May 11
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_اول
در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدم😊 در ابتدای کودکی پدرمان صبح زود سر کار میرفت و ما هم به مهد کودک میرفتیم ...
خانواده ام مرا از سه سال و سه ماهگی فرستادند پِی علم آموزی در مهد کودک ؛ این مهد کودک ، مهد کودک عادی نبود ، بهش میگفتند جامعة القران ، بیشتر خانواده های مذهبی بچه هایشان را آنجا می فرستادند .
پدرم به واسطه صاحب کارش مرا نیز آنجا ثبت نام کرد ، چون یکی از اقوام صاحب کار پدرم آنجا مدیر بود و به قول معروف پارتی خوبی بود. 👌
از زمانی که خاطراتم را به یاد می آورم، عشق و علاقه ای به شدت و به شدت زیاد به دین و خدا و پیغمبر و.... داشتم. تا جایی ک دوست داشتم روحانی شوم!🤓
خیلی امکانش کم بود که یک بچه ۴_۵ ساله بگوید میخواهم آخوند شوم ! اگر چه گاهی اوقات هم به فکرم میزد ک برم پلیس شم 🙄یا خلبان یا آتش نشان یا این شغل های با حال و کلیشه ای در فیلم ها. ولی خب ،علاقه ام به آخوندی به همه این شغل ها می چربید.😁
علاقه ام باعث شد ک در سن ۵ سالگی قسمت عمده ای از جزء سی را حفظ کنم ( اگر چ الان به سوره ی توحید و حمد و کوثر اکتفا دارم) روز و شب از پدرم که براش احترام زیادی قائلم، سوالاتی میپرسیدم که با کلافگی میفرمود : بسه دیگه! چقد سوال میکنی!؟🙁💔اما خب، بنده خدا به سوالاتم جواب میداد ممکن بود در طول روز حد اقل ۳۰ سوال از ایشان میپرسیدم ، سوال های از قبیل: با نردبام میشه به ماه رسید ؟🤔 با فشفشه میتونم برم فضا ؟ 🤔 چجوری میشه آدم معروف شد ؟🤔 قبر حضرت زهرا کجاست ؟🤔 و.... قس علی هذا ....😑
پدر ما هم به تک تک این سوالات جواب میداد . همین سوالات من و جواب های ایشان باعث شده بود که قبل از اینکه آخوند بشوم ، بعضی از طلبه ها از بنده مشورت میگرفتند و خیلی فواید دیگر ک مجال توضیح نیست.
مهد کودک ما گذشت و به پیش دبستانی رفتیم . از قضای روزگار ، پیش دبستانی ما هم مذهبی بود و در کنار دروس پایه، معارف دینی روهم به ما آموزش میدادند . آن زمان که پیش دبستانی می رفتم ، عمه هایم معلمم نیز بودند 😁 و تا مسئله کوچکی پیش می آمد بچه ها میگفتند فلانی پارتی دارد و ...😑
به همین خاطر به دستور عمه های بزرگوار، ایشان را دیگر در پیش دبستانی عمه خطاب نکردیم که مسئله ای پیش نیاید.😕
در یکی از روزها قرار شد در مدرسه جشن نماز برگذار کنند که عمه به من گفت تصمیم گرفته شده که تو به عنوان امام جماعت در نماز ظهر اقامه نماز کنی.😃
آنجا بود ک لذت امام جماعت بودن و عبا پوشیدن را چشیدم و بسیار مشتاق تر از قبل برای رسیدن به خواسته قلبیم که همان آخوندی بود تلاش کردم ... .
این داستان ان شاءلله ادامه دارد ...
✍ #حبیب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوم
در پیش دبستانی هم دائم فکر و ذکرم مذهب و دین بود وجواب گرفتن واسه سوالام. در هر مراسم مذهبی که توی پیش دبستانی برگزار میشد یک مسئولیتی بهم محول میشد مثل مداحی رو که از همون دوران پیش دبستانی استارتشو زدم😁
پیش دبستانی رو با موفقیت طی کردم تقریبا شش سال و خورده ای بودم که وارد دبستان شدم.
روز اول که وارد مدرسه شدم دیدم تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها گریه و زاری شون به راه بود ولی من برای اومدن به دبستان شوق داشتم و خنده از رو لبم کنار نمی رفت 😁 از طرفی هم تجربه دوری از والدین را داشتم ...سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود که فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان که قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم... در حال فرار از منزل و رفتن به خونه عمه ام بودم ک در نیم کیلومتری خانه مان یه موتوری کنارم توقف کردو بهم گفت : تو اینجا وسط خیابون چیکار میکنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون !! گم شدی ؟
من هم وحشت زده و هراسان گفتم نه😢!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... علی رغم مخالفتم منو سوار موتور کردند😕 ... تو راه آدرس خونه عمه رو بهشون دادم ولی انگاربه حرفم توجهی نداشتند و به پلیس زنگ زدن😑منم تصمیم گرفتم از موتور سواری لذت ببرم😐😁 صدای آقاهه رو میشنیدم که داشت به پلیس می گفت: یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش تا اینو شنیدم باز شروع کردم به زار زدن😭 که من از پلیس میترسم منو نبرید پیش پلیس.
بعد از دقایقی آقای پلیس آمد و از کنارمون گذشت اما مارو ندید 😃 منم کلی ذوق زده شدم که منو به پلیس تحویل ندادن😑 به ناچار موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم پدر گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 ترسیده بودم، نکنه پدر دعوام کنه؟ اما منو دید چیزی بهم نگفت😃👏) این موضوع باعث شده بود از تنهایی و دوری از خانواده نترسم گرچه اون لحظه کلی ترسیده بودم😑. لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی میگشتم.👀
یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی !
تا اسم سعیدی رو شنیدم حس کردم چقد آشناس نگاش کردم دیدم عه این که همکلاسی مهد کودکمه😃 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است که هنوز هم ادامه داره} مدرسه فضای باحالی بود اما اکثر بچه ها خجالتی بودن بر خلاف من که بچه پر رویی بودم 😕. و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد 😂 به این دلیل که خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم یا اگر سوالی داشتم و مطلبی رو نمیفهمیدم میپرسیدم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم بدون ترس و واهمه و خجالت میگفتم ک کارتان اشتباه بود و مقصر من نبودم😕اگر چه سر همین پررویی زیاد باهام برخورد کردند ولی برام مهم نبود چون میدونستم حرفم حق بوده و من چیزی جز حقیقت نگفتم.
کلاس اول کلی آتیش سوزوندم و شر به پا کردم 🙊 همه از دستم شاکی شده بودن و صدای معلم ها در اومده بود🙁مثلا یه روز زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم از خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱با عصبانیت گفت: اینجا چیکار میکنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار تخس) ناظم هم بی انصافی نکرد و گفت دستت را بیار جلو😬 ما هم اطاعت کردیم و دستمون رو بردیم جلو و اینجا بود که مزه چوب معلم رو چشیدم😁... وقتی رفتم سر کلاس با پرویی تمام طلبکار معلم شدم که چرا به مدیر گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟😭
معلمون هم با چهره ای متعجب به من نگاه میکرد و ترجیح داد سکوت کنه وبه ادامه درس بپردازه😐 .. ولی با همه اینها بچه مظلومی بودم🙄گاهی هم شری میکردم که کاملا عادی بود برای یه بچه دبستانی😁
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سوم
کلاس اول شیطنت ها و شرارت هام باعث شده بود که توی مدرسه همه منو بشناسن از بچها گرفته تا معلم ها همه منو به عنوان یه پسر بچه شیطون میشناختن😁
یه همسایه داشتیم که سنش بالا بود و با دختر مجردش زندگی میکردن ((اسم دخترش مریم بود که خاله مریم صداش میزدم)).ارتباط مادرم با این خانم و دخترش زیاد بود تقریبا هر روز عصر مادرم بهشون سر میزد و منم گاهی بعد از کلی بازی کردن در کوچه با بچها به خونشون میرفتم.
ارتباط مادرم با خاله مریم خیلی خوب بود حتی بیشتر از خاله های واقعیم باهاش صمیمی بود و کلی هوای همدیگه رو داشتن و دارن. یادمه هر وقت ک پیش خاله مریم میرفتم برای اینکه سرگرم باشم تعدادی سکه از زمان گذشته (زمان شاه ملعون و زمان انقلاب)بهم میداد تا تقریبا تعداد سکه هام نزدیک به چهل تا رسید. کلکسیونی بود واسه خودش.😁
در یکی از روزهای تابستونی که قرار بود به کلاس اول برم طبق معمول با مادرم رفتیم خونه خاله مریم که بهشون سر بزنیم. بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم و خاله مریم و مادرم گرم صحبت شدن و بعد از چند دقیقه خاله مریم رو کرد بهم و گفت :توی مسجد محلمون جلسه قرآن هست. چرا نمیری ثبت نام کنی؟!
من که علاقه زیادی به قران داشتم ازین خبر خاله مریم کلی ذوق زده شدم با شور و هیجان به سمت مسجد پرکشیدم🏃♂😁
وارد مسجد شدم از آقایی که داشت رد میشد پرسیدم:جلسه قرآن کجاست ؟🤔
گفت: از پله ها برو بالا اونجا برگزار میشه.
با ذوق و شوق پله هارو بالا رفتم به محل برگزاری جلسه قران رسیدم یه خورده ترسیده بودم و استرس داشتم🤕 با ترس گفتم : سسسلام من شاگرد جدیدم😢. با این جمله من همه زدند زیر خنده😐 یکی از بچه ها گفت خب شاگرد جدیدی که جدیدی، پاشو برو قرآن بیار بشین. من هم باشه ای گفتم و رفتم عقب بچها نشستم.
اوایل نمیتونستم از روی قران بخونم و این طبیعی بود.فقط سوره کوثر وتوحید و چند سوره کوچک رو از حفظ میخوندم و از روی قران نمیتونستم بخونم. معلم قرآن یا به عبارتی ( مسوول جلسه) کلمه به کلمه برایم میخواند و منم با او میخواندم و تکرار میکردم.رفته رفته با کمک مربی تونستم خودم رو جا بزنم و کمی پیشرفت کنم البته شیطنت هام هنوز سر جای خودش باقی بود🤓 اوایل راه مسجد رو بلد نبودم و یه بنده خدایی ک رفیقم شده بود و چهار سال ازم بزرگتر بود منو همراه خودش به مسجد میبرد، مامانم هم میدونست پسر خوبیه و شناخت کامل داشت ازش لذا نگران نبود.
یادم میاد یک روز که زود تر از بقیه به مسجد رفته بودم و تنها نشسته بودم ومنتظر برگزاری کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود درنتیجه قرآنی برداشتم، و شروع کردم به نگاه کردن آن. در حین تماشا کردن بودم ک مرد میانسالی از من سوال کرد: تو ک سواد نداری چرا قرآن گرفتی دستت؟ گفتم : از بابام شنیدم نگاه کردن به قرآن هم ثواب داره بخاطر این دارم نگا میکنم. آنجا بود ک آن مرد یه نگاه معنا داری بهم کرد و به شخص کناریش گفت: این بچه از یه آخوند بیشتر سرش میشه😂 حمل بر خودستایی نباشه 😑اما از همان زمان برای خودم حاج آقا کوچولویی بودیم ...😁
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهارم
از همان ابتدای کودکی علاقه خاصی به کتاب خواندن داشتم. شاید علاقه ای بود ک پدرم در قلب من کاشته بود. کتاب خواندن را بلد نبودم، ولی دوست داشتم یاد بگیرم و مطالعه کنم. یادم میآید یک شب پدرم برایم مجموعه اشعار میرزاده عشقی را آورد و برایم خواند . من ک زیاد چیزی نمیفهمیدم اما به اون کتاب حس خوبی داشتم.با شیطنتی که توی چشمام موج میزد و فکری که تو سرم بود به پدرم گفتم کتاب رو میدی ببینمش😢 پدرم کتاب رو بهم داد که ببینمش اما من برش داشتم و اونو توی بغلم گرفتم و خوابیدم و دیگه هم بهش ندادم😁 و همینطور هر شب به یه بهانه ای کتاب پدرم رو میگرفتم و دیگه بهش نمیدادم😐، بعضی وقت ها پدرم متوجه مقصودم میشد و کتاب هایش را میبرد😕 گاهی اوقات هم نه. در حال حاضر قریب به پانصد کتاب پدرم برای من است 😁😱
یادم است پدرم آن زمان میگفت : من ک چیزی ندارم برایت ارث بگذارم .... همین لپ تاپ و این کتاب هاست که به تو ارث میرسد. "وچه میراث گرانبهایی است" بهتر از پول هایی است ک میتواند انسان را به رذالت بکشد ... این کتب انسان را به فقاهت میرساند.
ان شاءلله سایه پدرم بیش از ۱۳۰ سال مستدام باشد🤲🏻
یادم است خردسال بودم ک با کتاب های حافظ و فردوسی و رمان های کوتاه و حتی کتب دینی مثل نهج البلاغه یا عین الحیات علامه مجلسی آشنا شدم! و هر روز مشتاق تر به این مسائل میشدم. شاید یکی از دلایلی ک در مدرسه و دبیرستان و حوزه برخی مطالب را که هضمش برای بقیه سنگین تر بود را من میخواندم و میفهمیدم، همین کتاب هابود که برای من مثل یک پشتوانه قوی در بحث کتاب های سنگین بود.
آن زمان گوشی موبایل نبود و اسباب بازی من همین کتب بودند. بعد از شش سالگی که توفیق زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها را در سوریه داشتیم و پدرم برایم اسباب بازی خرید ، دیگر اسباب بازی برایم خریده نشد و سرگرمی من، رفقای خودم و کتاب های پدرم بودند.
این کتاب خواندن به من کمک های زیادی کرد از جمله اینکه : در کلاسمان زود تر از همه خواندن را یاد گرفتم و از همه روان تر میخواندم / توانستم سال ها بعد در کلاس سوم شعر بگویم ، اگر چ قواعد رعایت نمیشد ، اما آهنگ و مفهوم های قشنگی ایجاد میشد / و اینکه از درس های سنگین خسته نمیشدم و مشتاق تر به خواندن آنان بودم تا بقیه و فواید دیگر ک مجال توضیح نیست.
در سن هشت سالگی هم یکی از اعضای همیشگی مسجد بودم و پای ثابت اکثر مراسمات مسجد.
کم کم روخوانی ام روان شده بود وگاهی اوقات در مسابقات قرائت قرآن که در شهرستانمان برگزار میشد شرکت می کردم. صدای خوشی هنگام قرائت قران داشتم و دو هفته بعد از مسابقه فهمیدم دومین مقام شهرستان رو آوردم🤓
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجم
از همان دوران کودکی شلوغکاری و سرو صدا وجیغ و دادم هوا بود 😄 و از حق نگذریم صدام بد نبود و به دل مینشست 😌
یادمه وقتی به منزل پدر بزرگم سر میزدیم و به مهمانی میرفتیم حتی پنج دقیقه هم آروم نمیشدم و کل مهمانی رو در حال فوضولی و شیطونی کردن بودم. آواز ک میخواندم عمه ها و عمو ها به پدرم گیر میدادند ک بچه ات را ساکت کن ! سرمان را برد 😠 اما پدرم ( روحی له الفدا ) خیلی خونسردانه برخورد میکرد و چیزی بهم نمیگفت😁. همین ک پدرم مانعم نمیشد اجازه میداد برای خودم راحت باشم و آواز بخونم و دادو بیداد کنم باعث شد صدایم پخته شود. این پختگی صدا سال ها بعد برایم مفید واقع شد و ازش استفاده کردم.
کم کم شروع کردم به ترتیل قرآن کار کردن. مداحی کار کردن. قرائت قران،تحقیق و... و توانستم سال های سال در مسابقات مختلف مقام بیاورم و باعث افتخار برای خانواده بشوم. اگر چ ناگفته نماند، این مسابقات مرا پخته تر میکرد...
بچه ک بودم ، جلسه قرآن رفتنم برای تفریح نبود و از روی علاقه بود و عشق به نماز خواندن از دوران کودکی در وجود من نهفته بود. همیشه منتظر بودم جلسه قرآنمان تمام شود و به نماز برسم ( شاید باور نکنید ولی تا ۹ سالگی نمیدانستم نماز های ظهر و شب و صبح مدل خواندنشان فرق دارد فکر میکردم همه را یک جور باید خواند شبیه نماز ظهر و عصر.چون در عمرم نماز صبح یا نماز دیگری نخوانده بودم !) در کودکی نمیدانستم نماز دقیقا برای چیست ؟و چرا باید نماز خواند؟ ولی در کل به نماز خوندن علاقه داشتم و دوستش داشتم. اگر چ اشتباه کرده بودم ! نباید دوستش میداشتم !!!شاید برایتان سوال پیش بیاید که این چه حرفیست و چرا نباید نماز را دوست میداشتم؟
خدمت شما عارضم که به این دلیل است که:
وقتی از بچگی به کودک بگویند ک نماز بخوان و نماز خوب است و اورا مجبور به نماز خواندن بکنند بدون اینکه علت و دلیلی بیاورند کودک خسته میشه واز نماز زده میشه.
نماز جماعت بود و من مثل همیشه برای نماز شرکت کرده بودم اما.......
ان شاءلله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجم از همان دوران کودکی شلوغکاری و سرو صدا وجیغ و دادم هوا بود 😄 و از ح
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_ششم
اما همیشه منتظر این می ماندم ک سریع نماز را بخوانند و بروم!😐🤦♂
گاهی کمی دیر تر به نماز وصل میشدم و این بخاطر این بود که نماز را استدلالی بلد نبودم و صرفا برای علاقه میخواندم.
اما خیلی هم طول نکشید تا راه درستش را پیدا کنم و درست و درمان نمازم را بخوانم.
کم کم از کلاس اول و دوم با پدرم،در برخی مراسمات مذهبی شرکت میکردم. مثل روضه های ایام فاطمیه ، روضه های محرم ، افطاری های ماه رمضان و... دیگر منتظر نبودم پدرم بگوید بابا جان بیا بریم بیرون ، خودم با اشتیاق ازشون میپرسیدم که اگر مراسمی هست بریم.🤓
کلاس دوم و سوم ظاهر شلخته ای نداشتم و یک تیپ رسمی داشتم. یادم می آید آن زمانی ک هر کسی کت و شلوار نداشت من یکی داشتم😃 تازه آن هم ایرانی نبود و از سوریه خریده بودیم ده تومان!.🤦♂ چون تپل بودم زود به زود شلوار هایم تنگ میشد ولی کت برایم اندازه بودو بعد از سه سال باز هم میشد آن را پوشید.😑
همان ابتدا با آن کت و یک شلوار لی به من میگفتند مهندس و دکتر و اینجور چیز ها اما هر دفعه به من بر میخورد و میگفتم مهندس نیستم !🙁و خلاصه بدم می آمد ک لقبی غیر از نام خودم را به من بگویند. چون من نمیخواستم مهندس یا دکتر بشوم ! بدم می آمد. من باید آخوند میشدم ...!🤓
فکر کنم شما هم این را شنیده باشید که میگویند اگر آخوند بشوی عده ای ازمردم تورا از ناسزا و به اصطلاح فحش بی نصیبت نمیگذارند اما من با این کاملا مخالفم چون من هنوز ۹ سالم بود بخاطر اینکه میخواستم آخوند شوم فحش میخوردم و متلک میشنیدم قبل از ورود به حوزه ها!!!🙂خانواده های پدری و مادری ام علاقه ای به حوزه رفتنم نداشتند ومانند اکثر خانواده های ایرانی میگفتند باید دکتر یا مهندس شوی 😤😖منم که بشدت بدم می آمد و مخالف بودم و فقط به طلبگی فکر میکردم ولاغیر😶 اوایل بحث میکردم ... زیاد ... اما خب دیگه با فرمایشات پدرم اهمیت زیادی به حرف هایشان نمیدادم و هر چه میگفتند میگفتم چشم🙄.
بعد ها ازم سوال می کردند نظر پدرت با حوزه آمدنت چی بود؟ و من هم در جواب میگفتم: پدرم فرمود: نه تو را تشویق میکنم که آخوند بشوی ن مانع آخوند شدنت میشوم، ولی بابا جان ! این راه، راه سعادت است.😍
با اینکه همه مخالف آخوند شدنم بودن اما اینکه مهره ی اصلی زندگیم که همون پدرم هست باهام موافق بود خوشحال بودم😁 و همین موافقتش مرا به این اینجایی که الان در آرزویش بودم رساند.
۹ ساله شده بودم...
یک بچه ی مذهبی کلاس سومی ک یکم هم فوضول بود( شما بخوانید بشدت فوضول بود)😂
در مسجد، قرآن خواندن رو یاد گرفته بودم و بهتر از بچهای کلاس ششم قرائت میکردم.
کلاس سوم قرار بود جدول ضرب یادمان دهند ... اما من از اواخر کلاس دوم، مادرم به من جدول ضرب را یاد داده بود. حتی نصف مشق هایم را هم مینوشت 😂😂 تازه با پر رویی تمام میگفتم مادر جان ! تو رو خدا یکم بد خط بنویس ، معلم بهم شک کرده😢😅
معلمم هم بسیار مهربون و به اصطلاح پایه بود مثلا:
✅ پنجشنبه ها میگفت فلان پارک قرار میگذاشت و میگفت هر کس خواست بیاید و ۷ تومان با خودش بیاره تا ناهار رو باهم کباب بخوریم😋
✅ در کلاسمان یک کارتن خالی بود ک هر کس پول اضافه می آورد در آن می انداخت، هر وقت پر میشد ، معلممان برایمان بستنی میخرید . هر دو ماه یبار هم بستنی میخوردیم 🍦
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_ششم اما همیشه منتظر این می ماندم ک سریع نماز را بخوانند و بروم!😐🤦♂ گاهی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_هفتم
معلم کلاس سوممان بخاطر اینکه بچه ی مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. یعنی همه معلم ها به همین دلیل مرا دوست داشتند😁. مزاج صفرا_دموی در وجودم باعث میشد نتوانم فضولی هایم را کنترل کنم.😑
اگر چه زیاد میل به گفتن این قسمت از داستان زندگی ام ندارم اما آن را خدمتتان عرض کنم:
بابت همین فوضولی هایم هم کتک کم نخوردم🤕 معلم ها مواقعی که کسی شیطونی میکرد با اینکه نمیدونستن از طرف کی بوده ،مینداختن گردن من😐 در کلاس آرام نشسته بودم و دیدم ابوالفضل دارد میزند زیر میزش و آلودگی صوتی ایجاد میکند، من نیز به کارش نیش خند میزدم . ناگهان دیدم معلم گفت : بیا اینجا ببینم ... گفتم آقا بخدا من نبودم 😳😢 گفت چرا دروغ میگی کارخودته😠 ( معلم ما یک ترکه داشت ک لبه آن دو شاخه بود و بین بچه های کلاس معروف بود به ذوالفقار )😂 این ترکه را چند سال بود ک داشت حتی با چسب هم دسته آن را پوشانده بود ک راحت تر بزند😅 . ولی بنده خدا آخرین سالی بود ک ذوالفقار داشت .... چنان با غضب به بنده نزدیک شد ک هر کسی جای من بود قالب تهی میکرد.😑
آنچنان با ضربه به شانه ما زد ک این ترکه اش دو نیمه شد ☹️... بنده نیز قطره اشکی هم نباریدم.( اگر چ سال ها بعد که او را دیدم به معلم عرض کردم ک قضاوت اشتباه کرده بودید ، ایشان هم عذر خواهی کرد و گفت حاضرم قصاص کنی من را، منم روم نشد بگم بزار بزنمت😕 بنده خدا را حلال کردیم )
آن زمان ها بعد از اینکه از مدرسه فارغ میشدیم میرفتیم سراغ یه بقالی سر خیابان مدرسه ، و لواشک و زاغ و پونه میخریدیم😋 عادتمان شده بود ولی خب ضرر داشت. یحتمل نصف کندذهنی بچه های کلاسمان بابت خوردن همین لواشک ها و این چیزابود .
کلاس سوم بودم ک توفیق داشتم برای اولین بار به نماز جمعه بروم . بلد نبودم که چگونه است. یهو دیدم بعد از خواندن حمد و سوره امام جمعه رفت قنوت😳 گفتم لابد اشتباه کرده . بعد دیدم نه ... همه دارن همونجور میخونن و کسی اعتراض نداره. کلا در ابهام و شک و اینجور چیزا نماز جمعه را خواندم و بعدا فهمیدم که :
نماز جمعه دو رکعت است / متشکل از دو خطبه میشود ، یکی سیاسی و یکی عبادی / باید بعد از اذان ظهر خوانده شود و نیاز به اول وقت خواندن نیست / به جای نماز ظهر خوانده میشود و .... کم کم اطلاعات جامعی نسبت به آن پیدا کردم و بعد از یک مدت هر جمعه خودم تنها به آنجا میرفتم ... .
اواخر کلاس سوم بودم که بایستی خانه مان منتقل میشد محله ای دیگر . تقریبا سه کیلومتر آنطرف تر از مدرسه و مسجد و رفقا و ... خیال میکردم خیلی جذاب است تغییر خانه دادن و خوشحال هم بودم . اما این خوشحالی تبدیل به غم های متعدد شد ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هفتم معلم کلاس سوممان بخاطر اینکه بچه ی مذهبی بودم مرا خیلی دوست داشت. ی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_هشتم
از رفقایم دور بودم .
دیگر نمیتوانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال بازی کنم ... یا در جلسه قرآن شرکت کنم . باید در خانه می ماندم و می ماندم ...
اما این در خانه ماندن ، باعث رشد من شد که خدمتتان عرض خواهم کرد:
من در بچگی اسباب بازی نداشتم ، یعنی پدرم برایم نمیخرید و معتقد بود خرج الکی کردن است. از بچگی یا با رفقا وقتم را میگذراندم یا با تلویزیون یا با کتب پدرم ... .
روز ها میگذشت و هر چند وقت یبار به تعداد کتبی ک از پدرم بر میداشتم اضافه میشد. به معلوماتم اضافه میشد ... آن کتبی ک در آن زمان میخواندم و بر میداشتم عبارت بودند از : آیین سخنرانی از دیل کارنگی، نجات از مرگ مصنوعی از علی اصغر سقا باشی ، طب النبی ، طب الصادق و الرضا و ... کتبی میخواندم که حقیقتا الان هم حوصله ندارم آنان را بخوانم چون واقعا محتوای سنگینی داشتند.
مینشستم و مینوشتم و میخواندم .
هیچ کسی اطرافم نبود. هیچ کس ... .
اتاقی داشتم و یک میز و یک خودکار و چند دفتر.
حوالی کلاس چهارم بودم ک در این دفتر ها کم کم اندوخته هایم را خالی میکردم .
یادم است آن زمان میخواستم چند کتاب بنویسم . به نام حُکم الحَکم و علل الشریعه و اینجور چیز ها. هر کدامشان را هم که شروع میکردم وسط کار رهایشان میکردم.
چون تنها بودم برای خودم آواز میخواندم و کسی هم کاری به کارم نداشت . این آواز ها باعث پختگی صدای من در همان کودکی شده بود .
از کار هایی ک در سن پایین انجام دادم این بود ک یک گروه فرهنگی تشکیل دادم. پول های تو جیبی مان را جمع میکردیم و به کافی نت میدادیم و میگفتیم برایمان جملات قشنگ و مذهبی به مناسبت همان ایام چاپ کن!
یادم است که اواخر رمضان این جمله را چاپ کردیم :
این رمضان هم گذشت ... چ کردی ؟
زیر این جملات هم نام گروهمان را مینوشتیم ، (فداییان اسلام!) از همان بچگی بیش فعال بودم . کسی نبود بگوید بچه تو را چه به این کار ها؟ ولی خب ... ما موجودی ناشناخته بودیم هنوز هم کسی نمیشناسدمان غیر خدا😅.
یکی دیگر از کار هایی که کردیم، راه انداختن ایستگاه صلواتی برای ولادت امام صادق علیه السلام و پیغمبر اکرم صلوات الله علیه و آله بود. آن زمان تمام پولی که جمع کرده بودیم شد ۶۰ هزار تومن !
نمیدانستیم چه چیزی را نذری کنیم ... . زمستان بود . قرار بود اول شربت پخش کنیم اما خب بخاطر سرما گفتند چایی بدهید. خیلی هم خوشمزه تر است 😁😋.
پدرم برای کلاس چهارم_پنجم که بودیم یک باند کوچک همراه گرفته بود. ( پولش را هم بعدا از من گرفت ها!) با همان یک باند و دو تا میز کوچک . رو به روی مغازه ی پدرم ایستگاه صلواتی را برگزار کردیم ...
ک جزئیاتش را خدمتتان عرض میکنم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_هشتم از رفقایم دور بودم . دیگر نمیتوانستم هر روز عصر با بچه ها فوتبال ب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_نهم
ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود .
کل پولی ک جمع کرده بودیم ۶۰ هزار تومن بود و نمیدونم از کجا ۳۰_۴۰ هزار تومن دیگه هم اومد ... .
قرار بود چایی بگیریم و تو لیوان های فومی بدیم دست مردم ...
شیرینی هم فک کنم قریب به ۴ کیلو گرفتیم و بسته بندی کردیم ...
خوب یادمه
نزدیک به ۶۰ تا بسته شوکولات شد و ۵۰۰ تا لیوان ...
با اینکه قرار بود ۲۰۰ تا لیوان چایی بدیم ، اما انقد استقبال زیاد شد که مجبور شدیم نیم ساعت یه بار صد تا لیوان دیگه بخریم ...
خدا هم پولشو میرسوند .
آخرای شب ک دیگه لیوان و شوکولات تموم شد ، بابام رفت یه کارتون پفک آورد و به اونایی که نگرفته بودن داد.😂
خلاصه ...
از این کار ها با کمک رفقا و مدد خدا زیاد انجام دادیم... یادمه تو ایام فاطمیه ، چون خودم مداح بودم ، همون بلند گو کوچیکه ام را که عرض کردم ، و یکی دیگه رو روی یه گاری که مخصوص بردن اشیاء سنگین هست گذاشتیم ( توی فروشگاه های یخچال فروشی ، یا عمده فروشی های خشکبار ، این گاری ها رو میتونید ببینید) من میخوندم و یه دسته ی ۲۰ نفره هم سینه میزدیم . تو خیابون مسخرمون میکردن ... اما خب ... برا ما ذره ای اهمیت نداشت.
قریب به یکی دو کیلومتر رفتیم و رسیدیم به امامزاده ی معروف شهرمون. بعد ها فهمیدم که عکس هیئت ما رو تو سایت خودشون گذاشتن و ... .
تا بچه بودم فعال بودم. اما با ورود به سن دوازده سالگی دیگه رفته رفته تنبل شدم و فرصت کار فرهنگی برام پیش نمیومد.
بلاخره دبستان هم تمام شد و باید پا به عرصه جدیدی از زندگیم میذاشتم ... یادمه کلاس اول بودم و میگفتم کی بشه برم کلاس سوم و بزرگ بشم ... کلاس سوم بودم گفتم کی بشه کلاس شیشم برم و.... هنوز که هنوزه با خودم فکر میکنم که کی میشه برم درس خارج فقه و ... ولی توصیه میکنم از زمانی که درش هستید بیشترین استفاده رو کنید ... به دنبال زود آمدن آینده نباشید ... اینده خودش می آید ... .
و اما دوران آخر ابتدایی و اوایل راهنمایی ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_نهم ولادت امام صادق و پیغمبر اکرم صلوات الله علیهما بود . کل پولی ک جم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دهم
برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم.
کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود و آماده بود تا یک شخصیت کامل روی آن سوار شود ، آماده بود تا یک مدافعِ دینِ خدا از بنای آن شکل بگیرد.
من هر چ علم دارم علناً از خداست، اما به واسطه هایی ، اولین واسطه تربیت خوب پدرم در کودکی ، و انتقال مفاهیم عمقیِ دینی ، با زبان قابل فهم بود. دومین واسطه این علوم ، که ذهن مرا پی ریزی کرد ، علمی بود که به واسطه ی مسجد آموختم.
اواخر ششم ابتدایی که بودم، احکام را قشنگ بلد بودم. حتی چیز هایی میدانستم که پدر و مادر و برخی اطرافیان هم نمیدانستند. همه این علوم را هم مدیون همین مسجد و جلسات قرآن آن ام .
برایمان کلاس عربی گذاشته بودند. محض اینکه سال بعد در عربی لنگ نزنیم. ولی خب بنده خیلی جدی تر از حد عربی را یاد میگرفتم! برایم مهم شده بود. به طوری که ۱۴ صیغه های ماضی و مضارع و ضمایر متصل و منفصل مرفوعی و منصوبی را از حفظ بودم. ( همین الان که بهش فکر میکنم سرم درد میگیره) لذا در دوره راهنمایی نمره عربی بنده زیر ۲۰ نشد ، اگر چ لیاقت بنده بیشتر از ۲۰ بود... (دبیر عربی سر کلاس عمدا سوالاتی میپرسید که کسی بلد نباشد، مثلا اینکه فرق بین الرجل و رجلٌ چیست؟ یا مثلا مگر ن شجرة تِ ی گرد دارد و تِ ی گرد هم مخصوص مؤنث است، پس چرا شجرة این تِ را دارد؟ و من هم جواب این سوالات را میدانستم و راحت پاسخ میدادم ، بعدا فهمیدم که این مطالب مربوط به سال دوم دبیرستان است!)
کلاس سوم ابتدایی بودم.
من و پدرم و مادرم و ماشین توانمندمان از کنار مدرسه ی نیمه کاره ای میگذشتیم ، پدرم فرمود که : مدرسه ی راهنمایی تو اینجاست ، بعد از مدرسه ، اینجا باید ثبت نام کنی..!
سه سال گذشت و قرار شد مرا در این دبیرستان ثبت نام کنند.
مدرسه غیر دولتی بود ولی خب ... مؤسسش رفیق بابایی ام بود و البته ، بنده را هم خوب میشناخت و منم خوب او را میشناختم. یک حاج آقایی با محاسن جو گندمی و لبخندی بر لب ، از ویژگی های حاج آقا این بود که مشت های محکمی میزد ، میگفتند اگر کسی از او مشت نخورد به جاهای بالا نمیرسد ... ( در کل آن سه سال در زیر آماج مشت های ایشان رشد کردیم😅) انقد که مرا میشناختند که مصاحبه هم نگرفتند و بنده اولین کلاس هفتمی بودم که در این دبیرستان ، رسماً دانش آموز شد...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دهم برای خودم شخصیت مستقلی ساخته بودم. کم کم بنای وجودم پی ریزی شده بود
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_یازدهم
پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگین تر نشان میدادم. آخر خیلی فوضول بودم.😶
روز اول راهنمایی ، مدیر مدرسه نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ک : آفرین ... کارنامه ات خوبه، فقط یکم باید ریاضی رو بیشتر بخونی. منم یک چشم گفتم ، اما از آن چشم هایی که یدونه ( وژدانن ولمون کن)ی در آن بود.
خلاصه ... سال تحصیلی شروع شد و گفتند که کی بلده قرآن رو با صوت بخونه ؟ منم که دیدم همه در عالَمی دیگر سیر میکنند و اهل این چیزا نیستن گفتم که بنده.✋
در همان روز های اول جَنَم خودم را نشان داده بودم و مسوول مراسماتِ صف صبحگاه شده بودم. مسوولین مدرسه مرا تحویل میگرفتند و بنده هم تحویل میگرفتم.سال اول راهنمایی تا نیم سال اول ، چون مدرسه تازه کار بود،معاون نداشت و کل مدرسه قریب به پنجاه نفر میشد. اواسط سال بود که یک معاون پرورشی آوردند. ایشان کی بود؟ ایشان یکی از اساتید دانشگاه بود و در مسجد چندین جلسه خدمت ایشان درس قرآن و تجوید خوانده بودیم.😁
ما همینطوری اش هم مدرسه را صاحاب بودیم و هر کاری میکردیم، ایشان هم که معاون شده بود دیگر علناً سند مدرسه را به ناممان زده بودند و هر عشق و حالی میکردیم. 😅
در مدرسه ما، کسی حق استفاده از کتابخانه را نداشت. چونکه هم بهم ریخته بودند و هم کتب مناسب سن اشخاص نبودند. کتب حوزوی و نیمه حوزوی بودند و ۲۰ درصدشان به زبان عربی نوشته شده بود. من تنها کسی بودم که در اوقات بیکاری اجازه ی استفاده از آن را داشتم ☺️ اگر چ برخی از کتب هایشان را نمیتوانستم بخوانم ، اما خب ... در حد اینکه چند چیز جدید یاد بگیرم برای من مُکفی بود.
در این کتابخانه فهمیدم المنجد چیست ... فهمیدم جد مقام معظم رهبری امام زاده ای در تفرش است... فهمیدم صفات خدا دو نوع اند سلبی و ثبوتی و .... کتابخانه باحالی بود. یک پنجره ی شفاف و شیشه ای داشت که وقتی از کتابخواندن خسته میشدم ، از آن به بیرون نگاه میکردم و لذت میبردم. چون بیرون از مدرسه فضای سبز و چمن و گنجشک و اینا بود... .
مسوول فرهنگی مدرسه کلا من بودم. نصف مدرسه به واسطه ی بنده میچرخید و برنامه هایش با من هماهنگ میشد. اعم از شهادت ها و مناسبت ها و ... .
برای شهادت ها و مراسمات ملی بنده مداح بودم. یادم است که برای اولین بار نوحه ی نزار قطری را کمی تغییر دادم و اندکی جملات عربی و فارسی قاطی اش کردم و یه شعر جمع و جور اما پُرررررررررر از غلط نوشتم. آماده اش کردم تا برای اربعین در مدرسه بخوانم. اما... چشمتان روز بد نبیند🤦♂ والده ام میخواست شلوارم را بشوید و حواسش به جیب شلوارم نبود. کاغذ شعر در جیبم بود و شعر به فنا رفت 😭 خداشاهده یادمه نزدیک به بیست دقیقه تا نیم ساعت گریه میکردم🤦♂😂 و ده دقیقه سرمو میکوبیدم دیوار والده هم دلداری میداد بهم. مرحوم بابا بزرگم که فهمید ماجرا چیه گفتند که : آقا تو مشکلت شعر عربیه؟ خو من میرم به رفیقم که مداحه و عربه میگم بهت شعر بده.😐
بنده هم که مشکلم این نبود و مشکلم این بود که حاصل دسترنج خودم نابود شده است وُلوم صدایم را در صیحه کشیدن و صرخه۱ زدن بیشتر میکردم.
هیچی دیگر ... وقتی که یکم آرام شدم نشستم و هر چه یادم بود از آن شعر را نوشتم و در مدرسه خواندم ... :
المظلوم حسین ...
و حسین است همان شاه شهیدان
و حسین است بدونِ سرِ عریان
المظلوم حسین ... المظلوم حسین ...
پ.ن:
صرخه، به بلند ترین حد گریه میگویند
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_یازدهم پا به عرصه ی جدیدی از زندگی ام گذاشته بودم. باید کمی خودم را سنگی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوازدهم
در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلال این کار ها، زیر خاکی مشورت هایی هم میدادم.
زنگ تفریح که میشد نفسی عمیق میکشیدم و بعد از اینکه دبیر های بد اخلاق را دعا میکردم ( بنظرتان به جای دعا چ میگفتم🤔) اماده ی استراحت میشدم. اما خب طبق معمول رفقا می آمدند کنارمان برای کار های مختلف اعم از سوالاتی من باب جواهرات یا احکام مختلف دینی یا سوالاتی که برایشان پیش می آمد و... عده ای هم حوصله شان از بقیه سر میرفت و تعریف از خود نباشد می آمدند تا پیش من اوقاتشان را به خوشی سر کنند.😌
از خاطرات سال اول راهنمایی یادم می آید که:
من بچه ای پر رو بودم و جلوی ناحق بودن می ایستادم. سر یک قضیه ای با یکی که از خودمان خپل تر بود دعوامان شد 😶 یکی من او را زدم و دو تا او مرا زد😁🤕. دبیر ورزش من و او را احضار کرد و گفت : چرا دعوا کردید😡 بنده هم عرض کردم ک: تقصیر ممد بوده👉.
دبیر هم گفت هر دو تایتان برید دم دفتر. من هم با قدم های استوار، بدون اینکه طلب عفو کنم راهی دفتر شدم اما رفیقم ماند ... . در اثنای راه بودم که دبیر داد زد بیا اینجااااا بینم🗣 برگشتم و با چهره ای حق به جانب گفتم : جانم ؟ و خدا شاهده اینگونه جواب داد: تو خجالت نمیکشی میری دم دفتر ؟ چرا عذر خواهی نمیکنی ؟ و... منم گفتم که خب تقصیر ممده😐 به من چ؟
آقا خلاصه ... دبیر میرود دفتر و میگوید این بچه خیلی پر روعه و ... ما هم زیاد برایمان مهم نبود.🚶♂وولا
نهایتا میخواستند اخراج کنند دیه .. که نمیکردند.🤷♂ هر جوری بود من و رفیقم با هم مصالحه کردیم و به طور عجیبی با هم رفیق شدیم 😃 اصن کسی فکر نمیکرد که من و او بشویم دو رفیق صمیمی ... چنانکه بعضی وقتا معاون یکی از بچه ها را میفرستاد که مرا ببرد دفتر و کار های فرهنگی را پرس و جو کند ، اما به جای اسم من اسم رفیقم را اشتباهی میداد 🤦♂آخرش هم میگفت از بس شبیه هم شده اید که قاطی تان میکنم( محمد از من چند ماه کوچکتر بود. خپل بود ولی بشدت ناز... صدای قشنگی داشت و در مسابقات قرآن فرط و فرط مقام می آورد . قرار گذاشته بودیم که بعد از سیکل هر دوتایمان برویم حوزه ... اما او رشته ریاضی فیزیک را انتخواب کرد و من معارف را ... از سرگذشت محمد خبری در دست ندارم💔) ممد را خپل بی خاصیت هم صدا میکردم ولی انصافا خاصیت های فراوانی داشت ، اعم از رساندن تقلب و خنداندنمان وقتی حوصله مان سر میرفت و کار های بلانسبت اُسکولانه ی دیگر ... اصن یه جونوری بود ...😕
ولی خلاصه ... با هم درس میخواندیم ... تا اینکه یک روز ....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوازدهم در راهنمایی حسابی سرم شلوغ شده بود برای کار های فرهنگی ، در خلا
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سیزدهم
کلاس هفتم بودم
محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت و ... کلا پولدار بود دیه. داد زد گفت بیا اینجا کارت دارم😲 گفتم ک حال ندارم😐 خلاصه اصرار زیادی کرد ، منم گفتم ک اگه بیام ، باید وقتی رفتی نجف برام یه عبا بیاری🙄 عبام دیه کهنه شده . در کمال ناباوری گفت باشه 😐 منم گفتم بگو بخدا، گفت بخدا🙄 منم رفتم ...🚶♂رفت نجف و اومد یه عبای قهوه ای سوخته گیرمان😃 اقد ناز بود ... .
با ممد خاطرات زیادی داشتیم ، هر دو تایمان مدرسه را آتش میزدیم. ولی خب یک مشکلی داشت ، آن هم این بود که تنبل بود 😐 و من تنبل نبودم ( البته به نسبت رفیقم) هیئت های امیر برومند و رضا شیخی را با هم میرفتیم .. با هم کلاس مداحی میرفتیم و... هر چ از ممد بگویم کم گفتم ... دلم میخواهد برای بار دیگر ببینمش و آن دنبه هایش را در آغوش بگیرم و بگم چطوری ممد جان ... اما حیف ک زمان به عقب بر نمیگردد نکته👈🏻 خیلی هایمان حس میکنیم هر چقدر بزرگ تر بشویم ، آینده جذاب تر میشود و دعا میکنیم زود تر بزرگ شویم ، اما آن آزادی که در دوران کودکی و نوجوانی هست ، ن در جوانی هست ن در میانسالی ، ن در پیری ... اگر بچه بودیم و دلمان چیزی میخواست با کمی گریه بدستش می آوردیم ... اما در جوانی خیلی چیز ها را میخواهیم که هر چ زار بزنیم به دست نمی آوریم و صرفا قلبمان بیشتر درد میگیرد لذا از همان عمری که در آن هستید ، بیشترین استفاده را کنید!.
القصه... سه شنبه بود. مدرسه ما سشنبه ها و شنبه ها ، به جای آنکه ساعت ۱۲ و نیم تعطیل شود ساعت ۲ و نیم تعطیل میشد ، لذا باید ناهار هم همراه خودمان میبردیم. ناهارم را خوردم و منتظر شروع کلاس بودم ، با رفیقم صحبت میکردم و تیکه میپراندیم. تخته وایت برد کلاس ما از جنس شیشه سکوریت بود( شیشه ای بسیار مقاوم که یا نمیشکند ، یا اگر بشکند بشدت بد میشکند و به ذره ذره های بسیاری تبدیل میشود و بعضی وقت ها هم مثل یک تیر در میرود) در تخته پاک کن ها ، یک آهن ربای کوچک نیز بود، اما تخته پاک کن ما آهن ربایش شل شده بود و محکم نبود🤦♂ ( این خاطره از بد ترین خاطره های زندگی بنده است ) تخته وایت برد پشت بنده بود به رفیقم گفتم از جات اگه بلند نشی این تخت پاک کن رو به سمتت پرتاب میکنم ها!🙄 رفیق ما هم محل نگذاشت. هر چ قدرت در جانم بود را به دستم منتقل کردم دستم را به جهتی به عقب بردم تا پرتاب کنم ، اما ... تخته پاک کن شبیه دایره بود 🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂ امان از دایره😭 یک دورِ ۱۵۰ درجه خورد و با پشت سر بنده اصابت کرد😳😳😳😳😳😱 قلم در توصیف آن موقعیت علیل و فلج و ناقص است وقتی برخورد کرد ، چنان صدای مهیبی داد که تمام کسانی که داشتند ناهار میخوردند لقمه در دهانشان ماند و با عجله به کلاس ما می آمدند. خادم مدرسه که دم در مدرسه بود و حدود ۷۰ متر دور تر با عجله دوید و به سمت کلاس آمد ... .
من هم ک دیگر حکم قتل خود را امضا کرده بودم آماده ی حضرت عزراییل بودم و منتظر شدم ک بیاید ... اما ... این فکر به ذهنم رسید که خودم را به غش بزنم🤣🤣🤣 آخ یادم که میوفته یه جوری میشم😂 خودم را پخش زمین کردم و فریاد میزدم یکی منو بگیره😭 یکی منو بگیره ( بچه های بی ادب مدرسه تا آخر سال سوم راهنمایی مرا با این الفاظ تمسخر میکردند🚶♂) مدیر مدرسه که الحق و الانصاف بچه ی باحالی بود آمد بالا سرم و گفت ک : چیزی نشده ک پاشو عزیزم🙄😐 فقط یه خسارت مالی بود همین . من نیز با حرف ایشان کم کم نرم شدم و از حالت غشی خارج شدم. اما خب ... قضیه به اینجاها ختم نشد ....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیزدهم کلاس هفتم بودم محمد بچه پولدار بود. هر روز انگشتر های گرون قیمت
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهاردهم
خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ...
خلاصه زدیم تخته ی مدرسه رو خورد و خاک شیر کردیم😂 خدا شاهده تیکه تیکه شده بودا 😅 یکی از رفقای دوران کودکی ام که با من قریب به ۹ سال اختلاف سنی دارد، پسرِ رفیقِ بابام بود. اون زمان این بنده خدا طلبه بود و میومد تو مدرسه راهنمایی ما تبلیغ میکرد و ... منو برد تو همون کلاسی ک تخته توش بود. من وقتی میترسم یه شکم درد عجیب سراغم میاد و دستام بشدت میلرزن. اون روز هم دقیقا همچین حالتی داشتم. در حدی ک فقط آرزو میکردم کاش خواب باشه و از خواب بیدار شم ... .
جواد ( همین طلبهه) اومد و یه شوکولات داد دستم گفت بخور قندت افتاده منم فقط دستم میلرزید و شوکولات رو نتونستم درست و حسابی بگیرم. آروم دستشو گذاشت رو دستم و گفت آروم باش بچه! شبی ویبره ی گوشی شدی! منم کم کم آروم میشدم ( اگر چ باید خودم را پریشان نشان میدادم ک سرزنشم نکنن 😕 چون واقعا حال نداشتم ) یکم آرام شدیم و بعد از کلاس آخر رفتیم خانه ... ذهنمان بشدت درگیر بود ... : اینا الان زنگ میزنن باباییم ... بعد بابایی دعوا میکند ... بعد از مسجد محروم میکند و... ( پدرم بنده را از بچگی ، معتاد به معنویات و مسجد کرده بود . هر وقت میخواست مرا تنبیه کند ، کتک نمیزد یا خدای نکرده ناسزا نمیگفت ، منتها از رفتن به مسجد منع میکرد و مثلا درب خانه را قفل میکرد و ... این منع کردن برای من هم بهترین نوع تنبیه بود و هم درد آور ترین تنبیه ...) بلاخره باید با این واقعیت که دسته گل به آب داده ام کنار می آمدم ...😪 خو چ کنیم دیگر ... کار بچه دسته گل آب دادن است 🙄.
شب رفته بودیم با خانواده و ... بیرون. در راه برگشت از منزل به پدر گفتم ک : اَبَوی ! فرمودند ک بله ؟ گفتم ک : اگر مثلاً من یه روز تخته وایت برد مدرسه رو بشکنم ، چیکار میکنی ؟🤔 فرمودند ک : خو هیچی میرم پولشو میدم دیگه چیکار کنم. گفتم یعنی منو دعوا نمیکنید؟ فرمودند ک : تو خو از قصد شیشه رو نمیشکنی. اشتباهی ممکنه بشکنی، لذا تنبیه نمیکنم. منم گفتم ک : خب چیزه...🙄 زدم تخته مدرسه رو شکستم 😂🤦♂ .
اولش پدرم شوکه شد . حق میدم بهش😂 از زمان بچگی زبان بنده چند متری بیشتر از خودم بوده و میدانم چجور باید مخ بزنم یا مسائل پیچیده را با مغالطه یجوری جمع کنم. چهره ی پدر بنده قشنگ یادمه. چشماشون درشت شده بود و فقط گفت راست میگی ؟؟؟ گفتم بوخودا🙁. هیچی دیگه هر دوتامون زدیم زیر خنده و ... ( آخه پدر ما در طول مدت راهنمایی و دبیرستان چند تا دست و پا شکسته بود 😪 ما که به اندازه ایشان قدرت نداشتیم فقط زدیم شیشه تخته رو آوردیم پایین) بعد از اینکه به پدرم گفتم خیالم راحت شد ک خب قضیه جمع شد دیه ... اما خب بازم جمع نشده بود🤦♂.
از فردایش وقتی در خیابان ها راه میرفتم و شیشه فروشی میدیدم از صاحب مغازه قیمت شیشه سکوریت را میگرفتم. یکی میگفت ۹۰۰ یکی میگفت ۸۰۰ یکی میگفت یه مِلیون و ...
وقتی در ۴ متر ضرب میشد قیمت کلانی بدست می آمد ک واقعا برای خانواده ی ما سنگین بود.😧
در مدرسه به بچه ها صبحانه میدادند ، یک تکه سنگک و یدونه خیار و یکم پنیر. چون مدرسه غیر انتفاعی بود ، صُحاب زیاد داشت. یکی از مسوولین ک اونجا بود رو گفتم ک : نون پنیر منو بدید وگرنه میزنم اون تخته رو هم میشکنما ( با نیش باز هم میگفتم🤦♂😂😁) اون بنده خدا هم یه اخم کرد و گفت : بزار فردا ک بابات برا تسویه حساب اومد اونوقت هم میخندی😠 . کلا نیش باز و نون پنیرمان را زر مارمان کرد ...🚶♂.
چند وقتی گذشت و به پدرم گفتم ک از مدرسه خبری نشد؟ تسویه حسابی و پول شیشه و ...؟ پدر فرمود ک ن. حاج آقای فلانی گفته اشتباهی بوده و اینجور چیزا نیاز نیست پول گرفته بشه. خو مومنین همون اولش میگفتید هر چی شکستی فدا سرت! ک انقد قیمت نکنم شیشه سکوریت را ... هووووف بگذریم ... .🚶♂
اواخر کلاس هفتم بودیم ک ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهاردهم خب. کجای داستان بودیم🤔 آها یادمان آمد ... خلاصه زدیم تخته ی مدرس
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پانزدهم
اواخر کلاس هفتم بودیم.
از بچگی عادت به درس خواندن نداشتم
حوصله اش را هم نداشتم ... ولی خب ... به حد لزوم باید میخواندم😪.
ذهنم بشدت قوی بود. روحیه ای صفراوی_دموی داشتم. چیز هایی ک معلم سر کلاس میگفت را فقط میشنیدم و کمی فکر میکردم و از بر حفظ میکردم. لذا در طول دبستان به مشکل بر نخوردم. اگر چ یبار بر خوردم 🤦♂( برگردیم یه سال قبل👈🏻 معلم وارد کلاس شد، جمعی را دست چین کرد. همه هم زرنگ های کلاس بودند. گفت ک هر کس در کارنامه اش همه نمرات خیلی خوب اند و فقط یدونه خوب داره ، بیاد بره دفتر ک نامه بهش بدیم برای مدرسه ی نمونه دولتی. تا این رو شنیدم ، با اینکه معلم اسم مرا هم گفته بود، اما برگشتم. چون احتمال میدادم دو تا خوب در کارنامه ام باشد ... اما ...😔 یدونه خوب بیشتر نبود ... و من از فیض نمونه دولتی محروم شدم ...) فقط در همین مورد حافظه ام خوب کار نکرد و الا برای خودم مخی بودم😁🤓.
آقا خلاصه ... کلاس هفتم هم همینجور بود. فقط سر کلاس حاضر بودم. تو خونه دنبال بازی های خودم بودم😂 اعم از شعر نویسی و گشتن تو کتابام و ... ( چون مث بقیه گوشی نداشتم🙄)راستی حرف گوشی شد، من تا نزدیکای ۱۴ سالگی گوشی ساده هم نداشتم. یکی از راه های قوتِ حافظهی بنده همین بود. ولی خب مصائب خودش رو داشت 🤦♂ هر شب باید گوشی یه بنده خدایی رو میگرفتم و زنگ میزدم به بابام ک بیاد دنبالم مسجد. یا اگه مراسمی میرفتم باز هم باید دنبال یه نفر میگشتم ک گوشیشو بده بهم 😤.
از بحث اصلی دور نشویم. همان سال اول ک حرف x و y آمد، بنده آه از نهادم در دادم ک وجدانن سختههههه.
برای من ریاضی یعنی مرگ( البته این تفکر غلطی بود ، که به این دلیل برایم عارض شد ، ک دبیر خوبی نداشتیم و از اخلاق حسنه، تهی بود. لذا فکر میکردم ک ریاضی چیزی است بدرد نخور و ناکار آمد ، اما خب بعد ها به این نتیجه رسیدم ک اگر ریاضی را خوب میفهمیدم ، دروس حوزه را صد برابر بهتر میفهمیدم) خاطرات باحالی از کلاس ریاضی دارم ولی خب به آخرین خاطره در طول سال تحصیلی بسنده میکنم. دبیرمان با بنده مشکل داشت.چون هم درسم خوب نبود و هم من خوشم از او نمی آمد و هم او آدم جلفی بود بر خلاف بنده. هیچی دیگه ... نمرات امتحان همه نیم ... دو ... سه و نیم و ... کلا کم بود. بلاخره این نمره ها کار دستم داد🤦♂ وقتی امتحان آخرم را صحیح کرد ، نمره ی بسیار جذابی دستم آمد 5/5 ☺️...
و به اصطلاح عموم تجدید شدیم🙄😕 و ماجرا ها داشتیم ...🚶♂
حالا خدمتتان عرض خواهیم کرد ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد
✍ #حبیب