#خاطره شهید:
✍یڪ روز مریم آمد و گفت: به من یڪ روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود!
پرسیدم: "تصادف ڪردی؟"
جوابی نداد...
پاپیچش شدم تا بالاخره گفت ڪه روی لولههای نفت ڪه خدا میداند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ میشدند #پا_برهنه_راه_رفته!
پرسیدم: چرا این ڪار رو ڪردی؟
گفت: #غـافـل شده بودم این ڪار رو باید می ڪردم تا یادم بیاید چه آتشی در آخرت منتظـر من است.
گفتم: تو ڪه جز خدمت ڪاری نمی ڪنی.
گفت: فڪر میڪنی!
👈بعضی اشارهها، بعضی سڪوت های نه به جا؛ همهی اینها #گناهای ڪوچیڪیه ڪه تڪرار می ڪنیم و برامون عادی میشن.
#شهیده_مریم_فرهانیان
#یادشهداباذکرصلوات
#گمنام
زیࢪچَٺࢪخُدا🙂🔗
🌻🕊| @zirechatrekhoda
هدایت شده از فَرزَندِ سِیِّد عَلی
#خاطره
#هـمرَزم_شــهید
شب قبل از شهادت بابڪ بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.
من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
بابڪ اومد پیش من گفت:
"علی جان توی چادر جا نیست
من بخوابم.پتو هم نیست.
گفتم :
تو همش از غافله عقبی.
بیا پیش من.
گفتم:
بیا این پتو ؛ اینم سوییچ.
برو جلو ماشین بخواب،
من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون
دیدم پتو رو انداخته رو دوش
خودش داره
#نمازمیخونه.💭
وقتی میگم ساعت ۳صبح
یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده
نمیتونی از پتو بیای بیرون
گفتم: بابڪ
با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد..
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت
خط و همون روز شهید شد💔