🦋#داستانک
🌼 ڪیف مدرسهاے پسر و دخترم رو دادم براے تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل و یڪی از زیپهاے هرڪدوم خراب شده بود. ڪاغذ رسید رو از تعمیرڪار تحویل گرفتم و قرار شد یڪی دو روزه تعمیرشون ڪنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، براے تحویل ڪیفها مراجعه ڪردم. هر دو تا ڪیف تعمیر شده بودند. ڴاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم ڪه تعمیرڪار به من گفت: شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمیگیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!😊
از شنیدن نام مولا و آقایمان، ڪمی جا خوردم! 😳
گفتم: تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول ڪنید! آخه شما زحمت ڪشیدهاید و ڪار ڪردهاید.🤷♂
گفت: این نذر چند سال منه. هر صدتا مشترے، پنج تاے بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روے تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: میهمان امام زمان!🎀
گفت: این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی ڪه این قبضها به اونا بیفته؛ هرڪارے ڪه داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح #صلوات نذر #ظهور آقا بخونن!👌
اصرار من براے پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرڪار خداحافظی ڪردم، ڪیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به ڪار ارزشمند و جالب این تعمیرڪارِ عزیز فڪر میڪردم.
به این فڪر ڪردم ڪه اگر همه ما در همین حد هم ڪه شده براے #ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی براے خودمون و اطرافیانمون میافته!💙
#امام_زمان
#تلنگر
#ماه_شعبان
༺༻@zeynabieh12༺༻
#داستانک
🔰داستان شکر نعمت:
روزی 👷♂مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.
بـه ناچار مهندس، یک 💵اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.
بار دوم مهندس 💵۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم 👷♂مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و 👷♂مهندس کارش را بـه او میگوید.
✅ پندانه:
📝 این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد. .
#پندانه
#داستان_کوتاه
🍃🍁🍃🍁🍃
.....:
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇
༺༻@zeynabieh12༺༻
✅#داستانک
🛑حضرت زینب سلام الله علیها
👈يك روز از شهر شام با ماشين سوارى كرايه به طرف حرم حضرت زينب (عليهاالسلام) مى رفتم، ديدم در كنارم يك مرد سنّى متعصّبى نشسته مثل اينكه مى خواهد با من حرف بزند ولى مردّد است كه آيا من مى توانم با او عربى حرف بزنم يا نه!
من به او به عربى گفتم: حال شما چطور است؟
فهميد عربى مى فهمم
✨به من گفت: الحمدللّه، از شما سؤالى دارم،
آيا حضرت مقداد كه قبرش در اينجا است (اشاره به محلّى كه بين راه شام و حرم حضرت زينب (عليهاالسلام) است و اسمش بِبِلاّ است كرد) و از اصحاب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بوده و داراى درجه ى هشتم از ايمان بوده اهميّتش بيشتر است يا حضرت زينب كه زنى بوده و آن هم معلوم نيست اينجا دفن شده باشد يا نه؟!
_گفتم: منظورتان چيست؟
_گفت: شما شيعيان به زيارت قبر احتمالى زنى با آن اصرار مى رويد ولى از زيارت مقداد به قدرى غفلت داريد كه حتّى در روز يك نفر هم به زيارت آن حضرت نمى رود.
_گفتم: از غفلت مردم از زيارت حضرت مقداد متأثّرم و خود من هم اين اعتراض را به زائرين قبر حضرت زينب (عليهاالسلام) دارم ولى شما هم از اين حقيقت نمى توانيد غافل باشيد،
از نظر ما حضرت مقداد در صورتى ارزش دارد كه محبّ اهل بيت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) باشد و خود را از خدمتگزاران حضرت زينب (عليهاالسلام) بداند و براى او همين مقدار از شرافت بس است كه سر راه حرم حضرت زينب واقع شده و غبار زوّار حضرت زينب به روى قبرش مى نشيند و او در ميان اصحاب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) به خاطر اين موقعيّت افتخار مى كند و بر آنها به اين جهت برترى و فضيلت دارد.
📚کتاب شبهای مکه
ᘜ𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇
༺༻@zeynabieh12༺༻
#پندانه
📌 خدای بینیاز
🔹پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر شد.
🔸پزشک گفت:
باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف شود.
🔹شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زندهماندن گرفت. پدرومادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
🔸پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیرلب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد.
🔹شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید:
چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
🔸جوان گفت:
در این لحظات آخر عمرم گفتم خدایا! والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد.
🔹با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش راحت شده است.
🔹پس میبینی تمام خلایقت برای نیازشان مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند.
🔸ای خالق من، فقط تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی. فقط تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم نمیتوانم برسانم.
🔹شاه چون صحبتهای جوان را شنید، زارزار گریست و گفت:
برخیز و برو. من مردن را بر اینگونه زندهماندن ترجیح میدهم.
🔸تو دل پاکی داری. دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بینیازم کند.
#داستان_آموزنده
#داستانک۰.....:
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇
༺༻@zeynabieh12༺༻