هدایت شده از فَرزَندِ سِیِّد عَلی
#خاطره
#هـمرَزم_شــهید
شب قبل از شهادت بابڪ بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.
من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
بابڪ اومد پیش من گفت:
"علی جان توی چادر جا نیست
من بخوابم.پتو هم نیست.
گفتم :
تو همش از غافله عقبی.
بیا پیش من.
گفتم:
بیا این پتو ؛ اینم سوییچ.
برو جلو ماشین بخواب،
من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون
دیدم پتو رو انداخته رو دوش
خودش داره
#نمازمیخونه.💭
وقتی میگم ساعت ۳صبح
یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده
نمیتونی از پتو بیای بیرون
گفتم: بابڪ
با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد..
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت
خط و همون روز شهید شد💔