍♂سریع پرش فکر بزن و خودتو با کاری مشغول کن....چون فکر گناه گناه میاره‌⛔️ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
انسان شناسی ۳۵.mp3
11.88M
😍 💌 ⚡️همه‌ی انسانها، به جهنّم متولّد می‌شوند👇 ( ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ) ⚡️و این ما هستیم که باید در متنِ همین دنیا، مسیرِ جهنّم را طی کنیم، تا به بهشت برسیم! ❀ صراط چیزی نیست؛ جز مسیرِ حرکت ما، در همین جهنم (ظلمات دنیا)، بسمت بهشت (سلامت و نور باطن)! 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
4_6023986851512060494.mp3
6.02M
😍 اگه گناه کردی و ظهور رو عقب انداختی اونایی که منتظره امام زمانن اون دنیا یقتو میگیرن که چرا ظهورو عقب انداختی!😠👊 👤استاد رائفی پور •. 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
هوای نفس ادم خیلی ترسو و احمق تشریف داره... برا‌همین‌یاده مرگ باعث میشه مثل‌سگ بترسه و ضعیف بشه😉👊 وکسیم‌که‌هوای‌نفسش‌ضعیف‌بشه‌دیگه‌سمته‌گناه نمیره✌️ رفیق‌اگه‌هوای‌نفست‌خیلی‌قُلدربازی‌درمیاره حتما هفته ای یکی‌دوبار قبرستون برو و بهش بزن.... خیییییلی تو ترکه گناه تاثیر داره...باور کن.... بخصوص صحنه ی خاک کردن یه مرده🖤 💥وای اینو اگه ببینی شیرینی‌گناه‌زهره‌مارت‌میشه و دیگه‌طرفش‌نمیری‌و به‌مرور‌مقتدرانه‌ترکش میکنی✌️😌 پیامبر جانمون(ص) میگه: ➕زیرک ترین مردم کسیه که بیشتر از همه به یاده مرگ باشه🙃 👿🔪 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
صدا ۰۲۷-۱-۱.m4a
4.82M
😍 💌 جهنم‌حتی‌کمش‌هم‌خیلی‌خیلی‌زیاده😓 👤استاد شجاعی•. 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
💢 ياد مرگ عالي و سراسر فايده اس ؛ امام صادق (ع)میفرماید : ياد مرگ ؛ خواهش‌هاى نفس را مى‌ميراند و غفلت را ريشه كن مى‌كند آتش طمع را خاموش مى‌سازد و دنيا را در نظر كوچك مى‌كند و پرچم هاى هوس را درهم مى‌شكند👊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
💥 دیگه وقتشه تصمیم بگیری ⚠️ یه تصمیم ❗️ 🔻این بازی ها 🔻سریال ها 🔻رمان ها 🔻و.... 💀قـــاتــل عُمْرِتَن💀 ⚠️عمرتو با دستای خودت از بین نبر❌ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
[ ] امام باقر (ع) فرمود:👇  بهشت🌸 آميخته به سختيها و صبر و بُردبارى است، پس هر كس در دنيا بر سختى ها شكيبا و صبور باشد، وارد بهشت مى شود،✅ و جهنّم🔥 آميخته به شهوات و خوشگذرانيهاست.🔞 پس هر كس خواسته ها و شهوات نفس خود را تأمين كند، وارد آتش مى شود.💔 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
⛔️ چرا اینقدر گیر دادیم به ؟؟؟ شايد باورتون نشه اما مسئله حجاب به اقتصاد ربط داره به خانواده ربط داره به فرهنگ ربط داره به سياست ربط داره به پيشرفت ربط داره و ... تو وقتي مشغول شهوت و شهوت پرستي و مشغول مسائل مبتذل بشي ديگه نه حال كاركردن داري يا اگه كارهم بكني درامدتو خرج شهوتت ميكني خانواده نميتوني تشكيل بدي يا خانوادت متلاشي ميشه فرهنگ جامعه سقوط ميكنه و مبتذل و سطح پايين ميشه... ديگه برات مهم نيست كي ميبره ، كي ميخوره، كي... دشمن اگه حمله كنه حال دفاع نداري... و... خود به خود از حال انساني به حالت حيواني نزول پيدا ميكني و كرامت انسان ها صفر ميشه... و يه جايي ديگه كم مياري... اونقد تو لجن و كثافت و ... دست و پا ميزني تا غرق بشي... چون كسي نمونده تا نجاتت بده... مگر اون بالايي... 🌸🍃🌸🍃🌸 .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
💛بـانــو💛 . 🗣 صِدایِ خنده هایت را هیچ گوش . نامحرمی نمی شنود ❌ وقتی ... 👇 . 🌸 ! 🌸 . 👀 آن روی ماهت را هیچ چَشمِ نامحرمی . نمیبیند ❌ وقتی ... 👇 .  🌸 ! 🌸 . 💟 وجود نازنین‌ات هم نصیب هر . رهگذری نخواهد شد❌ وقتی ... 👇 . 🌸 ! 🌸 . 👑 اصلاخداهم یڪ‌بهشت‌پشت قباله ات. می‌اندازد!😍 وقتی ... 👇 . 🌸 ! 🌸 . ✍🏻سبڪ زندگی‌ات را تغییر بده بانو😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌(غیرت حیا نشانه ایمان شماست)
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
اومدیم خیام شمالی، خواستم سوار ماشین بشم، متوجه شدم یه ماشین دوبله پارک کرده، کنارم و نمیشه دربیام. خوشبختانه یه سرنشین داشت رفتم نزدیک شیشه ماشین و بهش گفتم: عزیزم، همراهتون کی میاد ، من میخوام از پارک دربیام گفت : برادرم اونطرفه الان میاد چشمم افتاد به شلوارش که دوتا مربع 20*20 بالای زانوهاش پاره بود شال وسط سرش بود، سینه‌اش بیرون بود و آرایش با رژ قرمز تند داشت. اما چهره‌ی زیبا و ملیح و بسیار معصومی داشت، اونقدر معصوم بود که دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش. گفتم: عجله ندارم، حالا تا برادرتون بیاد اشکال نداره باهم صحبت کنیم؟ گفت: نه، با خنده گفتم: خدائیش این اندام زیبا شایسته‌اس که لباس پاره بپوشونی بهش؟ لباسی که معلوم نیست پارچه‌اش کهنه‌اس، یا پوسیده‌اس یا اصلا شاید دستِ‌دوم خارجیاس، میارن اینجا به اسم زاپدار، تازه اونم با چندبرابر قیمت شلوار سالم، به ما میفروشن؟ خندید گفت: بله واقعاً درست میگید تا حالا کسی با محبت بهم تذکر نداده بود، همیشه با لحن بد و اخم بهم تذکر دادن یه بار کوچکتر که بودم شلوار پاره پوشیده بودم، یه خانم محجبه اونقدر باه بد رفتار کرد که میخواستم بزنم توی گوشش. گفتم: بهت حق میدم کار اونا نادرسته ولی بازم بخاطر دلسوزی تذکر دادن نه از روی دشمنی. بعد صورتشو نوازش کردم گفتم: عزیزم ماشاءالله چقدرم زیبایی، به خدا، حیفه اجازه بدی زیباییهات رو همه ببینن و لذت ببرن، ببین چیپس و پفک قیمتش ارزونه میذارن توی قفسه بیرون مغازه ولی نوتلا رو میذارن توی یخچال داخل مغازه یا یه جایی که در دسترس هر کسی نباشه، چشماش برق زد و خندید و گفت: بله، بله درست میگید گفتم : شما که پر از زیبایی هستی، وجودت از الماس هم باارزشتره مراقب خوشگلیات باش، نذار هر کسی به راحتی بهش دسترسی داشته باشه .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ندای آسمانی روایتی شنیدنی از تجربه مشترک مهمانان برنامه زندگی پس از زندگی کانال پرطرفدار زندگی پس از زندگی http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۹ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ چشمان فرزند ➖ نکات جالبی را از زندگی خودم، در همان لحظات و در
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱۰ پدر ◽️ پس از چند ساعت خواب یا بیهوشی، دوباره به کما رفتم. بار دیگر روح آزاد شد و تجربه ای منحصر به فرد ایجاد شد! این را کاملا متوجه می شدم. ◽️ این حالت با خواب یا توهم کاملا تفاوت داشت. چون درد من برطرف شده و روح من کاملا آزاد می شد و در بیمارستان و بیرون از آن، به هرکجا اراده می کردم سفر می کرد. ◻️ پدرم آدم خوب و مهربانی بود. وقتی مادرم همراه با برخی فرزندانش به تهران آمد، او در شیراز پیش من ماند و با همسر دومشان، در یکی از روستاهای استان فارس زندگی می کرد. لذا کمتر با ایشان ارتباط داشتیم و کمتر از وجود او بهره می بردیم. شنیدم در همان روستا مسئولیتهای مختلفی را برعهده گرفته. ◽️ پدرم به دلیل ارادت قلبی به مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) منزل خود را غدیریه کرده بود. هرسال مراسم بزرگی برای عید غدیر برگزار می کرد. بارها نیز از من دعوت کرده بود و هربار به دلیلی نتوانستم در مراسم ایشان شرکت کنم. ◽️ در همان وضعیت، احساس دلتنگی عجیبی برای پدرم به من دست داد. دوست داشتم پس از مدتها ایشان را ببینم. یکباره دیدم که در یک جاده آسفالته خلوت ایستاده ام. من از فاصله ای حدود ده متری زمین، در هوا حرکت می کردم. شاید به حساب دنیا، یکی دو ساعت مسیر را طی کردم. مسیر کاملا خلوت و اطرافم بیابان بود. من در این جاده این قدر جلو رفتم تا به یک آبادی رسیدم! چندین منزل روستایی در آنجا قرار داشت. مستقیم به سمت آخرین منزل در انتهای خیابان روستا رفتم. در خانه سبز بود و مشخص بود تازه رنگ شده. وارد خانه شدم. پدرم نشسته بود و با همسرش صحبت می کرد. حرف از بلوک های سیمانی می زد که برای دیوار خانه یا بلوار روستا تهیه کرده بود. می گفت: فردا باید زودتر بروم و این بلوکها را در جای خودش قرار دهم تا معمار، کار ساخت را شروع کند. نگاهی به بیرون انداختم. دیدم تعداد زیادی بلوک سیمانی کنار خیابان روی هم است. با خودم گفتم: برای پدرم سخت است که این همه بلوک را جابه جا کند. تصمیم گرفتم به پدرم کمک کنم. اما یکباره دیدم که در بیمارستان هستم. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دوربین یک بلاگر آمریکایی این سفر رو تجربه کنید... .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak