eitaa logo
بشنو از زن چون حکایت می‌کند
400 دنبال‌کننده
256 عکس
159 ویدیو
11 فایل
🌹ضیافتی اندیشه ورزانه به نام حضرت مادر سلام الله علیها . 📩راه ارتباطی جهت پیشنهادات خوب شما رفیقان طریق: @Beshnoazzan
مشاهده در ایتا
دانلود
زن تاریخ( ۲): من...من از شما می ترسم روح الله خان !شما مثل مردان بزرگ حرف می زنید و زود است، خیلی زود، که این طور حرف بزنید. من می ترسم که اینگونه رشد، شما را بسوزاند. نه ...اگر رشد در کار باشد، این نوع رشد، هیچ نمی سوزاند؛ چون من کنار چشمه اب خنکی که ان بالا هست می نشینم؛ و کنار جوی آب خنک و پونه های سردِ خوش بو ... شما ؛با این شور و حالی که دارید ،شاید که شاعر بشوید . ممکن است؛ امّا کارهای دیگر را بیشتر از شعر گفتن دوست دارم . دلم میخواهد یک روز همه روستاییان را دور هم جمع کنم ،تفنگ به دستشان بدهم، اسب برایشان تهیه کنم و، مثل یک قشون بزرگ، راهشان بیندازم بروند همه خانه ها را بگیرند و همه آنهایی را که آن بالای بالا نشسته اند و به مردم زور می گویند... هیس! اگر قبل از آن روز، کسانی حرف های شما را بشنوند ،دیگر هرگز از آن روز نخواهد رسید. _باشد... درسم بدهید ! _من چه چیز به شما درس بدهم روح الله خان ؟ _هر چیز که می دانید .می توانم یاد بگیرم. _ شما بیش از من می دانید . _نه ...من چیزهایی را حس می کنم و به چیزهایی می اندیشم .اینها با علم فرق می کند... شما درباره مادرم پرسیدید، من جواب دادم. مقصودتان از آن سوال چه بود ؟ _من می خواستم آهسته آهسته درباره همه زن ها بپرسم، درباره زن. و بدانم که آیا میدانید آنها چه قدردرد مند هستند؟ _بله، می‌دانم .اما مادر من، اگر پدرم شهید نمی شد ،از آن زنان دردمند نبود. پدرم، می‌گویند که هرگز با او بلند سخن نمی‌گفت و هرگز جز به مهربانی به صورتش نگاه نمی کرد. 🔰 📚 ✍️ 💠@ziafat_andishe
زن تاریخ(۱): زهرا ،همسر میرزا محمود، معلم خوبی در خمین بود؛ مهربان و صبور .از دردهای زنِ مسلمان خبرها داشت ؛اما چطور می توانست این دردها را به فکر و روحِ روح اللهِ ۱۰ - ۱۲ ساله منتقل کند و زخمی شفا ناپذیر در قلب او ایجاد نکند ؟چطور می توانست؟ _روح الله جان مادرت از زندگی راضی است؟ _راضی؟! هیچ مرد درست کاری از این زندگی راضی نیست ؛چه رسد به زن درست کار. همسر میرزا محمود ناگهان مات شد به روح الله. انگار که شک کرده بود در درست شنیدن. شاید این جمله را از آسمان شنیده بود، از سقف ،نه از دهانِ طفلی به چنان سن و سال . _چه گفتید روح الله خان؟ _عرض کردم درد آن قدر زیاد است که هیچ آدم مومنی برکنار نمی ماند . _این حرف‌ها را از یاد گرفته‌اید؟ _عمه جان حرف یاد من نمی دهد؛ را به من آموخته است؛ که حالا خودش هم از این کاری که کرده پشیمان شده است. _حق دارد پشیمان بشود .چرا باید به طفلی که زمانِ بازیِ اوست و ،نهایت، یاد گرفتنِ خواندن و نوشتن، نمازو قرآن و قدری مقدمات، تفکر در خلوت را بیاموزند؟ این خلوت نشینی، آیا کودکی و نوجوانی تو را تباه نمی کند روح الله خان؟ _بعضی چیزها می شود تا بعضی چیزها شود. پناه بر خدا !پناه بر خدا !این حرف هم محصول تفکر در تنهایی است؟ _بله حاجیه خانم ...آنجا بالای کوه ،زیر قلعه ،درّه ای است که می شناسیدش. _درّه گل زرد؛ اسمش را شنیده ام. _آن جا ،در تنهایی، حال غریبی به انسان دست می دهد ... 🔰 📚 ✍️ 💠 💠@ziafat_andishe
زن تاریخ( ۲): من...من از شما می ترسم روح الله خان !شما مثل مردان بزرگ حرف می زنید و زود است، خیلی زود، که این طور حرف بزنید. من می ترسم که اینگونه رشد، شما را بسوزاند. نه ...اگر رشد در کار باشد، این نوع رشد، هیچ نمی سوزاند؛ چون من کنار چشمه اب خنکی که ان بالا هست می نشینم؛ و کنار جوی آب خنک و پونه های سردِ خوش بو ... شما ؛با این شور و حالی که دارید ،شاید که شاعر بشوید . ممکن است؛ امّا کارهای دیگر را بیشتر از شعر گفتن دوست دارم . دلم میخواهد یک روز همه روستاییان را دور هم جمع کنم ، به دستشان بدهم، اسب برایشان تهیه کنم و، مثل ، راهشان بیندازم بروند همه خانه ها را بگیرند و همه آنهایی را که آن بالای بالا نشسته اند و به مردم می گویند... هیس! اگر قبل از آن روز، کسانی حرف های شما را بشنوند ،دیگر هرگز از آن روز نخواهد رسید. _باشد... درسم بدهید ! _من چه چیز به شما درس بدهم روح الله خان ؟ _هر چیز که می دانید من می توانم یاد بگیرم. _ شما بیش از من می دانید . _نه ...من چیزهایی را و به چیزهایی .اینها با فرق می کند... شما درباره مادرم پرسیدید، من جواب دادم. مقصودتان از آن سوال چه بود ؟ _من می خواستم آهسته آهسته درباره همه زن ها بپرسم، درباره زن. و بدانم که آیا میدانید آنها چه قدر هستند؟ _بله، می‌دانم .اما مادر من، اگر پدرم شهید نمی شد ،از آن زنان دردمند نبود. پدرم، می‌گویند که هرگز با او بلند سخن نمی‌گفت و هرگز جز به مهربانی به صورتش نگاه نمی کرد. 🔰 📚 ✍️ 💠 💠@ziafat_andishe
زن تاریخ(۳): پدرم، می‌گویند که هرگز با او بلند سخن می‌گفت و هرگز جز به مهربانی به صورتش نگاه نمی کرد. کارهایش در خدمت به مادرم عجیب بوده اما بعد از شهادت پدر البته مادر سیه بخت شد و مثل اکثر زنها شد. من میدانم .مردان رعیت ،خودشان خیلی ذلیل و کم زور هستند ؛اما همان زور کم شان را میبرند برای زنانشان و آنها را کتک میزنند و به آنها زور می‌گویند و ذلیل شان می کنند ... بله ... بله... همین طور است که می گویید آقا روح‌الله. کاش که وقتی بزرگ شدید و به امید خدا پیش نماز و امام جمعه و جماعت مسجد شدید و مردم به حرف‌هایتان گوش کردند، به آنها از ما بسیار بگویید و بگویید که در آزردن زنان، ذرّه‌ای مردانگی و غیرت نیست و بگویید که مردانی که زنان خود ستم می کنند ،خواب بهشتِ خدا را هم نخواهند دید و بگویید که مردانی که راهِ باسواد شدن زنان و دختران شان می بندند و مردانی که حتی حقّ عبادت درست را به زنانشان نمی دهند در آتش جهنم خواهند سوخت... حاجیه زهرا به گریه افتاد. آقا روح‌الله گفت: می‌گویم... اگر زنده بمانم ،می گویم. مطمئن باشید حاجیه خانم !این طور گریه نکنید ...من به شما می دهم.... ✍️و به راستی چه خوب روح الله در مکتب حاجیه زهرا داد و چه خوب ، توانست زن را به خویش متذکر شود؟ وچه کسی جز خمینی این گونه در شان زن می تواند سخن بگوید: من شما بانوان را به قبول دارم. اگر شما زن ها خوب شدید هم خوب میشوند وهم ..... 🔰 📚 ✍️ 💠 💠@ziafat_andishe
روایت ۲۸ مرداد(۱)؛ عاقبت آن حادثه زندگی مردی که با حوادث شوم‌تاریخی،اُخت بود_اتفاق افتاد: بیست وهشتم مرداد ماه هزار وسیصدوسی‌ودو. دیگر برای هم دیر بود که قد برافرازد و راه بر تهاجم مغول آسای غربِ رذل ببندد،و هم در بهت ساده لوحی خویش فرو رفت ودر پایان شب اول،در اتاقی در باشگاه افسران ،به عنوان اسیری که خود با پای خود به اسارتگاه آمده بود،فقط توانست از آقای صدیقی بپرسد: مردم کاری نکردند؟ طرفداران ما که دائم با خون خود می نوشتند یا خون یا مصدق،عاشقان وفادار نهضت ملی نفت ایران، آن ها که از ته حلقشان برای ما فریاد می کشیدند و با تمام وجودشان سینه چاک می دادند، مردان و زنان عبور وطن پرست، آن دانشجویان بی پروای جان برکف..ببینم! حتی خیل عظیم مسلمانان مبارز،بازاریان و دکان داران هم کاری نکردند ؟ قربانتان گردم اقا!شما این خیل عظیم را کنار گذاشتید تکیه تان را از آن هابرداشتید .یادتان نمی آید آقا آن جمله‌ی 《معروف را از خاطر بریده اید ،آقا،که مصدق سنگ را بسته است و سگ را آزاد گذاشته است》؟ کاش به جای همه این ها می پرسیدید:حتی توده هایی که آن همه به ایشان دادیم و دستشان را برای هرکاری باز گذاشتیم قدمی در راه آزاد کردن ما برنداشتند؟ شما هم برای زخم زبان زدن فرصت پیدا کرده‌اید ها ،دکتر! خیر آقا خدانیاورد آن روزی را بخواهم به جنابعالی زخم زبان بزنم! 🔻من خودم را سرزنش می کنم که ادعای استادی داشتم و جامعه خودم را ذره‌ایی نمی‌شناختم.... حالاخیلی هم‌نامید نباشید دکتر!شاید فردا...شاید پس فردا.... ✍️ 📖 💠@ziafat_andishe
روایت ۲۸ مرداد(۲): : زاهدی ،که نامردی بی‌حساب هرزه وابله بود،پس از دوازده روز که در خانه اقای بنی صدر_پدر همان کسی که بعدها اولین رئیس جمهور انقلاب اسلامی ایران شد_لنگر انداخته بودو از همان جا ، آرام آرام، به رهبری آمریکایی ها مقدمات سرنگونی ملت را فراهم آورده بود،کرسی نخست وزیری را تصرف کرد و از مشاوران خود پرسید:حالا چه کار باید بکنیم؟ _اول از همه شاه را خبر کنید که برگردد و بر تخت شاهنشاهی ایران‌زمین تکیه بزند. _وتا آب ها از آسیاب نیفتاده به دیدار بروید ؛چون ،از مردان بزرگ نهضت ‌ملی ، فقط اوست که زخم خورده واقعی ان نهضت است. _بعد هم‌ پیامی برای بفرستید که 《سربازِ خطاکارِ سپاهِ مصدّق 》لقب گرفته است و از دست مصدّق و یارانش، دل پرخونی دارد.یادتان باشد بدون خبر قبلی از کاشانی دیدن کنید تا نتواند خود را پنهان کند و به‌همراه خود چند عکاس وخبرنگار ببرید و از آن ها بخواهید دمادم از شما کنار کاشانی عکس بگیرند..در انواع اداها، کله ها را به هم بچسبانید و لبخند بزنید، به هرقیمتی که شده.... برای آن که بااو به یک لحطه توافق برسید کافی است بگویید:《هنوز نیمی از شهر در تصرف کمونيست های مسلح است》 تا باور کند که دست مبارک اسلام از آستین ابلیس هم بیرون بیاید .... و زاهدی ،سوای سه عکاس وخبرنگار و دونظامی ناشناس،به دیدار آیت الله کاشانی در خانه دوستش در شمیران رفت. ✍️ 📖 💠@ziafat_andishe
روایت ۲۸ مرداد(۳)؛ 🔻عزم‌ملاقات حاج اقا روح الله با آیت الله کاشانی: حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیت الله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب می‌شنود. رادیو را خاموش می‌کند ، ته استکان چای را سر می‌کشد، سوز حادثه سیاه ۲۸ مرداد را با صدها روز سیاه و خاکستری دیگر می‌آمیزد و به یادخانه ذهن می‌سپارد، اشک ناپیدا را از گوشه چشمان سیاه افسرده بر می‌گیرد ، برپا می‌شود ، شال و قبا می‌کند و نعلین به پا می‌کند، را با آن مهر و فروتنی که متعلق به اوست و تا پایان زندگی هم در تعلق او می‌ماند از اندرونی صدا می‌کند و می‌گوید: 《بنده ،با اجازه ،و به امید خدا ،به تهران می‌روم ؛به کربلا به شمیران، به دیدار حضرت آقای ابوالقاسم کاشانی ،و به امید خدا تا آخر شب برمی‌گردم 》و تَک ، با یک خودروی همگانی، در اندیشه‌های دور و دراز ،خویش را به تهران می‌رساند، و به شمیران، و در کوچه باغ‌های شمیران ، نشانی به دست، سکونتگاه موقت آقای کاشانی را می‌یابد، و در را به آرامی می‌کوبد. ✍️ 📖 💠@ziafat_andishe
🔰روایت۲۸ مرداد( قسمت ۴)، 🔰ملاقات امام با آیت الله کاشانی: در را به آرامی می کوبد. کسی می‌پرسد: کیست ؟ حاج آقا روح الله ،در آنی ،می‌اندیشد :《 او را که نمی‌بایست راه بدهد ،راه داد؛ و حال احتیاط می‌کند 》.و جواب می‌دهد: بنده هستم؛ از آشنایان حضرت آیت الله .به زیارتشان آمده‌ام . _یک دقیقه صبر کنید ببینم بیدارند یا نه. _اگر خواب بودند، همین جا قدم می‌زنم تا بیدار شوند .حالا مزاحمشان نشوید . _چشم حاج آقا. و بعد ، در گشوده می‌شود. _بفرمایید حاج آقا ،بفرمایید. معذرت می‌خواهم .حضرت آیت الله از ملاقات‌های بی‌مورد پرهیز می‌کنند. _ از بی‌موردترین ملاقات‌ها نکردند. حالا... _ غافلگیر شدند _ اعتبار پرهیز ،در غافلگیر نشدن است آقا! _درست می‌فرمایید... این را به خودشان بگویید. _ همین کار را می‌کنم .اصلاً برای همین آمده‌ام. آقای کاشانی در آستانه در می‌ایستد؛ دست به چهارچوب گرفته، کوچک ،چون وَطوات، خسته و خجل، به استقبال . حاج آقا روح الله خمينی، آهسته وسر به زیر،سلام می کند.اقای کاشانی به همان آهستگی پاسخ می دهد و عقب می کشد تا داه برای ورود مهمان باز شود. حاج آقا روح الله،روی فرش کهنه می‌نشیند. آقای کاشانی،با ته مایه ای از خواهش ، شرمسارانه، می گوید: روی تخت...روی تخت بنشینید، لطفا! _خیر. آقای کاشانی برتخت می نشیند. سکوت می آید وفضای اتاق را سر ریز می‌کند به حیاط،که بچه ها در آن بازی و غوغا می کنند.کسی بچّه ها را تشر می زند.خاموشی بیرون،خاموشی درون را سنگین تر می کند. چای می آورند..... ✍️ 📖 💠@ziafat_andishe
↩️↩️↩️ادامه قصه: ...هر دو مرد چای می نوشند. نوشیدنِ آقای کاشانی،قدری صدا دارد وبا لرزش لب ها همراه است. نوشیدن آقای خمینی،اما،هیچ صدا ندارد. خمینی به حرف های در فرو دست قلعه‌ی حَسَن فَلَک، در درّه گل زرد می اندیشد: 🔻صاحبه خانم نگاه می کند به روح الله که چای را در نعلبکی ریخته است و با صدا می نوشد. _روحی جان‌، نوشیدنی را باید نوشید. هُرت نباید کشید. خوردن و نوشیدنِ به اندازه، سپاس نعمت هاست و نوعی عبادت است؛ به شرط آن که با کفِّ نفس همراه باشد، و با این اطمینان که همسایه گرسنه نیست. ،به زیبایی خوردن و نوشیدن صدمه می زند؛یعنی به زیبایی عبادت. وهر عبادتی، چون متصل به خداوند است، باید که زیبا باشد؛ چرا که 《خداوند زیبا است، وزیبایی را دوست دارد.》 چقدر خوب بود حرف های صاحبه بانو، وچقدر خوب بود اندیشیدن به حرف های صاحبه بانو، در فرودست قلعه حسن فلک در درّه‌ی گلِ زرد. ✍️چگونه ممکن است به بشر بی قِصّه امروز، از قصّه این سخن روح الله گفت : « بزرگترین مدرسه‏ای است که بچه در آنجا تربیت می‏شود. آنچه که بچه از مادر می‏شنود غیر از آن چیزی است که از معلم می‏شنود. بچه از مادر بهتر می‏شنود تا از معلم. در دامن مادر بهتر تربیت می‏شود تا در جوار پدر؛ تا در جوار معلم. [این ]یک وظیفۀ انسانی است، یک وظیفۀ الهی است، یک امر شریف است؛ انسان درست کردن است.» 📚صحیفه امام، ج ٩، ص: ٢٩٤ 🗓۲۴ اردیبهشت ۵۸ او در ایام کودکی و نوجوانی سخنی را از صاحبه شنیده است که سخن قلب است، سخنی از سر تفکر ، و این سخن در وجود روحی‌ کوچک ،آرام آرام نفود می کند، مثل رسوخ آب بر روی سنگ ، پس هیچ‌ گاه فراموش نمی شودو تکراری هم نیست، پس از سالها، با زنان سخن می گوید، سخنی که مادرانه است واز قلب عمه صاحبه به قلب روح الله نشسته است؛ او طعم این تربیت را چشیده است، او می داند که تربیت توحیدی فارغ از همه مقایسه های شرک آمیز رایج، فقط ،در دامن مادر ممکن است. 📖 ✍️ ... 💠@ziafat_andishe