✅ زبانِ دشمن
🔰 مقام معظم رهبری فرمودند:
🔹 لجنپراکنیها، دروغپردازیها، تهمتزدنها که به ارکان انقلاب تهمت میزنند. به مراکزی که در #پیشرفت_انقلاب تأثیر دارند تهمت میزنند. یک روز به مجلس شورای اسلامی، یک روز به شورای نگهبان، یک روز به سپاه؛ امروز نوبت سپاه است، به سپاه تهمت بزنند، لجنپراکنی کنند و در ضمن به شهید بزرگواری مثل شهید سلیمانی. اگر #جرأت میکردند، از خشم مردم و عکسالعمل مردم نمیترسیدند، به امام هم #اهانت میکردند و منتها خب جرأت نمیکنند و میدانند که مردم عکسالعملشان تند است در مقابل این. ۱۴۰۰/۱۱/۲۸
◀️ به نظر شما دشمن با زبان چه افراد و گروههایی در جهت لجنپراکنی، دروغپردازی، تهمتزدن به ارکان انقلاب اقدام میکند؟
🔸 مسئولین دشمن؟
🔸 رسانه های بیگانه؟
🔸 منافقین و معاندین؟
🔸 رقبای سیاسی داخلی؟
🔸 نفوذی های در لباس انقلابیگری؟
🔸 جاهلین و ساده لوح ها؟
🔹 همه موارد فوق؟!
✅ به نظر شما اثرگذاری کدام گروه بیشتر است؟!
✅ آیا زبانِ دشمن شدن در جهت تکمیل #پازل او، خطای کوچکی است؟!
✅ وظیفه ما در مقابل #نفوذی های در لباس انقلابیگری که در لجنپراکنی، دروغپردازی، تهمتزدن به ارکان انقلاب با رسانه های بیگانه و منافقین و معاندین #مسابقه گذاشته اند چیست؟!
#جهاد_تبیین
#سیداحمدرضوی
@asatid_enghelabi
📚برگی از خاطرات
📌#پازل
📌#قسمتاول
شوق زیارت آقا علیبنموسیالرضا، طلبه جوان را بیمقدمه راهی مشهد میکند. دم دمای غروبِ روز دوشنبه بود که حال و هوایش امام رضایی میشود. بدون معطلی خودش را به جاده کمربندی کاشان و از آنجا به قم میرساند. اولین بار نبود که بدون برنامه سفر میکرد ولی دلتنگیاش بیسابقه بود. پیمودن مسیر قم تا مشهد، آن هم با اتوبوس، برایش خسته کننده بود اما وقتی صحن چشم نواز جمهوری و گنبد طلایی آقا در خاطرش نقش میبست، کامش شیرین و خستگی سفر برایش قابل تحمل میشد.
ساعت ٨ صبح روز سه شنبه، اتوبوس قم_مشهد از دروازه شهر مشهد عبور میکند و با صدای صلوات مسافران، دلها به حرم گره میخورد. نیم ساعت بعد، مسافران یکی یکی پیاده میشوند. تاکسیهای زردرنگ که در انتظار مسافران به صف شده بودند؛ یکی پس از دیگری پر میشدند و محل را ترک میکردند.
طلبه جوان که مقصدی جز حرم ندارد، آرام و بیصدا کوله پشتی خود را برمیدارد و پیاده به راه میافتد. او مشغول قدم زدن بود که تابلوی مسافرخانهای، توجهش را جلب میکند. بیدرنگ وارد میشود و قیمت رزروِ اتاقهای مسافرخانه را میپرسد.
مسئول پذیرش در پاسخ میگوید: هزینه اتاقهای یک تخته، 75 هزار تومان است.
قیمت بالای اتاقها، طلبه جوان را کمی مردد میکند. او در حال حساب و کتاب کردن قیمت اتاق بود که ناگهان پسر جوان حدودا هیجده سالهای وارد مسافرخانه میشود...
📌ادامه دارد
✍نویسنده: بارقه
#خاطره_ناب
#امام_رضایی_ام
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
@zohoore_ghaem
📚برگی از خاطرات
💢#پازل
#قسمتدوم (دو روز قبل)
یک شنبه شب بود که جوان عاشق پیشه اهوازی، از دختر مورد علاقه اش جواب منفی می گیرد. پسر جوان به شدت آزرده خاطر می شود و فرار از اهواز را بر هر قراری ترجیح می دهد. دوشنبه صبح، در اولین فرصت به ترمینال اهواز مراجعه می کند و بدون اطلاع خانواده و بی توجه به مقصد، با اولین اتوبوسِ در حال حرکت، شهر را ترک می کند. برایش مهم نبود که به کجا می رود، فقط دوست داشت که از آن محیط، هر چه سریعتر دورِ دور شود. در طول سفر فکر و خیال دخترک، لحظه ای او را رها نمی کند تا به سفر و مقصد پیش رویش بیندیشد. چشم به جاده می دوزد و در افکار نیمه پریشان خود غرق ماتم می شود. سه شنبه صبح، ساعت ٨ پسر اهوازی با صدای صلوات مسافران از خوابی تلخ در شهر مقدس مشهد بیدار می شود. دقایقی بعد، از اتوبوس پیاده می شود و بی توجه به بوقهایِ چشم به راهش، به مسیر خود ادامه می دهد. خستگی و درماندگی بر جانش سنگینی می کند و با دیدن اولین تابلوی مسافرخانه، وارد آن می شود...
📌ادامه دارد
✍نویسنده: بارقه
#خاطره_ناب
#امام_رضایی_ام
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
@zohoore_ghaem
📚برگی از خاطرات
📌#پازل
📌#قسمتسوم
داخل مسافرخانه نگاه طلبه و پسر اهوازی به هم گره می خورد. طلبه جوان که از بالا بودن قیمت اتاق ناراضی به نظر می رسید؛ فکری به ذهنش خطور می کند و به پسر پیشنهاد می دهد که هم اتاق شوند تا قیمت برایشان نیم بها محاسبه شود. جوان هم بدون معطلی پیشنهادش را می پذیرد و هر دو بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی و گرو گذاشتن کارتهای ملی خود، راهی اتاق می شوند.
اتاقی کوچک و تمیز با یک تخت یک نفره و پرده ای اطلسی که یک پنجره هم رو به خیابان داشت. پنجره اتاق با حفاظ شیشه ای پوشیده شده بود. کمد لباسی هم در گوشه ای از اتاق نزدیک تخت جاگرفته بود. بعد از کمی تعارف و با اصرار طلبه، جوان اهوازی روی تخت و طلبه روی زمین بساط خود را پهن کردند.
مسافران از راه رسیده، با هم چند جمله ای رد و بدل کرده و شماره های همدیگر را در گوشی های خود ذخیره می کنند. طلبه جوان یک ساعتی استراحت می کند و با نزدیک شدن اذان ظهر، غسل زیارتی انجام می دهد و راهی حرم می شود. پسر جوان اما خسته از مسیر طولانی، در مسافرخانه می ماند و به قول خودش، زیارت را به شب موکول می کند.
دلدادگی به امام رئوف و چندین ماه فراق و دوری از حرم، زیارت را در کام طلبه دلچسب و شیرین می کند. اگر چه دل کندن از بارگاه امام، برایش سخت و طاقت فرسا بود اما شوری در دلش افتاده بود که او را بر خلاف همیشه که ساعت ها در حرم می ماند، راهی مسافرخانه می کند. از حرم بیرون می آید. فورا با پسر جوان تماس می گیرد تا هم حالش را بپرسد و هم اگر چیزی لازم دارد، برایش تهیه کند.
جوان پاسخ می دهد: من الان مشغول کاری هستم، اگه براتون ممکنه شما با یه ساعت تاخیر برگردین!
طلبه جوان که از این درخواست نامعقول متعجب شده بود، دلشوره اش دوچندان می شود. او هم مثل هر انسانی گرفتار شک می شود. افکار پریشانی در ذهنش خطور کرده و خودش را به خاطر اعتماد کردن به فردی ناشناس، سرزنش می کند !
طلبه بی توجه به خواهش هم اتاقی اش، آژانس می گیرد و خود را به مسافرخانه می رساند. با ترس و دلهره وارد اتاق می شود و پسر جوان را در حالی که خون از دستش فواره می زد، نقش بر زمین می بیند. بی درنگ به سمتش می دود و در حالی که مچ دست او را فشار می داد با داد و فریاد، مسئولان مسافرخانه را به اتاق فرا می خواند. آنها هم بلافاصله با اورژانس تماس می گیرند و پسر جوان را به بیمارستان منتقل می کنند.
پسر، ساعتی در اتاق عمل، تحت جراحی قرار می گیرد و طلبه جوان هم به عنوان تنها رفیقش، آن لحظات پر اضطراب را، پشت در اتاق به انتظار می نشیند. طولی نمی کشد که نیمه هوشیار به بخش منتقلش می کنند. او بعد از دو ساعت، کم کم هوشیار شده و از اینکه چرا و چگونه نجات یافته، متعجب می شود؟!
آن روز، طلبه جوان از کنار تخت پسر اهوازی تکان نمی خورد و با مهربانی و عطوفت چنان از او مراقبت می کند که جوان را مجذوب و متحیر می گرداند. کم کم جوان به حرف می آید و از رازی پرده برمی دارد که او را به اینجا کشانده بود.
طلبه، حیرت زده به حرفهای پسر جوان گوش می سپارد. وقتی حرفهایش تمام شد؛ طلبه از سفر بی مقدمه اش و از حال و هوای امام رضایی خودش در غروب روز دوشنبه می گوید. از امام رئوفی می گوید که او را از کاشان و پسر جوان را از اهواز در یک مسافرخانه، هم اتاق می کند. سکوتی سنگین بر اتاق حاکم می شود. هر دو آرام و بی هیاهو به نقطه ای خیره می شوند. بغضی در گلویشان سنگینی می کند و ناگهان قطرات اشک از چشمانشان جاری می شود و سکوت اتاق را در هم می شکند.
📌پایان
✍نویسنده: بارقه
پ. ن: این داستان بر اساس خاطره ای واقعی از حجت الاسلام شیرزاد نگاشته شده است.
#خاطره_ناب
#امام_رضایی_ام
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
@zohoore_ghaem