#داستان📜
#قسمتدۅم
#به_دنبال_خوشبختی💕
زندگی بر مدار خوشبختی پیش میرفت. یک روز صبح با صدای پچ پچ امیر از خواب پریدم و کاملا اتفاقی، پارهای از مکالمهاش با پارسا را شنیدم.
''پارسا، الان نفروشیم بهتره...
یکی دو هفته دست نگه میداریم...
قیمت دلار ظرف چند روز آینده سر به فلک میکشه...''
درست است که شغل امیر تجارت بود و صحبت از خرید و فروش امری عادی، ولی حرفهای امیر بوی خیانت میداد.
خیانت به مردم!
خیانت به کشور!
خیانت به خون شهدا!
با شنیدن حرفهایش، حالم دگرگون شد. فوری به اتاق برگشته، خودم را به خواب زدم تا امیر برود. با آن اوضاع و احوال دوست نداشتم با او روبرو شوم.
خیالات عجیب و غریب روی لایههای مغزم رژه میرفت.
باورش برایم سخت بود...
یعنی امیر من آلوده شده؟!
امیر که به شهدا ارادت داشت!
امیر که در یک خانوادۀ متشخص بزرگ شده است!
امیر و احتکار؟!
اصلا چرا؟!
مگه ما تو زندگیمون چیزی کم داریم؟!
دوباره شک دوباره تردید...
ترس و دلهره بر روح و جانم چنگ میانداخت. بی قرار و ناآرام همچون پر کاهی پرتاب میشدم در میان مردمی که محتاج نان شب بودند...
در بین کارگران دور میادین شهر که به امید پیدا شدن لقمۀ حلالی، گرمای تابستان و سرمای زمستان بیقرارشان میکرد...
در وسط خانههای ساده و بیآرایۀ، کنار کورههای آجرپزی و گاوداریهای حاشیه شهر...
و بر سر سفرههای کوچک شدۀ مردم...
بغض و نفرت مردم از مسببین گرانیها، محتکرین و دلالان، بند بند وجودم را خراش میانداخت.
و من چه عاشقانه در کنار یکی از این انسانها زندگی میکردم!
خدایا، این دیگر چه امتحانی است؟
غرق در خیال بودم که صدای تلفن خانه، افکارم را پاره کرد. با هر زحمتی بود از تختخواب جدا شده و به سالن رفتم. مادرم پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ''امشب میخوام قورمه سبزی درست کنم با امیر بیایید اینجا.''
چون حال و حوصلۀ حرف زدن نداشتم، فوری قبول کردم و با مادرم خداحافظی.
به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم اما مکالمۀ امیر و پارسا، حالم را به هم میزد.
مثل دیوانهها با خودم حرف میزدم.
_مگر جز این است که همه اینها با پول حرام تهیه شده؟!
_پس تکلیف آنچه در این چندماه خوردهام چه میشود؟
و سوالاتی از این دست که بیمحابا بر زبانم جاری میشد...
به سالن برگشتم. سایتها را برای یافتن جواب سوالاتم زیر و رو کردم. تنها چیزی که پیدا کردم، این بود که اگر به شبههناک بودن مالی یقین دارید نباید در آن تصرف کنید.
واقعا در آن لحظه تکلیف خودم را نمیدانستم. هر لحظه فکری متفاوتتر از لحظۀ قبلش به سرم میزد.
با صدایی بلند خودم را مخاطب قرار داده، گفتم: '' نگار، تو هنوز یقین نداری و این فقط یک شکه. امیر خودش اهل رعایت و حلال و حرامه.
نگار، تو دوباره به امیر شک کردی؟''
با همین توجیه، موقتا خودم را آرام کرده، به آشپزخانه برگشتم و صبحانهای خوردم.
خوشبختانه از شام دیشب هم مقدار زیادی باقی مانده بود و دیگر نیازی به پختن ناهار نداشتم.
روی مبل لم دادم. کاملا گیج و مبهوت بودم. مدام با خدا حرف میزدم. گاه شهدا را واسطه میکردم. گریه میکردم، التماسشان میکردم تا اگر امیر خطایی کرده، کمکش کنند و دستش را بگیرند.
دوست نداشتم عشق من، امیر من دستش به خیانت بر ضد مردم آلوده باشد.
دوست نداشتم برای لذتهای زودگذر دنیا، سفرۀ کسی را کوچک کنیم.
از آه و نفرین مردم به شدت میترسیدم. با همۀ دغدغههایم تا ظهر صبر کردم. بالاخره سر و کلۀ امیر هم پیدا شد. مثل همیشه پرانرژی و مهربان. میز غذا را فوری چیده، منتظر ماندم تا امیر از سرویس برگردد. میلی به غذا نداشتم، ذهنم پر از علامت سوال بود. امیر اما با اشتها غذایش را میخورد و وقتی متوجه شد که من هنوز شروع نکردهام با لوسبازی گفت: ''خانمی چرا امروز غذا نمیخوره؟!''
گفتم: ''صبحانه دیر خوردم و چندان میلی به غذا ندارم.''
خودم را با سالاد سرگرم کردم تا غذای امیر تمام شود.
بعد از غذا گفتم: ''امیر جان، دوست دارم درباره شغلت بیشتر بدانم. دقیقا داری چیکار میکنی؟''
با خوشمزگی گفت: ''تجارت. همون کاری که بابا میکنه...''
#ادامهدارد
✍ بارقه
bareghe.blog.ir
#داستاݩ 📖
#قسمتسوم
#به_دنبال_خوشبختی💕
گفتم: ''این را که خودم میدانم. راستش امروز صبح که داشتی با پارسا حرف میزدی، مکالمات شما را اتفاقی شنیدم.
نفروشیم بهتره...
یک هفته دست نگه میداریم تا ببینیم چی پیش میاد...
دلار داره میره بالا...
امیر جان اینها یعنی چی؟!''
امیر ناراحت شد و گفت: ''حالا دیگه یواشکی به مکالمات من گوش میدی؟''
فوری گفتم: ''نه. باور کن امیر جان، اتفاقی صداتون را شنیدم.''
با خونسردی گفت: ''خیالت راحت خانمی، مگه من از دست پدر خودم و پدر زن محترم جرأت دارم که پایم را کج بگذارم؟''
گفتم: ''پس اون حرفها؟!''
گفت: ''فوت و فنهای بازاره، چیز مهمی نیست.''
آن روز امیر با کلی خوشمزهبازی، حواس مرا از همه چیز پرت کرد. من هم کمی آرام شدم. یعنی به شدت دوست داشتم حرفهایش را باور کنم و کردم. مهمانی آن شب و قورمۀ مامان پز هم حسابی به همه چسبید.
از آن روز به بعد امیر، مکالمات داخل خانه را به کمترین مقدار ممکن رسانده بود. همه چیز عادی بود و خیال من هم آسوده تا اینکه در یک عصر سرد پاییزی، پارسا با یک کیف سامسونت به منزلمان آمد. پارسا و امیر مستقیم به اتاق امیر رفتند. گاوصندوق امیر در آن اتاق قرار داشت و قرارهای کاری با دوستانش هم در همین اتاق انجام میشد. بعد از ده دقیقه با سینی چای به سمت اتاق رفتم. قهقهۀ مستانۀ پارسا و پشتبندش صدای هیس هیس امیر به وضوح شنیده میشد. در زدم. سینی چای را به امیر دادم و رفتم.
خندههای مشمئزکنندۀ پارسا باعث شد که پاورچین پاورچین به سمت اتاق برگردم. خیلی آهسته پچ پچ میکردند. گوش تیز کردم. دربارۀ طلا و سکه حرف میزدند اما صحبتهایشان واضح نبود. سردرگم و کلافه به آشپزخانه برگشتم و مشغول درست کردن شام شدم.
آن شب تا صبح به محتویات آن کیف فکر میکردم و بالاخره بعد از زیر و رو کردن ماجرا تصمیم گرفتم که موضوع را با پدرم در میان بگذارم.
پدرم بعد از شنیدن صحبتهای من با خونسردی گفت: ''شک شما بیمورده و امیر امتحان خودش را پس داده. فقط درباره این موضوع به هیچ وجه با امیر حرفی نزن.''
نمیدانم چرا پدر این جملهاش را سه بار تکرار کرد! حدس میزدم باید اتفاقی افتاده باشد. اگر چه پدرم به من اطمینان داد که شکّم دربارهٔ امیر بیمورد است اما دلهرههایم شروع شد.
شکهای جدیدی که به سراغم میآمد خیلی متفاوتتر از گذشته بود. آن زمان موضوعِ خیانت امیر به خودم بود و چه راحت به طلاق فکر میکردم و چه راحت از امیر متنفر میشدم! اما اینبار نمیتوانستم از او متنفر باشم و حتی به طلاق هم فکر نمیکردم.
دقيقاً یکماه بعد از صحبتی که با پدرم داشتم، روز پنج شنبه ساعت ٤ عصر آیفون خانهمان زده شد.
پدرم بود اما تنها نبود. چند تن از همکارانش هم پشت سرش وارد منزلمان شدند. شوکه شدم و از شدت ترس نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. سرمایی جانسوز بدنم را مچاله کرد، چشمانم سیاهی رفت و وقتی بیدار شدم پدرم را در کنار تختم دیدم. اشک امانم نمیداد. حدود ١٠ دقیقه در آغوشش گریه کردم. پدرم با حزنی که در چهرهاش موج میزد هر آنچه را که لازم بود درباره امیر بدانم؛ برایم توضیح داد.
همراه پدر با چشمانی اشکبار و قلبی محزون به سالن برگشتم تا برای آخرین بار عشقم را ببینم.
دیدن دستبند بر روی دستان امیر اندوهم را دوچندان کرد.
همکاران پدرم مشغول بازرسی خانه بودند. نوبت به گاوصندوق رسید. امیر رمزش را گفت و با باز شدن گاوصندوق، چشمان همه خیره شد. گاوصندوق به مخزنی از طلا و سکه تبدیل شده بود.
ناباورانه به طرف امیر برگشتم. صدایش کردم، با چشمانی پر از اشک به صورتش خیره شدم.
امیر با شرمندگی و صدایی آرام گفت:'' همش برای خوشبختی تو بود نگار. میخواستم یک زندگی رویایی برایت بسازم.''
گفتم: ''امیر جان، بس کن دیگه. برای من یا خودت؟
خودتو گول نزن...
خوشبختی من که در پادگان دوکوهه، شلمچه و طلائیه خلاصه شده بود... پادگان دوکوهه برای من بهترین هتل دنیا بود...
امیر جان! مگه ما تو زندگیمون چیزی کم داشتیم؟!
طمع کردی عزیز من! طمع کردی!''
آن غروب غمانگیز، امیر مهربان من با دستبند از آن خانه رفت و من با یک چمدان لباس و خانۀ آرزوهایمان با همۀ خاطرات تلخ و شیرینش پلمپ شد.
#پایان
✍ بارقه
bareghe.blog.ir